راه خانه
راه خانه
استاد غلام حیدر یگانه
صوفیه ـ دلو۱۳۹۰
تاریخ نشر دوشنبه اول حوت ۱۳۹۰ – ۲۰ فبروری ۲۰۱۲
ماکیان پیرزن در جستجوی غذا راهش را گم کرده بود و مدتی بود که دور از روستا تخم می گذاشت. او دیگر، روی آن ها می نشست تا چوچه ها بیرون بیایند. چوچه ها زنده شده بودند؛ گرمی بدنِ یکد یگر را حس می کردند و حتی صدای مادر خود را هم می شناختند.
یکبار هنگامی که ماکیان تخم ها را در زیر سینه اش شور می داد، یکی از آن ها غلت خورد و به جوی آبی که در نزدیکی جریان داشت افتاد. ماکیان، از دنبالش دوید؛ ولی نتوانست آن را بگیرد. آب، تخم مرغ را برد و او ناچار، به سوی بقیهء تخم ها برگشت و باز هم روی آن ها نشست.
تخم مرغ، مدتی بر روی آب شنا می کرد تا بالاخر به پای درختی خورد و شکست و چوچه از درون آن بیرون آمد.
پاجوش های درخت از دیدن چوچه گک خوشحال شدند و او که دید تنها است به پاجوش ها نزدیکتر شد و در میان آن ها ایستاد. آن ها کوتاه،کوتاه بودند و حتی چوچه گک از آن ها بلند تر بود؛ اما، آن ها گفتند که کم کم مثل درختِ مادر قد خواهند کشید.
چوچه گک فوراً سرش را بلند نمود و به درختِ مادر نگاه کرد؛ ولی پاجوش ها گفتند البته، قد تو مثل مادر ما بالا نمی رود؛ بلکه مانند مادر خودت بزرگ می شود. پاجوش ها می خواستند با او بیشتر صحبت کنند، ولی چوچه گک که صدایِ خوشِ مادرش را از هیچ جایی نمی شنید، دلتنگ شد و بسیار می خواست زیر بال های گرم مادرش برود. پاجوش ها هیچ وقت مادر او را ندیده بودند و شناختند و چوچه گک که دیگر بیطاقت شده بود به راه افتاد تا مادرش را جست و جو کند.
او در سمت جریان آب قدم می زد. حرکت به طرف پایین آسان بود؛ ولی مدتی که رفت، مانده شد و با خود فکر کرد که باید کمی پرواز کند تا زودتر به مقصد برسد. اما، چند بار که می خواست به هوا بلند شود به زمین افتاد و پر و بالش خاک آلود شد؛ پس، به قدم زدن ادامه داد و هنگامی که هوا تاریک می شد به گیاهی رسید که به پاهای خودش شباهت داشت. چوچه گک می خواست بهانه یی بیابد و راهش را به سوی او کج کند. آن گیاه، هم تا چوچه گک را دید، با خوشحالی او را در کنارش جا داد و گفت: نام من «پاچه مرغک» است، زیرا، بوتهء قشنگِ من به پنجال های مرغ ها شباهت دارد.
و بعد با دقت به پاهای پرندهء کوچک نگاه کرد و گفت: تو چوچهء ماکیان هستی؛ تو پاهای خوبی داری و می توانی بسیار سفر کنی و با پاهای محکمت، غذا را از لای علف ها و خاک ها بیرون بکشی… .
پرندهء کوچک از شنیدن نام مادرش خوشحال شد و «پاچه مرغک» و چوچه گک به هم دوست شدند. چوچهء ماکیان می خواست پرواز را هم یاد بگیرد تا زودتر به مادرش برسد.
پاچه مرغک گفت: من پَر و پای پرندگان را خوب می شناسم و می دانم که ماکیان حالا بیشتر گردش می کند و آنقدر گیاهان و باغ را دوست دارد که نمی خواهد زیاد پرواز کند و از زمین جدا شود.
پاچه مرغک، آنگاه، به خاک های پروپاچهء چوچهء ماکیان نگاه کرد و دانست که چه روی داده است و افزود: تو وقتی که بزرگ شوی، می توانی پروازهای کوتاهی بکنی.
و افزود: البته، یادت باشد که یک زمانی، مرغ خانگی هم پرواز می کرده و در جنگل بسر می برده است.
او بعداً به چوچه گک آموخت که بسیار غصه نخورد و فردا وقتی که هوا روشن شد به سفرش ادامه دهد.
چوچهء ماکیان، آن شب در نزدیک پاچه مرغک در میان شبدرها خوابید و وقتی که همه جا تاریک شد، حرف های پاچه مرغک را فراموش کرد؛ یعنی دلتنگ شد و خیلی غصه خورد و صبح که از جایش بلند شد، دید زیر بال هایش را شپشک زده است و پاهایش کمزور شده اند. چشم هایش پر اشک شد و فکر کرد که هیچ وقت مادرش را نخواهد یافت.
ولی پاچه مرغک او را تسلی داد: غم نخور، امروز در راه به گل «شیرین بیان» می رسی. او طبیب است، خیلی چیزها می داند و به تو کمک خواهد کرد.
چوچهء ماکیان به راه افتاد و پاچه مرغک از دنبالش صدا زد: از درخت ها دور نشو که اینجا باشه هم دارد.
و افزود: تو باشه را ندیده ای، او مرغی است که چوچه ها را شکار می کند.
چوچهء ماکیان ترسیده بود و با پریشانی راه می رفت. رسیدن به گل شیرین بیان آسان نبود؛ اما وقتی که آفتاب غروب می کرد و چوچهء ماکیان خسته شده بود، بالاخر، گل های آبیِ شیرین بیان توجه او را جلب کردند و او بزودی پیش رفت و آهسته گفت: سلام؛ من چوچهء ماکیان هستم و مادرم را گم کرده ام … .
شیرین بیان با صدای خوشی گفت: بلی، من از صدایت فهمیدم که چوچهء ماکیان هستی.
چوچه گک خوشحال شد. شیرین بیان نمی دانست چگونه باید ماکیان را پیدا کند و برای این که کمکی به چوچه گک بکند، او را با تخمه های گیاهانِ مفید آشنا ساخت تا بخورد و خستگی اش رفع شود و بعد با صدای خوشتری گفت: معلوم است که تو شب گذشته غمگین بوده ای و حالت خوب نیست. امشب قبل از خوابیدن به شبتاب ها نگاه کن که چقدر زیبا پرواز می کنند؛ سپس برو زیر بوتهء شب بو، آرام بخواب و وقتی که آفتاب طلوع کرد، من راهت را به سوی «تاج خروس» نشان می دهم و او به تو یاد می دهد که چگونه مادرت را پیدا کنی.
چوچهء ماکیان خسته بود و شیرین بیان با لحن ملایمی گفت: بهتر است هر چوچه، شب، پهلوی مادرش بخوابد؛ ولی در سفر، سختی ها را هم باید قبول کرد.
چوچهء ماکیان حرف های شیرین بیان را پذیرفت و در پای بوتهء شببو خوابید. شبِ تاریکی بود، ولی چوچهء ماکیان، شبتاب ها و ستاره ها را تماشا کرد و سپس به خواب رفت و صبح که بیدار شد دید که شپشک های زیر بالش کم شده و پاهایش بیشتر قوت گرفته اند.
شیرین بیان به چوچهء ماکیان یاد داد که چگونه هنگام صحبت کلمه های خوبی به کار برد؛ چگونه به دیگران کمک کند و یا از کسی کمک بگیرد.
چوچهء ماکیان از او تشکر کرد و به راه افتاد. شیرین بیان از دنبالش صدا زد: در راه باغ به هر کسی نزدیک نشو که ممکن است به دست چوچهء گربه بیافتی.
و باز بلندتر صدا زد: البته، توهم منقار محکمی داری و باید از خود دفاع کنی.
چوچهء ماکیان، با احتیاط راه را طی می کرد. او گاه، کلماتی را که آموخته بود تکرار می کرد تا فراموش نشوند.
آن روز پیش از زوال آفتاب، چشم او از دور به باغ بزرگی افتاد و فهمید که به تاج خروس نزدیک شده است؛ ولی وقتی که به دروازهء باغ رسید، چوچه گربه یی راهش را گرفت. او هنوز شکار را یاد نگرفته بود و تنها می خواست با چوچهء ماکیان بازی کند.
چوچهء ماکیان به او سلام داد، ولی او زبان مرغان را نمی فهمید و چوچه گک را به سوی خود کشید. چنگ های تیز او به زودی کلهء چوچه گک را زخمی کردند. چوچهء ماکیان همه کلمات خوب را به زبان آورد؛ ولی گربهء کوچک چیزی نمی فهمید و می خواست او را بیشتر در چنگال های خود نگهدارد.
چوچهء ماکیان ترسیده بود؛ ولی حرف های شیرین بیان را در بارهء منقار محکم خود به یاد آورد و یک بار، بال هایش را تکان داد، به هوا پرید و گوش گربه را نول زد. چوچهء گربه فوراً از او دور شد و وقتی که چوچهء ماکیان باز هم بال بالک زد تا او را نول بزند، چوچهء گربه گریخت و در میان درخت های نزدیک ناپدید گشت.
چوچهء ماکیان بزودی وارد باغ شد و در آن جا، چشمش به تاج خروس بزرگی افتاد. چوچهء ماکیان به تاج خروس سلام کرد و او با خوشحالی پاسخ داد: علیک، خروسک زیبا !
چوچهء ماکیان نفهمید که چرا او را «خروسک» می نامد، ولی اول، پرسید: اجازه هست نزدیک بیایم ؟
تاج خروس متوجه شد که خروس کوچک خیلی با ادب است؛ پس با خوشحالی او را نزد خود خواند و گفت: تعجب نکن، وقتی بزرگتر شوی تاجت هم بزرگ و قشنگ می شود و آن وقت می فهمی که به راستی خروس هستی.
تاج خروس، چوچهء ماکیان را در سایه اش جای داد و گفت: می فهمم که مادرت را جست و جو می کنی؛ ولی صبر داشته باش. خروس ها، وقت هر کار را خوب می فهمند. تو حتماً یک وقتی مادر و خواهران و برادرانت را پیدا می کنی.
چوچهء ماکیان، زیر شاخ و برگِ تاج خروس جای گرفت. تاج خروس به او نشان داد که از گل های سِبِست و دیگر گیاهان بخورد تا زخمش زودتر خوب شود. در باغ، دانه های گوناگونی پیدا می شد و خروس کوچک آموخته بود کدام ها را برای خوردن انتخاب کند.
تاج خروس دید که خروس کوچک با ذکاوت و کوششی است و به او آموخت که چگونه وقت را خوب بشناسد و خوب اذان بدهد. او به خروس کوچک، توضیح داد که بال و پر و سر و صورت ماکیان ها چگونه است و چگونه روی تخم ها می نشینند تا چوچه ها بیرون بیابند؛ ولی، او هم نمی دانست که چگونه خروس کوچک از مادرش جدا افتاده است.
مدتی که گذشت، پَرهای خروسک، رنگین تر شد؛ خیلی از شپشک های زیر بال هایش افتادند و زخم سرش کاملاً بهبود یافت. تاجش به زودی بلند رفت؛ صدایش زیباتر شد و پاهایش هم قویتر شدند.
او زمین را با پنجال هایش می کند؛ خاک نرم می شد و آب، آسانتر به ریشه های تاج خروس می رسید و گل ها و شاخه ها بزرگتر می شدند. تاج خروس و دیگر گیاهان از خروسک راضی بودند و او بزودی فهمید که دیگر خوب ورزیده شده و حتی گربهء مادر هم نمی تواند به او نزدیک شود.
خروسک، وقتی که از جوی، آب می خورد، توقف می کرد و به صدای آب، خوب گوش می داد تا این که یک روز صدای مادرش را که در شرشرِ آب منعکس شده بود شنید. او یک روز هم تصویر شکستهء مادرش را در آب دید و آن وقت تاج خروس به او گفت: دیگر می توانی برای جست و جوی مادر و خانواده ات، به راه افتی.
و از رویِ امتحان پرسید: به کدام سو خواهی رفت؟
خروس کوچک گفت: باید برگردم، چونکه آب، تصویر مادرم را از آن بالاها می آورد.
تاج خروس مطمئن شد که خروس کوچک می تواند سفر کند. خروسک از او تشکر کرد و به راه افتاد.
هرقدر، خروسک، بالاتر می رفت صدای مادرش را در آب بهتر می شنید. او کم کم توانست صدای خواهران و برادرانش را هم بشنود و تصویرهای آن ها را هم در آب ببیند.
خروس کوچک در راه به گلِ شیرین بیان رسید. گل شیرین بیان از رنگِ پر و بالش فهمید که او گل ها و گیاهان را خوب شناخته است و دید که همه کلمه های خوب و شیرین را نیز به یاد دارد.
شیرین بیان به خروسک یاد داد که چگونه خودش سرودهای گوناگونی درست کند و بخواند. خروسک به رفتن عجله داشت و شیرین بیان هم راه های کوتاه را به او نشان داد.
خروسک، پاچه مرغک را نیز فراموش نکرده بود و سرِ راهش در کنار او هم توقف کرد تا از راهنمایی هایش تشکر کند و او با خوشحالی به خروس کوچک آموخت که چگونه خروس ها از پاهای خود برای دفاع، استفاده می کنند.
او در راه بازگشت به اولین دوستان خود، یعنی پاجوش ها، رسید. پاجوش ها هم بزرگ شده بودند و از دیدن او خوشحال شدند.
خروسک به آن ها آموخت که ماکیان چگونه پرنده یی است و چوچه های ماکیان چگونه به دنیا می آیند و آن ها هم به او یاد دادند که چگونه می تواند روی بلند ترین شاخه های درخت ها بنشیند.
خروسک می فهمید که به خانواده اش نزدیک شده است. او گاهی قدم می زد و گاهی پرواز کوتاهی می کرد و سرانجام متوجه شد که خانواده اش در کنار آب او را جست و جو می کند.
ماکیان تا خروسک را از دور، دید، فوراً او را شناخت و همه با خوشحالی به سویِ او دویدند و با مسرت او را در میان گرفتند.
ماکیان در یک نگاه، جای چنگ گربه را روی سر چوچه اش شناخت و دانست که او خیلی غصه خورده و حتی ندیده، فهمید که زیر بال هایش را شپشک زده است؛ ولی سعی کرد جلو اشک های خود را بگیرد… .
صحبت ها و حکایت های چوچه ها و مادر با یکدیگر تمامی نداشت. شپشک های زیر بال خروسک بزودی ریختند. چوچه ها بزرگ شدند و بال و پر آن ها مثل طاووس ها می درخشید.
ماکیان و چوچه ها از خروس کوچک چیزهای خوبی آموخته بودند؛ صداهای خوشی داشتند و می توانستند توانستند بر بلندترین درخت ها آشیانه بسازند.
مردم روستا که صدای بلند خروس های جوان را شنیدند از وجود آن ها در جنگل تعجب کردند؛ اما پیر زنی که ماکیان را گم کرده بود به فکر افتاد؛ قدری سبوس و سوختهء نان، تَر کرد؛ رفت به سوی جنگل و آنقدر پالید تا سرانجام، ماکیان و چوچه ها را یافت.
چوچه ها از پیرزن فاصله گرفتند؛ اما ماکیان که صاحبش را شناخته بود به او نزدیک شد. اشک های پیرزن از خوش حالی جاری گشت و فوراً تاس اش را به سوی ماکیان دراز کرد تا او را نزدیکتر کند و بگیرد؛ اما ماکیان که رغبتی به سبوس و سوختهء نان نداشت؛ پرواز کرد؛ روی سرِ پیر زن، چرخید و مثل عقاب ها هوا گرفت و با چوچه هایش رفت به سوی عمق جنگل و بلندترین درخت ها.(پایان )
دیدگاه بگذارید