دیارغربت
تاریخ نشر شنبه ۱۷ نوامبر ۲۰۱۲هالند
صادق پیکار عصیانگر
دیارغربت
دیار غربت من شهر مرده را ماند
نفس کشیدن من آه و ناله را ماند
چه روز ها که غروبش چو شام پر اندوه
چه شامها که صباحش فسرده را ماند
نه آشنا نه مصاحب نه ، نه همنشین نه رفیق
خدا گواهست که همسایه سایه را ماند
سخن به کس نتوان گفت، کس نمی داند
تمام مردم این شهر گنگه را ماند
زحرف روز به جز یک لغت نمی دانم
“اپوینمنت” که آن عذر وعده را ماند
وجود من که زمانی چو شمع جمعی بود
در این دیار چو اشک چکیده را ماند
فسردگی و پریشانی روان هر روز
دهان گشوده و مار گزنده را ماند
نگو که میهنت آنجاست میتوانی رفت
که رشتۀ پدری دام و دانه را ماند
وطن خوش است ، بهارش و هم ز مستانش
ولیک اهل ز مامش درنده را ماند
صادق پیکار عصیانگر
پیکار عزیز ، خیلی کیف کردم . عالیست . موفق و سلامت باشید . مهدی بشیر
جناب پیکار صاحب درتان را همه احساس میکنند عمر تان طولانی باد
مملوست با احساسات عمیق،زیبا!
عالیست جناب پیکار گرانقدر…درود بر شما