۲۴ ساعت

01 ژانویه
بدون دیدگاه

از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی

حکایت ۱۶۱

توهم بر دری هستی امیدوار

پس امید بر درنشینان بر آر

« سعدی»

عدل و عاطفه

تاریخ نشر یکشنبه یازدهم جدی ۱۳۹۰ – اول جنوری ۲۰۱۲

سلطان محمود غزنوی (۴۲۱ – ۳۸۸ ) یک شب دچار بیخوابی شد و ازین پهلو به آن پهلو می غلطید و چون هرچه کوشید که بتواند استراحت کند ممکن نشد ناچار از جا برخواسته عدهء از پاسبانان را به تفحص فرستاد تا ببیند که اگر ظلمی بر کسی واقع شده است او را بحضور بیاورند ولی پاسبانان باز گشته اظهار نمودند که ما کسی را نیافتیم.

بازهم سلطان هر قدر سعی بجا آورد خواب به چشمانش راه نیافت ، از آنرو برخاست و خود در کوچه و بازار شهر به تفحص پرداخت تا اگر داد خواهی باشد داد او داده شود!

در بیرون کاخ ، مسجد کوچکی از طرف غلامان سلطان ساخته شده بود و هنگامیکه سلطان از کنار آن مسجد می گذشت نالهء جانسوزی از آنجا شنیده شد و سلطان متوجه آنجا گردید و داخل شد و دید شخصی سر بسجده نهاده و از خدا می خواهد که شر ظالم را از سرش کوتاه کند!

سلطان خطاب به او گفت :

ای کسی که خود را مظلوم میخوانی زنهار از من بخدا شکایت نکنی که طاقت بازخواست او را ندارم و امشب از سر شب در طلب تو نیاسوده ام، بگو چه ستم بتو رسیده است.

گفت :

شخص بیباک ستمگاری امشب وارد خانهء من شد و مرا از خانه بیرون کرد و چنان دانستم که قصد تجاوز بناموس من دارد، برای دادخواهی بدولت سرای سلطان رفتم نتوانستم عرض حال خود را باو برسانم ازین رو مسجد آمده ام و بدرگاهء سلطان السلاطین عارض شده ام.

سلطان از استماع این مطلب بسیار متأثر شد و همراه آن مرد تا درب خانهء او رفت و معلوم شد که آن شخص جانی از خانهء آن مرد برآمده است چون دست یافتن در آن دل شب بر او آسان نبود، سلطان به آن مظلوم گفت :

این شخص هر کس که هست بازهم به خانهء تو خواهد آمد و باید هنگامیکه میآید بی درنگ خود را بمن برسانی و مرا از حادثه مطلع بسازی.

شخص ستم رسیده قبول کرد و سلطان او را بچند نفر از غلامان و پاسبانان خود نشان داد و سفارش کرد که هر وقت شب یا روز که این مرد نزد من میآمد هرچند که در خواب باشم اورا مانع نشوید.

اتفاقآ فردا شب یا دوشب بعد از آن شب ، باز آن شخص جانی و متجاوز وارد خانهء آن شخص ستم رسیده شد و او نیز بی درنگ خود را بسلطان رسانید.

سلطان باتفاق چند نفر از سپاهیان خود، خویشتن را به خانهء او رسانیدند و به صاحب خانه امر کرد تا چراغ را خاموش کند، سپس تیغ بر کشیده آن شخص متجاوز را هلاک نمود و آنگاه امر نمود تا چراغ را روشن نمایند. هنگامیکه در روشنائی چراغ چشم سلطان بروی مقتول افتاد ، سربسجده نهاد و خدا یرا شکر گفت .

مرد ستم رسیده از سلطان سبب خاموش کردن چراغ و سجده را پرسید و چنین جواب شنید:

وقتیکه این قضیه برای من نقل شد، به خاطر من گذشت که این شخص ممکن است از فرزندان من باشد، زیرا بدون فرزندان من، گمان نداشتم که هیچ کس در شهریکه من پادشاه آن هستم یارای چنین تجاوزی را داشته باشد وچون میخواستم شخصآ اورا بسزای اعمالش برسانم از بیم اینکه مهر و محبت پدری مانع سیاست گردد امر نمودم که چراغ را خاموش کنید وچون بعد از روشن شدن چراغ روی او را دیدم و دانستم که فرزند من نبوده است شکر الهی بجای آوردم که فرزندم بقتل نرسید.

سلسلۀ این حکایات ادامه دارد

 

 
بدون دیدگاه

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما