غم های رئیس جمهور
داستان کوتاه
غم های رئیس جمهور
قسمت دوم و آخر
نوشته : سید محمد اشرف فروغ
۹ – ۴ – ۲۰۱۲
کابل افغانستان
تاریخ نشر یکشنبه ۱۷ ثور ۱۳۹۱ – ششم می ۲۰۱۲
روز به آخر رسیده است. دیدن شهر و مردمان عجیبش حالم را بهم زده است. میخواهم دوباره به دامن پر از امن و آرامش قصر ریاست جهموری برگشته و هرگز به این محل کثیف باز نگردم.
از تصمیمی که گرفته بودم پشیمان بودم.
بگذار یک نفر دیگر اینکار را بکند.
مرا چی به این کارها ؟
در یک بس اوراق اوراق شده نشسته و به سوی شهر روان شدم.
موتر خلوت است و چند نفر محدود در قسمت آخر بس نشسته و با هم صحبت و درد دل میکنند.
من هم میروم و کمی دورتر از آنها نشسته و به حرفهای شان گوش فرا میدهم.
حسن بزرگی که مشکلات و بدبختی ها در کشورهای بدبخت و جنگ زده داشته است این است که تمام مردم را اعم از بی سواد و باسواد سیاست زده کرده و فهم سیاسی شان را بالا برده است و آنها خیلی خوب میتوانند مسایل را تجزیه و تحلیل کنند.
خوب موضوع و سرگرمی دیگری نیست که بتواند آنها را مصروف نگهدارد. تنها چیزی که همیشه باید به آن فکر کنند آموختن طریقه های جدید برای درآوردن نان است و نان هم که یک سرش حتماً به سیاست ارتباط دارد.
آن چند نفر هم مثل اینکه دور یک میز گرد سیاسی نشسته باشند با حرارت تمام در باره سیاست و روش مملکت داری حرف میزدند و معلوم بود که پای من هم در میان بود.
بدون آنکه در بحث شان اشتراک کنم به حرفهای شان گوش میدادم:
– رئیس جمهور بیچاره چی کنه؟ پیشتر و زودتر کجا ره بگیره؟
یک نفربا عصبانیت جواب داد:
اگر او نکند پس کی باید بکند ؟ اگر درست حکومت نمیتانه ایلا کنه.
دیگرش ادامه داد:
– خدا میفامه که او در چی عیش و نوش غرق است؟ او از حال ما و از بدختی های ما چی خبر میشه؟
موتر به علت خرابی سرک تکان سختی خورد و یکی از آنها با صدای بلند گفت:
– او (اسم مرا برد) نمیتانه مملکت داری کنه .
آن آدم های گرسنه پر زور و بی وجدان که مطمین بودم اگر در قصر به ملاقاتم میآمدند برای بوسیدن پاهایم خودشان را به زمین انداخته و بوت هایم را لیس میزدند، اکنون از من نفرت دارند و هی فحش های رکیک نثارمن میکنند.
به رگ غیرتم برخورد. اگر همین طور آرام سرجایم مینشستم دیگر یک جای سالم در وجود م باقی نمیماند.
به میان حرفهای شان دویده و پرسیدم:
– خوب اگر همی لحظه رئیس جمهور ده گیر تان بیاید چی میکنین؟
شنیدن صدای من کمی آنها را تکان داد اما مطمین بودم که هرگز به فکرشان خطور نمیکرد که من همان کسی استم که آنها مرتب بهش فحش میدادند.
یکی از آنها جواب داد:
– ده گیر خو نمیآید. اما اگر بر فرض محال ده گیر مه بیاید همینجا کارش را تمام میکنم.
دومی گفت:
– نی او هر گز ده گیر ما بیچاره ها نمیآید . امیدوارم خدا انتقام ما ره ازو بگیرد.
گفتم:
– فرض کنین یک روز او دلش بخواهد پای پیاده و بدون محافظ به شهر بیاید.
همه با صدای بلند خندیدند:
– نی بابا فکاهی نگو. او تا دست شویی میره پنجاه نفر پشت سرش حرکت میکنند. هیچوقت ای جرئت ره نمیکند. خو دعا کو که یک روز ای شوق ده سرش زده و خدا او را ده گیر مه بته باز ببین که چی جورش میکنم.
کینه و نفرت آن آدم ها نسبت به من حد و اندازه نداشت و چیزی که مثل یک خنجر قلبم را از غم و غصه پاره میکرد این بود که آن حس همگانی بود و محدود به آن چند نفر نمیشد.
با دلتنگی پرسیدم:
– پس چرا برایش رای دادین؟
– اشتباه کردیم که برش رای دادیم. ما چی خبر که او ای قدر بی وجدان و نمک نشناس است.
– ما به او اعتماد کرده رای دادیم و او هم به همین ترتیب جواب اعتماد ما ره میدهد ؟
دلم از دیدن آن آدم های دو رو و زبون که فقط حرف زدن را بلد بودند، گرفته بود.
دیگر نمیخواستم صورت کثیف شان را ببینم. آنها شایستۀ هیچ گونه دلسوزی و محبت نبودند.
حیف از من که به خاطر آنها خواب شبانه را بر خود حرام کرده و آنروز خود را دچار آن همه درد سر کرده و در معرض مکروب قرار داده بودم.
حسن کار در آن بود که کینه و نفرت آنان نسبت به من و حکومتم فقط و فقط به همان فحش و دشنام محدود میشد و بیشتر از آن کاری را بلد نبودند.
شورش را نمیدانستند، بلد نبودند صدای شان را بلند کنند، با انقلاب بیگانه بودند، به گرسنگی، بیکاری، فقر و ذلت عادت کرده بودند و مثل یک گله گوسفند به یک نفر زیرک ضرورت داشتند که آنها را آرام و سر به زیر به یک مسیر هدایت کند که البته من به عنوان رئیس جمهور باید آن زیرکی را میداشتم که داشتم و فکرم از بابت آنها راحت بود.
یکی از آن آدم هایی که در بس نشسته بود و از شروع به دقت حرفهایم را گوش میداد پرسید:
– شما چکاره استید؟ صدای تان خیلی به گوشم آشنا میآید.
وارخطا شدم اما نگذاشتم اثر آن در چهره ام آشکار شود. برای اینکه آزمایشی کرده باشم با خنده گفتم:
– مه رئیس جمهور استم. امروز دلم شد که تک و تنها یک چکر ده شار بگردم و از حال و احوال مردم خبر بگیرم.
باز هم همه آنها با صدای بلند خندیدند. آن کسی که سوال کرده بود با خنده گفت:
– خدا نکند که رئیس جمهور باشی اگر نی به خدا قسم در همی سن و سال تو ره پیش روی همی آدم ها یک دفعه بی عزت میساختم. باز دل خدا که میبخشید یا نی.
و دیگران خندیدند. آرام سر جایم نشستم و حرفی نزدم اما آن مرد از رو نرفته و با کمی تردید گفت:
– یک رقم صدا و قد وقواره ات به رئیس جهمور میماند. اگر خودش نیستی حتماً یک قوم و خویشی همرایش داری؟
لرزیده و گفتم:
– نی بابا مزاق کردم. هیچ چیزی همرایش ندارم.
موتر به مرکز شهر رسید. با عجله پول کلینر را داده و خواستم از موتر پایین بپرم. اما مرد صدا زد:
– صبر کو، صبر کو، کار دارمت.
در حالیکه پایین میشدم جواب دادم:
– خدا حافظ برادر. بروم که کار دارم.
و بعد مرد ناگهان فریاد زد:
– هی به خدا. ای حرامزاده از راستی رئیس جهمور بوده. نمانیش.
تمام کسانی که در موتر بودند با شنیدن صدای آن مرد از جای شان برخواسته و به دنبالم براه افتادند. با وحشت شروع به دویدن کردم. اگر به دست آنها میافتادم و کشته میشدم یکی از بزرگترین رسوایی های تاریخ سیاست و مملکت داری اتفاق میافتاد.
با وحشت میدویدم. به نفس افتاده بودم و عرق به شدت از سر و رویم جاری شده بود. تعداد جعمیتی که به دنبالم میدوید هر لحظه انبوه تر میشد و فریادهای شان بلندتر:
– ایستاد شو او حرامزاده. ایستاد شو و حساب پس بتی!
– اگر از پشت پدرت استی خو یک دفعه جرئت کو و ایستاد شو!
– اگر سرت خم نیست ایستاد شو!
بعد هم بارانی از سنگ، کلوخ و میوه های گندیده بر سرم باریدن گرفت. از شدت وحشت راه را گم کرده بودم و نمیدانستم به کدام طرف بروم.
تلیفونم را کشیده و به رئیس گارد محافظینم زنگ زده و با عجله و ترس وضعیت را برایش شرح دادم. فکر کرد یک آدم مزاحم استم که شماره او را اتفاقی به دست آورده و آزارش میدهم. فحش رکیکی بر زبان آورده و تماس را قطع کرد.
باز هم زنگ زدم و با صدای بلند خودم را معرفی کردم. این بار مرا شناخت و تماس را قطع نکرد.
با عجله موقعیتم را برایش شرح دادم و او هم گفت که تا چند دقیقه دیگر خودش را به محل میرساند.
صدای شلیک چند گلوله از نزدیکی به گوشم رسید اما مردمی که به دنبالم میدویدند دست بردار نبودند.
در آن لحظه به شدت خودم را لعنت کردم که چرا دست به کاری که نمیتوانستم از عهدهاش برآیم زده بودم.
اگر ادامه میدادم نمیدانم که در آن نیمه شب تکلیف وجدانم که آزار و اذیتم میکرد و کینه و نفرت و روز و حال پریشان این مردم چی میشد؟
مسئولیت هایم به عنوان رئیس جمهور چی میشد؟
تاریخ را چی جواب میدادم؟
چگونه میتوانستم این همه غم و اندوه را که بجز خودم کس دیگر قادر نیست ببیند تحمل کرده و دم نزنم؟
و اگر هم کنار بروم تکلیف غرور، عشق به قدرت و شهرت که در وجود هر آدمی وجود دارد و من یکی از آنان استم چی میشود؟
تکیلف آن همه عیش و نوش و ناز و نعمت که به آن عادت کرده بودم چی میشد؟
اما در آن لحظه چیزی که مهمتر از هرچیز دیگر بود این بود که باید خودم را نجات میدادم و به یک جای امن میرسانیدم.
نیرو و توانم کم کم رو به تحلیل میرفت. آخر من رئیس جمهور بودم و تا آنروز ده قدم راه پیاده طی نکرده بودم.
مرا چی به آن همه رسوایی و نام بدی؟
فاصله جمعیتی که به دنبالم میدویدند با من لحظه به لحظه کمتر میشد و من مرگ را در دو قدمی خویش احساس میکردم.
پاهایم دیگر توان حرکت کردن را نداشتند و جلو چشمانم غباری ایجاد شده بود که قدرت دیدن را از من میگرفت.
از رئیس محافظینم تا هنوز خبری نبود. به زحمت چند قدم دیگر برداشتم و بعد فاجعه اتفاق افتاد. پایم به یک چقری روی سرک بند شد و با صورت به زمین خوردم.
چیزی که تا هنوز در تاریخ مدرن سیاست بازی اتفاق نیافتاده بود، در شرف وقوع بود.
یک رئیس جمهور که هوس کرده بود پای پیاده در شهر قدم زده و از حال و احوال مردمانش با خبر گردد به دست همان مردمان کشته میشد و هیچ کاری از دست کسی ساخته نبود.
جمعیت خشمگین به دورم حلقه زده و بدون هیچ حرفی ضربات مشت و لگد خود را حواله ام کردند.
خون از سر و صورتم جاری شده بود اما آنها رحمی نداشتند و هم چنان به زدن ادامه میدادند. یک عدهای دیگر هم کمی دورتر ایستاده و به این اکتفا کرده بودند که رکیک ترین فحش ها را نثارم کنند.
به زحمت میتوانستم صداها را بشنوم و کم کم به حالت اغما فرو میرفتم. یک نفر از میان جمعیت که کینه بیشتری نسبت به من داشت یک پلاستیک مملو از کثافت را محکم به صورتم کوبید. پلاستیک پاره شد و کثافت داخل آن سر و صورتم را به شدت آلوده و نجس ساخت.
کوشش کردم از جایم بلند شوم اما بی فایده بود و بعد …
به حالت اغما فرو رفتم.
شاید اغمای مرگ بود.
آهسته چشمانم را باز کردم. روی تخت خوابم بودم و همسرم بالای سرم نشسته و با مهربانی موهایم را با انگشتانش نوازش میداد. از او با تمام وجودم متشکر استم که بعد از گذشت این همه سال از ازدواج ما هنوز که هنوز است مثل هفته های اول ازدواج هر روز مرا با یک بوسه از پیشانیام از خواب بیدار میکند و بعد هر دو صبحانه را یکجا صرف میکنیم و من خوشبخت و کامیاب به سوی دفتر راه میافتم.
همسرم با لبخندی گفت:
– به نظرم امروز قصد داری وظیفه نروی؟
گیج بودم. نمیتوانستم موقعیت زمان و مکان را به درستی تشخیص بدهم. با وجود آنهم دستش را در دستم گرفته و بر آن بوسه زدم:
– نه عزیزم. همین حالا حرکت میکنم.
همسرم از اتاق خواب بیرون رفت. سر جایم نشسته و با دقت دست و پا تمام بدنم را چک کردم. خوشبختانه سالم و سرجایشان بودند.
دلم میخواست دوباره بخوابم و سرم هم کم کم درد میکرد اما مهم نبود.
لبخندی بر لبانم نشسته و زیر لبی از خودم پرسیدم:
– آیا واقعاً رئیس جمهور بودن این همه درد و رنج و مصیبت به همراه دارد؟
نمی دانستم!
دیدگاه بگذارید