خودشناسی یا آدم شناسی
خودشناسی یا آدم شناسی
نویسنده ایمل نقشبندی:
تاریخ نشرپنجشنبه ششم دلو۱۳۹۰ – ۲۶ جنوری ۲۰۱۲
آدم نشناسی، علمی در مبحث علوم انسانی است که آدمی را در ابعاد گوناگونی از زیست شناسی و تاریخچۀ تکاملی گونۀ انسان اندیشمند، تا ویژگیهای جامعه و فرهنگ که به طور قطعی آدمی را از دیگر گونه های حیوانات متمایز میکند مورد مطالعه قرار میدهد. دانش آدم شناسی بالخصوص از اوسط قرن بیستم به دلیل موضوعات مختلفی که شامل میشود تبدیل به مجموعۀ از رشته های تخصصی تر شده است. آدم شناسی یا انسانشناسی کالبدی شاخۀ است که بر زیست شناسی و تکامل انسان تمرکز میکند. شاخه هایی که ساخت اجتماعی و فرهنگی گروه های انسانی را مطالعه میکنند به طور متنوعی متعلق به انسانشناسی فرهنگی و یا نژاد شناسی،انسانشناسی اجتماعی، انسانشناسی زبانی و انسانشناسی روانشناختی شناختهشده اند. باستانشناسی به عنوان روش جستجوی فرهنگهای ماقبل تاریخ، اززمانی که به رشتۀ مستقل و خود آگاه در نیمۀ دوم قرن نوزدهم تبدیل شد،بخشی از آدم شناسی گردید.
آدم شناسی در تمام حیات خود به عنوانیک رشتۀ اکادمیک، دارای موقعیتی چهارراهی برای علوم طبیعی و علوم انسانیاست. تطور زیست شناختی گونۀ انسان و تکامل ظرفیت فرهنگی که انسان را ازگونه های دیگر متمایز میسازد، از یکدیگر قابل تمیز نیستند؛ در حالیکهتکامل گونۀ انسان یک تحول زیست شناختی شبیه به فرایند رشد گونه های دیگر است، ظهور تاریخی ظرفیت برای فرهنگ بر اساس یک خلاقیت متغیر فوق العاده که به طور مستقیم با بقاء و انطباق زیست شناسی مرتبط نیست یک خروج و جدایی کیفی از دیگر اشکال انطباق را آغاز میکند. الگوها و فرایندهای تاریخی با فرهنگ به عنوان وسیلۀ برای رشد و تغییر پیوند یافت، درنتیجه تنوع و همگرایی فرهنگها در طول تاریخ کانون اصلی پژوهشهایآدم شناسی است. در وسط قرن بیستم زمینه های جداگانۀ پژوهش که آدمی شناسان را به تخصصهای جداگانه تقسیم میکرد شامل این موارد است:
۱: انسانشناسی کالبدی که برفرایند زیست شناسی و توانایی طبیعی، که گونۀ انسان خردمند را از سایر گونه ها متمایز میکند تاکید دارد.
۲: باستانشناسی بر اساس بقایای کالبدی فرهنگهای گذشته و شرایط پیشین فرهنگهای معاصر که معمولا به صورت مدفون در زمین یافت میشود.
۳: انسانشناسی زبانی که بر قابلیت منحصر بفرد انسان برای ارتباط با دیگران از طریق مهارت سخنوری و زبانهای گوناگون انسان تاکید دارد.
۴: انسانشناسی اجتماعی و یا فرهنگی که بر سیستم های فرهنگی که جوامع انسانی را از یکدیگر و الگوهای سازمان اجتماعی که با این سیستمها مرتبط هستند را از هم متمایز میکند تاکید میورزد.
۵_ انسانشناسی روانشناختی که بر روابط میان فرهنگ، ساختار اجتماعی و انسان به عنوان یکفرد تاکید دارد.
نظریۀ فرهنگ به عنوان تمام مسیر زندگی یا سیستمی از معانی برای جامعۀ انسانی، یکنظر تخصصی شده بود که تا نیمۀ دوم قرن بیستم بطور عمده توسطانسانشناسان به اشتراک گذاشته میشد. اما در آغاز قرن بیست و یکم تبدیلبه امری متداول و عادی شده بود. مطالعۀ انسانشناسی به عنوان یک مبحث دانشگاهی بطور مداوم در ۵۰ سال یاد شده گسترش یافت و تعداد آدم شناسانمتخصص همراه با آن افزایش پیدا کرد. دامنه و ویژگی پژوهشهای انسانشناسی ومیزان درگیری انسانشناسان در کار خارج از زندگی دانشگاهی نیز رشد پیداکرده و به پیدایش زمینه های تخصصی بسیاری در این رشته منجرشده است. از زمانپیدایشِ علم انسانشناسی تنوع مبانی نظری، یک ویژگی برای این علم محسوبمیشود و با وجود اینکه نظریۀ این رشته به عنوان دانش انسانی (the science of humanity) ادامه یافته است، برخی انسانشناسان اکنون این پرسش را مطرح میکنند که آیا امکان دارد خلا میان علوم طبیعی و علوم انسانی را پر کرد. دیگران استدلال میکنند که از زیر رشته های جدیدی که با موضوعاتی چون سلامت و بیماری، بوم شناسی، محیط و دیگر حوزه های زندگی انسانی سر وکار دارند، رویکردهای جدیدِ یکپارچۀ نسبت به پیچیدگی و پیچیده شدن انسان پدیدار خواهد شد که به آسانی به تمایز میان طبیعت و فرهنگ یا بدن و ذهن نمیانجامد.
دانش آدم شناسی درسال ۱۹۵۰ به دلایل تاریخی و اقتصادی به عنوان یک رشته، بطور عمده دراروپای غربی و امریکای شمالی پایه گذاری شد. پژوهش میدانی به عنوان مشخصۀتمامی شاخه های انسانشناسی بنیانگذاری شد. در حالی که برخی انسانشناسانسنتهای قومی در اروپا و امریکا را مورد مطالعه قرار دادند، بیشتر آنهابه مستند کردن اینکه چگونه مردم در محیط غیر صنعتی خارج از این نواحی زندگی میکنند علاقه نشان دادند. این موارد به طرزی عالی مطالعۀ زندگی روزمرۀ مردم را در بازی گستردۀ از شرایط اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و مادی که در میان یافته های عمدۀ آدم شناسان در نیمۀ دوم قرن بیستم قرار داشت در حد جزئیات بسط دادند. رشتۀ انسانشناسی در آغاز دهۀ ۱۹۳۰ و به ویژه در دورۀ پس از جنگ جهانی دوم،در تعدادی از کشورهای خارج از اروپای غربی و امریکای شمالی بنیان گذاریشد. کارهای بسیار تاثیر گذاری از کشورهایی چون جاپان، هندوستان، چین، مکزیک، برازیل، پیرو، افریقای جنوبی، نیجریا و تعداد زیاد دیگری کشور در آسیا، امریکای لاتین و افریقا سرچشمه گرفتند.دامنۀ جهانی انسانشناسی به همراه گسترش چشمگیر پدیده های اجتماعی و فرهنگی که از مرزهای ملی و فرهنگیفراتر میرود به یک تغییر جهت در کار انسانشناسانۀ امریکای شمالی واروپا منجر شده است. پژوهشهای صورت گرفته توسط انسانشناسان غربی بطورفزایندۀ بر جوامع خودشان متمرکز است و تعدادی مطالعه دربارۀ جوامعغربی نیز وجود دارد که توسط انسانشناسانی که متعلق به جهان غرب نیستندصورت پذیرفته است. در پایان قرن بیستم انسانشناسی از یک اقدام غربی یابه تعبیر برخی استعماری علمی آغاز به تبدیل شدن به رشتۀ کرد که در آن دیدگاهای غربی بطور منظم توسط چشم اندازهای غیر غربی به چالش کشیده میشوند.
اظهارات جدید آدم شناسی در دهۀ ۱۸۶۰ وسعت یافت و با پیشرفت در زیست شناسی، زبانشناسی و باستانشناسی ماقبل تاریخ شکوفا شد. در کتاب منشاء گونهها، چارلز داروین تایید کرد که تمامی اشکال زندگی دارای تبار مشترک هستند. فسیلها به طرز قابل اعتمادی به قشرهای زمینشناسی خاصی ارتباط داده شدند وفسیل اجداد انسان جدید کشف شد، که معروفترین آنها اولین نمونه نئاندرتالبود و در سال ۱۸۵۶از زیر خاک بیرون آورده شد. در سال ۱۸۷۱ چارلز داروین، انتشار داد که در آن استدلال مینمود که انسان دارای اجداد مشترکی بامیمونهای بزرگ افریقایی است. او ویژگیهای معین گونۀ انسان، ماننداندازه نسبتا بزرگ مغز، را معرفی نمود و شرح داد که تفوق تکاملی گونۀانسان هوش و ذکاوت وی بود که سبب پیدایش زبان و تکنولوژی شد.ادوارد برنت تیلور، آدم شناسِ پیشگام نتیجه گرفت همچنان که خرد افزایش مییافتتمدن نیز پیشرفت کرد. تمامی جوامع گذشته و امروز میتوانند در یک توالیتکاملی طبقه بندی شوند. گمان بر این بود که یافته های باستانشناسی که دریک سلسله مراتب جهانی واحد یعنی عصر حجر، عصر مفرغ، عصر برنز و غیره سازمان یافته اند، با مراحل سازمان اقتصادی از شکار و گردآوری تا شبانی، کشاورزی و صنعت مطابقت میکند. برخی مردم معاصر یعنی شکارچی، گردآورندگان مانند ساکنان اولیه استرالیا و بوشمنهای صحرای کالاهاری یا گله دارانی مانند بادیه نشینان به عنوان انسانهای بدوی نگریسته میشدند که در اصطلاحتکاملی مراحلی از سیر تکامل را نشان میدادند که سایر جوامع آن را سپریکرده بودند.آنها مراحل اولیه تحول انسان را نشان میدادند، در حالی کهجوامع صنعتی اروپای شمالی و ایالات متحده اوج دستاوردی های بشری رابه نمایش میگذاشتند.
بحثهای داروین که بر طبق آن پیشرفت نهاد انسان غیر قابل اجتناب بوده و توسط توسعۀ عقلانیت تضمین میشد به منظور نوشتن تاریخ جامع عصر روشنگریبرگرفته شد.فرض بر این بود که پیشرفت فن آوری دائمی و مطابق با تحولِ درک جهان و اشکال اجتماعی آن است. تیلور، این دیدگاه را اینگونه ترقی داد که تمامی مذاهب در باور به روح دارای منشاء یکسان هستند. مراسم نخستین مذهبی مراسم قربانی بود که به عنوان راهی برای تغذیه این ارواح برگزار میشد. ادیان جدید برخی از این ویژگیهای اولیه را حفظ کردند، ولی همچنان که انسان خردمندتر و در نتیجه منطقی تر میشد خرافات به تدریج تصحیح گشته وسرانجام ترک خواهند شد. جیمز جورج فریزر، یک فرایند رو به جلو و جهانی رافرض کرد که از ایمان به سحر و جادو از طریق باور به مذهب آغاز شده و درنهایت به درک علوم ختم میشد. جان فرگوسن مک لنان، لوییس هنری مورگان، و دیگر نویسندگان استدلال نمودند کهتوسعۀ نهادهای اجتماعی به صورت موازی است. انسانهای اولیه از نظر امورجنسی بی قید بودند برای مثال زمانی که میمونهای افریقایی بوده اند امادر برخی مراحل، پیوندهای خونی میان مادر و فرزند شناسایی شد و نزدیکی جنسی میان مادر و پسر ممنوع گشت. در گذر زمان اشکال محدودتری از جفتگیری معرفی شد و رابطۀ پدری شناخته شد. پیوندهای خونی از روابط محلی بازشناسی شد و ساختارهای سیاسی مشخص در ورای دایرۀ خانوادگی گسترش یافت. در نهایت ازدواج تک همسری به تدریج شیوع یافت. همگام با این تحولات، پیشرفتهای فنی سبب رشد ثروت شد و ترتیباتی که مالکیت را تضمین میکرد ووراثت را قانونی مینمود اهمیت بیشتری یافت. در نهایت نهادهای مدرن مالکیت خصوصی و سیستمهای سیاسی ارضی همراه با خانوار هستۀ گسترش یافتند.
آدم شناسی جایگاۀ خود را در کشورهای آلمانی زبان به عنوان جایگزینی برای تکاملگرایان انگلو امریکایی تثبیت نمود. ریشه های علمی آن در جغرافیا و زبانشناسی بود و بجای تاریخ انسان جهانی به مطالعه سنتهای فرهنگی و تطابق بامحدودیتهای زیست محیطی محلی اهمیت میداد. یک رویکرد انحصاری و تاریخی درپایان قرن نوزدهم در ایالات متحده توسط فرانز بوس، و محققی که در آلمان آموزش دیده بود، اشاعه یافت. بوس با بدبینی نسبت به تعمیم بخشیِ تکاملی، از رویکرد اشاعه حمایت نمود. جوامع یا فرهنگها به جای تغییر تدریجی در مراحل ثابت فکری، اخلاقی و فنی، بطور غیر قابل پیش بینی در نتیجۀ مهاجرت یا اقتباس کردن تغییر نمودند. اولین گروهی آدم شناسان به منظور جمع آوری اطلاعات قوم شناسی، بر دیگران مبلغان مذهبی محلی و فرمانداران استعماگر و غیره تکیه داشتند و اغلب تحتهدایت پرسشنامۀ بودند که توسط نظریه پردازان شهری صادر شده بود. دراواخر قرن نوزدهم، چندین سفر قوم شناسی اغلب توسط موزهها ترتیب داده شد. بر طبق گزارشاتی که از این منابع متعدد به دست آمده است، نظریه پردازانیافته ها را در چارچوبهای قابل مقایسۀ تطبیق میدهند تا روند تکاملیتحول را شرح داده یا روابط تاریخی محلی را ترسیم کنند.
نخستین گروهی از آدم شناسانی که بطور حرفۀ آموزش دیده بودند، خود شروع به انجامکارهای میدانی فشرده و متمرکزی در اوایل قرن بیستم نمودند. همچنان کهپژوهشگرانی که به لحاظ نظری آموزش دیده بودند، به تنهایی آغاز به گذراندن دوره های زمانی طولانی در میدان پژوهش برای مثال یک جزیرۀ منفرد یا یک جامعه قومی خاص نمودند، هدف پژوهش تغییر کرد. دیگر هدف تعیین و فهرست کردن آداب سنتی نبود.پژوهشگران میدانی آغاز به ثبت فعالیت انسان در رابطهبا شغل روزانۀ آنها کردند. برای دستیابی به این اصول دیگر نیازیبه مصاحبه با مقامات محلی نبود. پژوهشگران میبایست مردم را به گونۀ کهمتوجه آنها نیستند در حین فعالیت مشاهده میکردند، تا به آنچه کهبه یکدیگر میگویند گوش فرا دهند و در فعالیتهای روزانۀ آنها مشارکتکنند.مشهورترینِ این مطالعات قوم شناسی متمرکز بین سالهای ۱۹۱۵ و ۱۹۱۸ توسط برانیسلا کاسپر در جزایر تروبریاند اکنون جزایر کیریوینا در سواحل جنوب شرقی گینۀ نو انجام شد و تک پژوهش او در تروبریاند که در بین سالهای ۱۹۲۲ و ۱۹۳۵ انتشار یافت استانداردهای جدیدی را برای گزارشقوم شناسی پدید آورد.
تحقیقات مذکور، تغییر تمرکزی از شیوه های تکاملی و تاریخی قرن نوزدهم در مبانی نظری را بازتاب داده و آن را تسریع کرد. با تاثیر از نظریه های اجتماعی امیل دورکیم و نظریه های روانشناختی ویلهلم وونت و دیگران، هدف نهایی دیگر کشـف سـرچشـمه های نخسـتین رسـوم غـربی نبـود، بلکهتوصـیف اهـداف و مقاصـدی بـود که توسـط نهـادهایی خـاص یا بـاورها وعـادات مذهـبی به کار میرفـت. مالینوسـکی توضـیح داد که جـادوی تروبریانـدتنـها کمبـود علـم نبـود. عملکـرد بـاغ جادویـی حفظ اعتماد به نفس باغبانانی بود که سرمایه گذاری آنها تضمین شده نبود. هم مکتب او رادکلیف براون یک شیوه استدلال جامعه شناختی تر و دورکیمی تری اتخاذ کرد و توضیح داد که برای مثال عملکرد ستایش نیاکان حفظاعتبار پدران و پدر بزرگان و حمایت از دعوی پشتیبانی از خانواده است. شایدتاثیرگذارترین توصیف جامعه شناختی از نهادهای اولیه، نقل مارسل موس ازتبادل هدیه باشد، که با مثالهایی از عرفهایی گوناگون چون چرخه مبادلهحلقه کولا (Kwakiutl) در سواحل اقیانوس آرام در امریکای شمالی تصویر شده است. موس استدلال کرد که ظاهرا اشکال نامعقول مصرف اقتصادی زمانی قابل فهم میشود که آنهابه درستی درک شوند، مانند طریقه های رقابت اجتماعی که توسط قوانین فراگیر و سختگیرانۀ مقابله به مثل تنظیم شدند.
آدم شناسی دقیقأً اجتماعی یا فرهنگی در دهۀ ۱۹۲۰ پدیدار شد. این شاخه در عوضزیست شناسی انسانی و باستانشناسی، با علوم اجتماعی و زبانشناسی مرتبطبود. در بریتانیا آدم شناسان اجتماعی بطور ویژه خود را جامعه شناسانی نسبی (تطبیقی) محسوب میکردند، ولی فرضیات همچنان بر این بود که آدم شناسان در مرهلۀ اول با مردم اولیه سر و کار دارند، و در عمل راه های تکامل اندیشه اغلب ممکن است تحت استدلالات کارکردگرایانۀ درک شوند که غیر تاریخی مینماید.در دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ جریانی از تکپژوهشها و مطالعات تطبیقی پدیدار شد که ساختارهای اجتماعی را که جوامعقومی خوانده میشدند، توصیف و طبقه بندی مینمود. در سیستم سیاسی افریقایی ۱۹۴۰، مایر فورتس و ادواردای اونس پریچارد، یک طبقه بندی سه تایی از سیستمهای حکومتی افریقایی پیشنهاد دادند. برخی جوامع افریقایی برای مثال بوشمنها بر طبق پیوندهای خویشاوندی سازماندهی شدند. جوامع دیگر برای مثال قبیله نوئر و تالنسی بخشهایی از گروه های نژادی، و هریک همراه با یک قلمروی ارضی بودند. نهایتاً ایالاتی بر مبنای قلمرو زمینی وجود داشتند مانند ایالات تاسوانا از افریقای جنوبی و کنگو از افریقای مرکزی و یا امارات شمال غربی افریقا، که در آنها خویشاوندی و تبار بر اساس روابطخانوادگی معین میشد. گروه های خویشاوندی توسط جستجوی غذا گذران زندگی میکردند، جوامعِ مبتنی بر تبار و نژاد اغلب دامدار بودند و ایالاتکشاورزی، دامداری و تجارت را با یکدیگر می آمیختند. در واقع تحولی از مراحل تکاملی به سوی یک طبقه بندی همزمان از گونه ها وجود داشت.گرچه گمانه زنی در رابطه با سرچشمه ها سست شدند، ولی پیدا بود که انواع میتوانستند دوبارهبه سادگی در یک توالی زمانی از ساده ترین تا پیچیده ترین نوع خود نظام یابند.
کوششهای همگامی جهتطبقه بندی نظامهای خویشاوندی و ازدواج وجود داشت که مشهورترین آنها متعلق بهکلود لوی استراوس، آدم شناس فرانسوی بود. او در سال ۱۹۴۹ یک طبقه بندی از سیستمهای ازدواج در مکانهای گوناگون را، مجددا در چارچوب یک سیر تکاملی مطلق، ارائه نمود. لحظات بحرانی این سیر تکاملی معرفی زنای بامحارم بود که مردان را به تبادل خواهران و دختران خود با مردان دیگر ملزممینمود تا بتوانند برای خود و پسرانشان همسر اختیار کنند. این مبادلاتزناشویی به نوبۀ خود گروه های خانوادگی را به هم متصل نمود و به اجتماعاتتبدیل کرد. در اجتماعاتی که توسط نظام ابتدایی خویشاوندی و زناشویی آنچهلوی استراوس مینامد سازماندهی شدند، واحدهای اجتماعی اصلی گروه هاییبا تبار برون همسری بودند. او سکنۀ اولیه استرالیا را به عنوان شناختهشده ترین نمونه از یک سیستم ابتدایی ارائه کرد، در حالی که بیشتر جوامع با سیستم خویشاوندی پیچیده در جهان مدرن و در تمدنهای پیچیده یافت میشدند.
درآمریکا یک مکتب فرهنگ و شخصیت توسعه یافت که بیشتر به جنبشهای نوین در روانشناسی نزدیک بود به ویژه روانکاوی و روانشناسی گشتالت. تحولات بعدی در علوم اجتماعی به پدیدار شدن یک پروژۀ بین فرهنگی پوزیتیویستی به همراهی جورج پیتر مرداک، در دانشگاۀ ییل منجر شد، که روشهای احصایوی را برای یک نمونه از فرهنگهای جهان بکار گرفت و برای استقرار روابطکارکردی میان اشکال ازدواج، سیستمهای نژادی، روابط مالکیتی و سایرمتغیرها تلاش نمود. تحت تاثیر نظریه پرداز اجتماعی آمریکا، تالکوت پارسونز، انسانشناسان دانشگاه هاروارد به پروژه های تیمی همراه با جامعه شناسان و روانشناسان جذب شدند. آنها در چارچوب یک علم اجتماعیِ میان رشتۀ،به تدریج به عنوان متخصصان مطالعۀ فرهنگ مورد توجه قرار گرفتند. دردهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، نظریه های تکامل گرایانۀ رواج تازۀ در انسانشناسیامریکا یافتند، یعنی جایی که چالشی را در برابر نسبیتگرایی و دلبستگی تاریخی مکتب آدم شناسی بوس شکل دادند. برخی از تکامل گرایان جدید که توسط لسلی وایت رهبری میشدندقلمرو فراموش شدۀ نظریۀ اجتماعی ویکتوریایی را اصلاح نموده و برایتاریخ جهانیِ منسجمی از تحول انسان، که از یک پایۀ ابتدایی مشترک آغاز شده و از طریق یک سلسله مراحل تکامل مییافت، دلیل می آوردند. هرچه یک جامعه توسعه یافته تر باشد سازمان آن پیچیده تر بوده و انرژی بیشتری مصرف میکند. وایت، باور داشت که مصرف انرژی میزانی برای سنجش پیشرفت فرهنگ است. گرایش دیگری که توسط جولیان استیوارد، هدایت میشد بیشتر در بارۀ گونۀ ازتکاملگرایی که گرایشی داروینی تر داشت، گفتگو میکرد. عملکردهای فرهنگیمیبایست به عنوان شیوه های انطباق با چالشهای محیطی ویژه تلقی میشدند. استیوارد که بیش از وایت دربارۀ الگوهای سنتی تکاملِ نژادی بدبین بود،مطالعۀ فرایندهای تکاملی خاص در نواحی فرهنگی پایدار را، که در آنهاجوامع با یک منشاء مشترک در محدودیتهای زیست محیطی مشابهی قرار داشتند،خواستار شد. شاگردان وایت، و استیوارد، مانند مارشال سالینز، بار دیگر سوالات تکاملی کلاسیکی را دربارۀ منشا دولت و نتایج پیشرفتهای تکنولوژیکی مطرح ساختند.
بزرگی بخشهای آدم شناسی در اروپا به شدت تحت تاثیر وجود امپراتوریهای خارجی قرار داشت و پس از جنگ جهانی دوم انسانشناسان در برنامه های توسعه ایکشورهایی که جهان سوم نامیده میشدند، جذب شدند. در ایالات متحده انسانشناسان به شیوۀ سنتی مردم بومی امریکای شمالی و مرکزی را مورد مطالعهقرار دادند.هرچند در طول جنگ جهانی دوم آنها برای بکار گیری تخصص خود درکمک به اقدامات جنگی همراه با سایر متخصصان اجتماعی فراخوانده شدند. همچنان که ایالات متحده پس از جنگ بطور فزایندۀ در جهان نفوذ مییافت، تخصص به صورت انفجاری رشد کرد. در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ مطالعات میدانی مهمی توسط قوم نگاران امریکایی که در اندونزی، شرق و غرب افریقا، و سایر جوامع دریاهای جنوب کار میکردند، صورت پذیرفت نواحی یاد شده در نتیجۀ جنگ در اقیانوس آرام تحت کنترل مستقیم و غیر مستقیم امریکا آورده شدهبودند.
از نظریات تعدادی منتقدان، آدم شناسی اجتماعی و فرهنگی در واقع در حال تبدیل شدن به یک دانش اجتماعی غربی بود که در مطالعۀ جوامع استعماری وپسااستعماری تخصص مییافت. جنگ در ویتنام انتقادات وارد بر دخالت امریکا در جهان سوم را تقویت نمود و به یک تغییر رادیکال در انسانشناسی امریکا سرعت بخشید. دربارۀ پروژۀ مدرنیزه کردن دولت جدید که پس از جنگ جهانی دومپدید آمد، یک سرخوردگی عمومی به وجود آمد و بسیاری از انسانشناسانامریکایی آغاز به فاصله گرفتن از علوم اجتماعی کردند.
آدم شناسی امریکایی میان دو طرز ذهنی تقسیم شد. یک مکتب با الهام از تحولات مدرن در ژنتیک، به دنبال عوامل بیولوژیکی فرهنگهای انسانی و در صدد احیای اتحاد سنتی میان انسانشناسی فرهنگی و انسانشناسی بیولوژیکی بود. مکتب دیگر بر این امر پافشاری میکرد که انسانشناسی فرهنگی باید هدف تفسیرفرهنگهای دیگر را داشته باشد، نه اینکه قوانین تحول فرهنگی یا ادغام فرهنگی را جستجو کند، و در نتیجه این انسانشناسی باید جایگاۀ خود را در علوم انسانی نه در علوم زیست شناسی و یا علوم اجتماعی تعیین نماید. کلیفورد گریتز با نفوذترین حامی آدم شناسی تفسیری بود. این امر سبب دوری گزینی از چارچوب زیست شناختی شرح و تفسیر و عدم پذیرش شیفتگیِ جامعه شناختییا روانشناختی شد. قوم نگار در صدد بود که بر ارتباطات نمادی تمرکز کند ودر نتیجه آیینها و دیگر نمایشهای فرهنگی تبدیل به کانون اصلی پژوهشگردید. تعبیرهای جامعه شناسی و روانشناسی به سایر رشته ها واگذار شد. درنسل بعدی یک تفسیر کاملا نسبی گرایانه از برنامۀ گریتز نفوذ پیدا کرد. استدلال میشد که اجماع فرهنگی کم است و بنابراین چنین تفسیرهاییجانبدارانه هستند. محدودیتهای فرهنگی، موقت و نامعلوم و هویتها شکننده و ساختگی هستند. در نتیجه قوم نگاران باید طیف گوناگونی از صداهای ناسازگار را ارائه دهد، نه اینکه سعی بر معرفی یک دیدگاۀ فرهنگیِ ظاهرا بهنجار و اصولی داشته باشد. مختصراً، این یک خیال خام بود که مطالعات قوم نگاریِبیطرفی میتوانست ارائه شود و مقایسه هایی قابل اعتماد صورت پذیرد.
دیدگاه بگذارید