باز گشت
باز گشت
داستان کوتاه
قسمت اول
مقدمه
خواننده ګان ګرامی !
حوادثی که دریـــن سه دهـــه اخیردرکشورعـــزیزماافغانستـــان بـه وجود امده ، تاریخ ادبیات و خـــاطره نـویسی به دلایل مختلف خاموش بـــوده است، اما درجبهه هـــا،زنـــدان هـــا،تعبیدګاه ها ودرمهاجرتهاهمچنان درداخل کشوردرهرکوچه و شهرولایات ،قریه وقصبات،حوادث مانند آیینه متجلی بوده که خوشبختانه دست اندرکاران هنر و ادبیات دســت زیر الاشه نه نشسته کلچر،رسوم ،عنعنات و عادات مــردم خـــویشرا درنبشته های شان به شکل قصه داستانهای کوتاه وناول انعکاس داده وراه نوسینده ګی را بـــرای اینده ګــان هـموار نموده اند ســـپاس فراوان به هنر دوستان کشور.
بـــرادرمحترم سمیع الدین افغانی فــرزنـد سعیدافغانی داستان کوتاهی را به نشرسپرده کـه اکثرجملاتش عاطفی بوده هیچګاه به کدام حادثه یی دردناک نپرداخته اماعمق عنعنوی جامعه اش را نمایان ګر بوده است، شرایطی را کــه یک جوان بــه نام نسیم جهت تفریح از شهر کابل به شهرجلال اباد رفته ودرانجا دوست قدیمی اش جاوید راملاقات میکند وسر انجام در نتیجه کمک به اشخاص که در تصادم موتر زخمی شده اند به اساس حس مـردم دوستی و نـــوع پروری به عشق اش یاکه به ارزویش میرسد وبلاخره این معامله بـــه ازدواج منــجر میشودکه طوفان این حادثه به ارزو رسیدن دو جوان می بـاشد۰
به امید موفقیت های بیشترایشان۰ مل
باز گشت
زمستان فرش سفیدش را روی زمین هموارساخته وبرف شعاع آفتاب را چون آیینه انعکاس میداد ،لحظه بعد روی آفتاب را ابری زمستانی فرا ګرفت وشمالی سردی شروع بـــه وزیدن نموده، هـوا تاریـــک وغبار الود ګردید۰
نسیم از پنجره به بیرون نګاه میکرد و به یادی ګذشته ها بود، به یادش امد ان زمانیکه پدرش درخارج مصروف تحصیل بـــود همه جنجال های خانه به دوشش بود،از یک طرف درس وتعلیم را دنبال میکرد وازطرفی هم در جاروجنجال نفقه وسرپرستی فامیل مصروف بود۰آسمان را ابری سیاه فرا ګرفته برف آهسته آهسته به باریدن شروع نمود ۰
متل معروف است که میګویند کابل بی زر باشد اما بی برف نی ۰
نسیم پرده کلکین راکش نموده به چوکی تکیه زده و با خود چنین زمزمه کرد:
پدرجان ما یکوقتی منتظر زمانی بودیم که بعد ازختم تحصیل به وطن برګردی تا ما خوشبختی خودرا دوباره بیابیم ولی بدبختانه این ارزوی ما نه تنها بـــراورده نشد بلکه تـــو رفتی و ما را در جنجال هـــای زندګی تنها ګذاشتی۰
نسیم فرزند اول فامیل بود زمانیکه پدرش مسافر بود ، نسیم مسولیت فامیل را عهده دار میشد از یکـطرف به تحصیلش میــــپرداخت واز سوی دیګر نفقه اور فامیل بود ، درین اثنا چنان در افــــکارش غرق شده بود که حس نمودبا پدرش در صحبت است وبا پدرش میګفت : پدر جان تو بودی ، من نبودم یا که من بودم ، طفلی بیش نبودم وقتی کمی جوان شدم ترا از دست دادم در اوان طفولیت چقدر خوشبخت بودیم وقتی جایی میرفتی دوباره می امدی اما حالا رفتــــی که رفتــــی، بر نمیګــــردی و من خود را بدبخت میپندارم واقعا داشتن پدر نعمت بزرګی است حالامن خود را در موجودیت مادر و خواهرم تنها احساس میکنم ، اینده ما چه خواهد شد ؟ ۰۰۰ ازین قسم سوالات در ذهنش خطور میکرد در همین اثنا صدامادر نسیم از اطاق مجاور به ګوشش ر سید:
نسیم بچیم بیا که نانت سرد میشه ۰
نسیم آهی کشید وبه سالون امد ، مادرش که نان شب را اماده ساخته بود رو به نسیم کرد و ګفت: بیګی بچیم که نانت سرد میشه۰ نسیم رو به مادر کرد و ګفت :
مادر جان ما چقدر بد چانس بودیم؟
مادر نسیم که یک زن با تجربه بود جواب داد:
بچیم بسیار چرت نزن ، چیزی که رضای خدا بود شد ، وچیزی که خواست خدا باشه همان طور میشه ولی بازهم خدا مهربان است ۰ نسیم سرش را تکان دادو ګفت :
بلی مادر شما راست میګین چیزی که رضای خدا باشه قبول داریم و شروع به صرف نان کرد ۰
فردا صبح هوا نیمه ابر الود بود ، نسیم از اطاق بــرامد وبه طرف موترش رفت لحظه ی به موترش نګاه کرد بعدا مصروف اماده کردن موتر به سفر شد ، وی که قبلا وعده رفتن را به خــواهرش نازی ومادرش کرده بود به نازی صدا کرد:
نازی، نازی از یادت خو نرفته ؟
نازی جواب داد:
نی نسیم جان ۰ګفته بودید که فرداجلال اباد به خانه خاله ام میرویم یادم است ،مادرم را ګفتم فقط بعد ازچند دقیقه اماده رفتن میشویم ۰
نسیم نیز به اطاقش رفت تالباس هایش راعوض کند او اکثرا در اوقات سفر دریشی اش را میپوشید ۰
باقی دارد
دیدگاه بگذارید