گلچهره
تاریخ نشر جمعه ۱۴ دسامبر ۲۰۱۲هالند
گلچهره
نوشته از : صالحه وهاب واصل
۲۶ / ۹ / ۲۰۱۲ هالند
قصۀ واقعی که در قلعۀ قاضی صورت ګرفته
گلچهره هفته ی قبل در بستر بیماری جان به حق سپرد
گلچهرهدختر با به میرگل که در قلعه ی بالای قلعه ی قاضی زنده گی میکرد پنج سال قبل در سن یازده ساله گی به عقد نکاح عبد الرحمن که ۴۳ سال داشت در برابر۱۰۰۰ افغانی قرضه ی که چندی قبل پدر گلچهره از عبدالرحمن ګرفته بود؛ درآمد.
عبدالرحمن دو خانم داشت یکی نارینبه اصطلاح عام «سنده» که از آوردن طفل محروم بود و دیگرش لطیفه که دارای هشت فرزند است (هشت دختر). پنج دختر لطیفه بزرگتر از گلچهره، یکی به نام پری همسن گلچهره ودو دخترعبدالرحمن و لطیفه کوچک تر از گلچهره بودند و هستند. اصلا گلچهرهبه قصد این در عقد نکاح عبدالرحمن آمده بود که وی میخواست چند پسری هم داشته باشد و روی همین دلیل ۱۰۰۰ افغانی را بهانۀ خوبی دانسته بالای پدر گلچهرهتا آن حدی فشار آورد که پدر گلچهره این طفل معصوم را به نکاحش در آورد.
گلچهرهآنقدر طفل بود که حتی نمی دانست شوهر و شوهر داری چیست. بعد از شب نخست عروسی خونریزی بسیار شدید برای گلچهره رخ داد که دخترک فردای آنروزدر حالت ضعف و بی حالی بر گوشۀ افتاد. بعد از دو روز خونریزی بلاخره طفل را به شفاخانه بردند. طفلک آنقدر زخم بر داشته بود که داکتران مجبور به دوختن زخم با ۲۰-۲۵ کوک شدند که زخم را ببندند.
قصه کوتاه گلچهرهبعد از آنکه صحت یاب شد همه ازو چشم توقع این داشتند که باید هرچی زود تر حمل بگیرد و این سؤال در ذهن همه بود که چرا حمل نمی گیرد؟ بلاخره بعد از یکسال معاینات داکتر و دایه های دور و پیش معلوم شده که نسبت شدت زخم شب اول عروسی این طفل نمی تواند حمل بگیرد و مادر شود. به مجردیکه شوهر و دو خانمش( امباقها) دانستند که این طفلک مادر شده نمی تواند تا برای شان پسری بیاورد او را در طویله با سه ګاو و یک اسب، درداخل یک کاهدان بستند ویک دستش را به دیوار بستند، دست دیگرش را برای ضرورت های غذایی و غیره رها گذاشتند.
این طفل در سن ۱۲سالی مانند یک حیوان به طویله بسته شد فقط برای رفع حاجت توسط دو نفر به بیت الخلاح برده میشد و دو باره به کاهدان می بندندش. چهار سال این طفل شسته نشد، مویش شانه را ندید ناخنش قطع نشد. هیچ کسی نمی دانست که گلچهرهکجاست و چی به سرش آمده. هر باری هر کسی که از گلچهره می پرسید برای او بهانه ی می تراشیدند و میگفتند اینجا رفته و آنجا رفته ؛ به دیگران گلچهره به خانه ی پدرش رفته بودو به مادر و پدرش خانه ی دیگران.
بلاخره طاقت مادر گلچهرهطاق شده بسیار به تشویش شد. پنهان از شوهرش در جستجو برامد و از کسانی که زیاد تر با خانوادۀ عبدالرحمن در تماس هستند خواهش کرد که سراغ گلچهره را بگیرند و ببینند که او کجاست و چرا ازو خبری نیست.
القصه ذین الدین لا لا خان جان که همیشه رشقه و کاه جمع میکند و در برابر پول ناچیز برای گاو ها و اسب عبد الرحمن میبرد، به اساس وظیفۀ که از جانب مادر گلچهره با هزار عذر و نیاز به او داده شده است آنهم دربرابر پول، با زیرکی خاصی (هنگامیکه رشقه را به خانۀ عبدارحمن می آورد) با توجه بر اینکه اعضای خانوادۀ عبد الرحمن متوجه نشوند این طرف و آن طرف نگاه میکند و به این می اندیشد که چگونه و از کجا میتواند معلوماتی در بارۀ گلچهرهبدست آورد. درهمین اثنا صدای بسیار ضعیف نالش از داخل طویله بگوشش میرسد که از صدای گاو و اسب فرق دارد. کنجکاو شده داخل طویله میشود. ذین الدین اصلا نمی توانست فکر کند که این صدا صدای گلچهره باشد، اما وقتی داخل طویله میشود میبیند که این طفلک شانزده ساله نامراد که از ضعف و نا توانی همان یازده سالۀ که بوده همان می نماید. شدیدا شوک میخورد و از وارخطایی رشقه ها را با پالان مرکبش درصحن حویلی عبدالرحمن رها کرده، با لب بسته میبراید و مستقیم به خانۀ مادر گلچهره رفته اطلاع میدهد و به این ترتیب مادر و پدر گلچهره او را از این گودال بد بختی کشیده به خانۀ شان می آورند.
گلچهره آنقدر ضعیف و نا توان شده بود که حتی مادر و پدرش را به درستی نمی شناخت ُ تمام پا ها و دستان و همه روی جلد گلچهرهرا زخم ها و لکه های پرکرده بود که چشم انسان توان دیدن آنرا نداشت؛ بوی بدی که از لباس گلچهره به مشام میرسید قابل بر داشت نبود. مادر گلچهره تا دو روز میکوشید دست و پا و موی گلچهره را بشوید و برای حفظ نظافت او را حمام دهد اما گلچهرهتوان ایستاده شدن و نشستن نداشت . ازین رو مادرش در بستر او را با لیف و آب گرم میشست که زخم هایش باز نشود .
پدر گلچهره از ترس بد نامی و هم غریبی، همچنان برای اینکه بعد ها از جانب عبد الرحمن شکنجه نشود و یا به باقی اعضای فامیلش آسیبی نرسد به هیچ کسی اجازه ی عکس گیری و فلم برداری را نداده و هم شدیدا اطلاع به پولیس و حکومت را منع کرده است. چون به اصطلاح دست بابه میرگل بسیار تنګ بود و توان تداوی و علاج گلچهرهرا نداشت فقط یک هفته و چند روز او را خود پدر و مادرش پرستاری و محافظت کردند اما گلچهرهآنقدر ضعیف و نا توان و مریض بود که تاب نیاورده دو هفته قبل در بستر بیماری پیش چشم پدر و مادر نا توانش جان به حق سپرد. إناللهِ و إنا إلیهِ راجِعون
از خداوند آرزو میکنم که این مردمان بی رحم و خدا ناترس را از دربارش مجازات کند
با حرمت
صالحه وهاب واصل
بینهایت غمناک و بدبختانه که ریشهء اندوه و ظلمت خیلی عمیق است و زننده و با همه تاریکیهای فکری،ذهنی و فرهنگی کلچر مان غرق در سیایهاست و غصه ها!
بلی شهلای نازنین دقیق فرمودید ، این زخم زخم ناسوریست که تار پود ما را هر روزه میکاود و دردش حتی از نفس های ما شعله ور میشود اما زبان ما یارای بیانش را ندارد. آفریدگار مدد گار این بی بضاعتان و نا چاران باشد عادل اوست و انتقام گیرنده هم .