عمر بی آسایش
تاریخ نشر شنبه ۶ اکتوبر ۲۰۱۲ هالند
شعرـ از یونس عثمانی
وانکوور٬ کانادا
عمر بی آسایش
*****
او خسته بود
افکار اوپرآبله واحساس اوزخمی بود
اومسافرسرگردان راه پرحادثه بود
که ازورای آشوب شوره زارتلخ زنده گی
منزل زده بود
او تشنه بود
مگر غمناک نبود
که برای او درآن سراب بی انتها
سایهٔ سبز چنار بلند وچشمهٔ زلا ل آب نبود
اوآن کویر بی سبزه وپرآفتاب را
ازکران تاکران خسته وتشنه پیموده بود
او غمناک بود
که خنده اش را نیافته بود
آن مایهٔ زنده گانی او
روزی چون بوسهٔ اجل
ازکنار لب اش لغزیده وناپدید شده بود
چنانکه،ستارهٔ زدست نگهبان کهکشان می افتد
و درسیاه چاه کیهان ناپدید می شود
ویا پرندهٔ ازآشیانه می پرد
دردام کسی می افتد
وبر نمی گردد
صورت اوبی خنده سرد وتهی بود
وبه آن لانهٔ ویران میماند
که درانتظارپرندهٔ بود
تابرگردد و آن را آباد کند
او سالها بودکه نه خند یده بود
لبان اش دایم بسته بود
چون درب خانهٔ که صاحب آن مرده بود
یا باغی بی باغبان که در بهار پژمرده بود
ویا شهری ویران
که آبادی آن را طوفان برده بود
هر سلول بدن اش با گریه انباشته بود
وهر حلقهٔ نفس اش با فریاد آگنده بود
او روزی بی گریه و شبی بی فریادرا ندیده بود
چون ابری خشم آلود
که از آسمان بریده بود
رعد خودرا درسینهٔ خود ترکانده بود
باران خودرا برسر خود باریده بود
صاعقهٔ خودرا در جان خود آتش زده بود
تاآنجا که تمام کاجستان آرزویش سوخته بود
او خسته بود
عمر بی آسایش توان اورا برده بود
اودرشگفت بود که هنوز زنده بود
وازپا نیفتاده بود
از خویشتن بیزار بود
دل اش می خواست ازخودبرود
و هیچگاه بر نگردد
چنانکه،خنده اش ازاورفته وبرنگشته بود
شعرـ از یونس عثمانی
ارسالی ـ یونس عثمانی
دیدگاه بگذارید