سفر نامه چاکلیت
تاریخ نشر پنجشنبه ۲۷ دسامبر ۲۰۱۲هالند
سفر نامه چاکلیت
طنز
صادق پیکار عصیانگر
***
قطی چاکلیت سفر نامه خودرا چنین می نویسد:
دریک طاقچه دکان شیرینی فروشی، در قطار خواهران و برادران خود، برای فروش در معرض نمایش قرار داشتم. بو بو جان با دختر جوان خود به سویم نزدیک شد، در حالیکه وزن، طول و عرض و قواره مرا برانداز میکرد، به دخترش خطاب کرده گفت:
” خشوی خاله شبنم به آسترالیا قبول شده و دیروز از میدان هوایی خانه خاله شبنم آمده. به خاطرچشم روشنی میرویم خانه خاله شبنم، باید یک قطی چاکلیت بخریم، دست خالی که نمی شود.”
دخترک جوان بو بو جانگفت:
“مادر جان، باید یک چاکلیت خوب و قیمتی بخریم.”
بو بو جان گفت: “جان مادر، قطی چاکلیت را باز نمی کنند، این جا رواج نیست که قطی چاکلیت را باز کنند و صرف نمایند، آنرا جای دیگری می برند، کسی از درون چاکلیت خبر نمی شود که خوب است یا خراب و یا ارزان است و یا قیمت. همینکه در بین کاغذ تحفه پیچیده شد و به خاطر کدام مناسبتی خانه دوستان برده شد، تا وقتی که در بین یخچال و بیرون یخچال شش مرتبه سینه بغل نشود و شربتهای آن از کنج و کنار قطی سر نکند اصلا کسی بازش نمی کند.”
القصه که جند لحظه بعد در بین یک کاغذ مقبول پیچانده شدم و عصر آن روز بو بو جان مرا به خانه خاله شبنم برد. مدت یک ماه درالماری خانه خاله شبنم محبوس ماندم. همینکه خاله شبنم خبر شد شوهر بی بی حاجی از اروپا باز گشته، خواست برای چشم روشنی با یک قطی چاکلیت خانه بی بی حاجی برود. خاله شبنم من محبوس و مظلوم را ازالماری بیرون آورده زیر بغل زد و در موتر خود یکجا با دخترش ره سپار خانه بی بی حاجی شد. چون روز تابستان وخیلی گرم بود و موتر خاله شبنم ایر کندیشن نداشت من آنقدر عرق کردم که تمام بار جامه ام شت و پت شد. وقتی خانه بی حاجی رسیدیم خاله شبنم مراروی میز مقابل باد پکه گذاشت. خدا را شکر کردم که یک لحظه از گرمی و عرق نجات یافتم.
به مجردی که خاله شبنم خدا حافظی کرد و مرخص شد بی بی حاجی مرا در یخچال گذاشت و سه ماه تمام آنجا زندانی ماندم.
پس ازسه ماه زندان،بی بی حاجی مرا با خود به مبارکی نامزادی دخترقمرگل جان برد. جون عمری در یخچال مانده بودم از سردی مانند سنگ سخت شده بودم. در دقایق اول از گرمی احساس راحتی میکردم ولی چند لحظه بعد دوباره زیر عرق تر شدم تا اینکه به منزل قمر گل جان رسیدیم. در منزل قمر گل جان زیر بادپکه اندکی نفس راحت کشیدم.
بو بو جان دختر خاله خشوی قمر گل جان است. دختر بو بو جان صنف دوازدهم را تمام کرده و شامل یونی ور ستی شده. قمر گل جان من بخت بر گشته را پس از مدتی توقیف در گوشه های سرد اپارتمان خود، بخاطر تبریکی شمولیت دختر بو بو جان در یونی ورسیتی، به خانه بو بو جان برد. چون هوای سدنی هوای گرگ و میش است و یک لحظه گرم و لحظه دیگر سرد است، من در نیمه راه چند مرتبه گرم و سرد شدم. وقتی خانه بو بو جان رسیدیم قمر گل جان مرا روی میز گذاشت. همینکه چشم دختربو بو جان به صورتم افتاد، پس از یک مکث کوتاه، حیرت زده با مادر خود سر گوشی کرده گفت:
” مادر جان این همان چاکلیت خود ماست که چند ماه پیش خریده بودیم و به خانه خاله شبنم بخاطر چشم روشنی آمدن خشویش برده بودیم!”
بو بو جان با اشاره به دخترش فهماند که صدای خودرا نکشد. وقتی قمر گل جان خدا حافظی کرد و مرخص شد، بو بو جان به دخترخود گفت: ”
” نگفته بودم که قطی چاکلیت را باز نمی کنند؟ “
صادق پیکار عصیانگر
هههه هههه چه خوشمزه جناب پیکاری گرانمایه،سلامت باشید!
سلام آقای پیکار
بار دیگر پس از سالها طعم آن چاکلیت را که در آن زمان بخاطر رواج و تهی دستی در خیال می گذراندم و اکنون بخاطر مشکل شکر و لکتوز در خیال می پرورم، برایما تازه نمودید.
روز های چاکلیتی برایت می خواهم.