۲۴ ساعت

20 نوامبر
بدون دیدگاه

بازگشت

نـوشتـه : سمیع الدین افغانی

باز گشت

داستان  کوتاه

قسمت چهارم

 تاریخ نشر یکشنبه – ۲۹ عقرب ۱۳۹۰ –  ۲۰ نوامبر ۲۰۱۱

سمیع الدین افغانی

سمیع الدین افغانی

نسیم از خانه جاوید شان برامد، موترش را چالان کرده و به جاده عمومی داخل شد وبعدا درنزدیکی مغازه ی برک ګرفت ،میخواست از مغازه چیزی بخرد ، ناګهان متوجه شدکه نادیه ازطرف مقابل اومی اید، نسیم هیچ منتظری این حالت نه بــــود  وفکر میکرد در عــــالم خیال نـــادیه را میبیند، حالتی عجیبی برایش رخ داد، با خود ګفت  :

نادیه و اینجا ، عجیب است ؟

نادیه نیز از دیدن نسیم خوش شد وبعد از احوال پرسی به نسیم ګفت  :

ما با فامیل مان به اینجا امده ایم ، پدرم به اینجا جهت اجرای وظیفه رسمی امده است.

نسیم نادیه را به موتر رهنمایی کـــرد وخواهش کـرد تا بیشتر با یکدیګر صحبت نمایـــم ۰ نـــادیه پیشنهاد نسیم را قــبول کــرد وبـــا نسیم رفته  در نزدیکی  پارک های شهر ازموتر پیاده شدند.

نسیم به نادیه ګفت :

بهتر است چند دقیقه در این جا بنشینیم وهر دو در پهلوی کرد ګلهای که باغبان انرا تازه ابیاری نموده بود  نشستند ۰

نسیم به نادیه ګفت :

خوب نادیه جان  چطور اس کار ها؟

نادیه جواب: داد :

کدام کار ها؟

نسیم :منظورم چطور بود  دوران تحصیل ؟

نادیه : خوب بود ولی  یکمی همراه با رنج و زحمت۰

نسیم : نفهمیدم چه چیز باعث رنجش شما ګردیده بود ؟

بعد از چند دقیقه مکث نادیه جواب داد :

میدانی دوران تحصیل دوران تنهایی است ، ادم درین دوران همه مشکلات را به تنهایی حل میکند ۰

نسیم :بلی بلی مګرحالا چطور؟ خوب اجازه است چیزی از شما بپرسم ؟

نادیه جواب داد : چیزی میپرسین ؟    بفرما ین۰

نسیم : خدا کند که باعث ازار شما نګردد  ۰

نادیه :چرا چیزی بدی میپرسین ؟

نسیم  : نی نادیه جان  میخواستم بپرسم که چه انګیزه واحساس بودکه با هم اینجا امدیم ؟

نادیه تبسم کرد وګفت :

خوب تو چه فکر میکنی؟

نسیم  : نادیه جان ایا در زندګی ات کسی را دوست داری؟

نادیه جواب داد: بلی چرانی۰

نسیم درحالکه رنګش سرخ ګشت  ، با لحن  جدیتری ګفت :

ګفتی  بلی ولی نه ګفتی که ای خوشبخت ترین انسان روی دنیا کی خواهد بود؟

نادیه جواب داد: تو وی را از من بهتر میشناسی۰

نسیم  :نمیشه که ازش نام ببری ؟

نادیه دید که نسیم زیری تاثیر رفته و   به صمیمیت خاص جواب داد :

نامش نسیم جان است وهمصنفی دوران تحصیلم بود ۰

نسیم دانست که موضوع از چه قرار است ، اضافه نمود۰

ولی نګفتی که از کدام  زمان  دوستش داری ؟

نادیه  جواب داد:

ازسال اول زمان تحصیل در پوهنتون ٠

با ختم این حرف های  نادیه هردو خنده کرده و فضایی خوشی در بین شان ایجاد ګردید۰

بعدا نادیه رو بــه نسیم کرد وګفت  :

خــــوب نسیم جــــان مه حالا به خانه میروم ، مادرم منتظری مـــه است  ،امید به زود ترین فرصت یکدیګر را ببینیم۰

نسیم نادیه را به خانه شان رسانید  وخود به خانه خاله اش امد۰

مادرش شکایت کنان ګفت  :

نسیم بچیم  تو کجا بودی ؟

ما همه روز منتظری تو بودیم۰

نسیم جواب داد : مادر جان به خانه جاوید شان رفته بودم  ۰

نسیم اضـــافه کرد : مادر بهتر اس فردابه طرفی شهر رفته وازانجا به باغ شاهی که به طرف شرق شهر قرار دارد بــرویم ، خـــوب اس  یک کمی هوای تازه تنفس کنیم ،دیروز خاله جانم نیز از باغ شاهی توصیف نمود٠

مادرش جواب داد:

خوب اس  بچیم  یکمی با شهر بلد شویم۰

عصرفردانسیم ،مادراش، نازی وخاله اش به طرفی خانه جاوید رفته وبا جاوید یکجا به طرفی باغ شاهی که تفریګاه عمومی بود رفتند۰

مادر با خواهرش ونسیم با جاوید سر صحبت را اغاز کردند ۰

نسیم رو به جاوید کرد وګفت:

جاویدجان خودت خو بهتر میدانی که  یګانه دوست نزدیک وصمیمی ام  چه در دوران تحصیل  وچه بعد از تحصیل تو بودی ، میخواستم منحیث یک دوست  صمیمی موضوع رابا  شماشــریک ساخته  ونـــظری شما را در موردی نادیه بفهمم ۰

جاوید جواب داد :

امیدوارم در مورد روشنی بی اندازید، منظورت را درست نه فهمیدم کدام نادیه ؟

نسیم جـــواب داد :

نـادیه بـلی ،همان همـصنفی دوران تحصیل ما، میخواهم  شریک زندګی  ام  باشه، دوستش دارم۰

جاوید: خوب نظری خودش درین باره چطور است ؟

نسیم : نظرش خوب، تقریبا موافق است۰

جاوید:فکر میکنم از روزی که مه ای دختر را  دیــــده ام عــــلاوه براینکه دختر لایق بود، دارای برخورد نیکو نیز میباشدوصفاتی خوب او زیاد است ،خوب نه ګفتی که کار را تا کدام اندازه پیش برده ای؟

نسیم :کار را تا حال شروع نکرده ام ولی تصمیم دارم مادر وخاله ام  را به خواست ګاری روان کنم تو چه نظر داری؟

جاوید: کاری بدی نیست  باز هم چون موضوع سرنوشت است در زمینه دقیق فکر کنید ، همه جوانب انرا  مطالعه کن، مه درین مورد بریت رای مثبت میتم ، اقدامی خوبی است۰

نسیم که نادیه را به تمام معنی درک کرده بود ګفت  :

درست است شما خوب میګین۰

لحظه بعد هوا نیمه تاریک شد ، نسیم  جاوید را به خانه شان رسانید وخود به خانه خاله ا ش امدند۰

ادامه دارد

 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما