۲۴ ساعت

14 مارس
۱ دیدگاه

زنده گی یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

تاریخ نشر پنجشنبه  ۱۴ مارچ ۲۰۱۳ هالند

خانم صالحه وهاب واصل

خانم صالحه وهاب واصل

زنده گی  یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….

  قسمت چهارم و آخر

 ****

صالحه وهاب واصل

هالند

***

جمیله دستانش را شسته آمد و به زواله کردن پرداخت. جمیله از بس مهارت  داشت در ظرف یک دقیقه میتوانست ده زواله درست کند .

 جمیله بسیار گپ میزد و پر گویی میکرد ، هر گپ را به شوخی میگرفت و جواب های خنداور میداد ، میکوشید   کا کا رسول و خاله صغرا را با شوخی هایش از جهان تنگ و تاریک که روز گار به سر شان آورده بود بیرون بکشد، یک لحظه هم آرام نمی نشست حتی بالای اشکال مختلفۀ خمیر هم در وقت زواله کردن تبصره های خنده اور میکرد و هر دو را میخنداند. کار هر سه طبق معمول در جریان بود و لحظات به سرعت میگذشتند و صغرا و رسول و جمیله به سرعت بی سابقۀ نان های گرم و داغ خاصه می پختند  و در پیشروی پنجرۀ چوبی نانوایی بالای هم میگذاشتند تا وقتی که مردم برای خرید بیایند به کمبود نان مواجه نشوند

                     حبیب یک پسرک ۱۵ ساله بود که بعد ار هفت صبح به  نانوایی می امد تا نان های گرم پخته شده را به مردم توذیع کند.

                     حبیب پدر نداشت و مادرش به خانه های مردم رفته گاهی کالا شوی میکرد و گاهی هم خانه پاکی و جمع و جاروب، پول کافی نداشتند که حبیب بتواند به مکتب برود زیرا مادرش نمی توانست خرج خود و اولاد هایش را به تنهایی پوره سازد. حبیب برای چند روپیۀ محدود هر روز از ساعت هفت الی دو نیم ظهرمی آمد و به نام فروشنده نان خاصه در دم پنجرۀ نانوایی می نشست و نان میفروخت. حبیب آمد و با صدای باریک و زنانه مانندش به همه سلام داد و مستقیم به طرف پنجره رفت و دروازۀ کوچک چوبی پنجره نانوایی را که بجای شیشه پلاستیک گرفته بودند از پیش روی تبنگ نان پشت پنجره دور کرد و به گوشۀ تحویل خانه گذاشت و رویش را به طرف رسول کرده گفت: کاکا جان پول سیاه ( پول میده) ده کجاس؟

                     رسول در حالیکه چشمانش به روی خمیر زیر دستانش خیره مانده بود و تمام حواصش را به هموار ساختن زواله متمرکز ساخته بود بدون انکه به حبیب بنگرد آرنج دست راستش را بلند کرده گفت: اینه بگی ده جیب واسکتم اس.

                     حبیب که بالای دو زانو نشسته بود نیم خیز شده زانو هایش را یکی بعد دیگر به روی شترنجی گک رنگ رنگی که در زیر پایش داشت لغذانید و چند قد می به رسول خود را نزدیکتر ساخت و دستش را به جیب راست رسول داخل ساخت تا پول سیاه ویا پول میده را بکشد ، هر قدر پالید چیزی نیافت ، دستش را بیرون آورد از سر دو زانو بر خواسته بالای دو پاشنۀ پا، پهلوی رسول نشست و رویش را کمی به پیش برده به چشمان رسول نگاه کرد و پرسید: کاکا ده ای جیب تان نیس ، ده جیب دیگه تان ببینم؟

                     رسول در حالی که با سرش هان کلک میکرد دست چپش را همچنان در هموار کردن خمیر نگهداشت و آرنج چپش را  بلند کرده گفت: خی بیا ببی ده ای جیبیم اگر نبود حتما ده جیب «کینم»( جیب بغل پیرهن و تنبان افغانی را میگویند) است ده پیران. صغرا که یک قرص نان خاصه را تازه به دیوار تنور با رفیده چسپانده بود سرش را بلند کرد رفیده را در کنار تنور گذاشت و آستینچه اش را که تَف از آن میبرامد با دست چپش به بالا کشید و گوشۀ چادرش را که از روی دهنش به پایان لغذیده بود باز کرده دو باره بدور دهن و گردنش پیچید و در حالیکه همزمان با این عملش با صدای دپ که از زیر چادرش بیرون میشد به رسول میگفت :چرا هموره از اول نکشیدی و تیار نماندی ؟ خوب میفامیدیام که حبیب میایه !!!

                     و با صدای کمی جدی تر و آمرانه حبیب را مخاطب قرار داده گفت : هوش کو که دوره جان نفتی ده تندور.

                     جمیله که همیشه میکوشید فضا را با شوخی هایش شاد بسازد روبه حبیب کرده گفت: حالی اگه بیفتی پروا نداره باد ازیکه پیسه را گرفتی هوش کو که نفتی، تره خیره که پیسا نسوزه هه هه هه هه. و بلند خندید…….   

                      خلاصه حبیب دست در جیب چپ رسول کرده و پول ها را بیرون آورد و به شمردن شروع کرد یک ، دو ، سه ، چهار……..  

                     خلاصه کلام،  مردم همه یکی پی دیگربرای خریدن نان آمدند ، صدای غالمغالک مردم که در پیشروی نانوایی به گوش میرسید، خود نمایانگر محبوبیت (نانوایی سر چهار راهی) بود،  تمام باشنده گان منطقه  نان این نانوایی را نسبت به نان های نوانوایی های دیگر ترجیح میدادند. هر کس میخواست اولتر نوبتش برسد . یکی، دو نان خاصه می خواست ، یکی نان پنجه کش ، یکی چهار دانه نان جوره یی خاصه کسی هم نان مزاری گِرد و سیاه دانه دار. 

                     حبیب، خونسردانه به کارش ادامه میداد  و تمام هوش و حواسش را به جمع آوری پول متمر کز ساخته بود که کسی با فریب و چال احمقش نسازد و نان را بدون دادن پول با خود نبرد. زمان به زودی در گذر بود. دم بدم فکر صغرا پریشان وپریشانتر میشد، ساعت  یازده و سی بود اما هنوز از علی پسر صغرا کدام خبری نبود در حالیکه علی همه روزه سر ساعت هشت، کوتاه نزد مادرش می آمد تا نان تازه برای چای صبح خود و خواهرانش ببرد.

                    جمیله، با خنده های قهقه و تبصره های شوخی آمیزش فضای کوچک صُفۀ نان پزی را به شور و هلهله در آورده بود بعضا آنچنان گفتارش حتی به دل مشتری های که به نوبت ایستاده بودن چنگ میزد که همه با یک صدا میخندیدند حتی بعضی ها هم که از جمیله حاضر جواب تر بودند به جوابش جملاتی رد و بدل میکردند و همه یکجا میخندیدند.

            کار صغرا تمام شده بود، آستینچه ها را کشیده کاسه آبرا که در کنارش گذاشته شده بود بلند کرد که به داخل ببرد دیگر فضا برای صغرا خاموش شده بود هیچ صدای را از هیچ کناری نمی شنید ،  دلش شور میزد ، اشکش را در اختیار نداشت ، به کسی چیزی نمی گفت اما پریشانی آنچنانش می آزرد، که نمی دانست در کجاست و چی میکند.

            در همین اثنا یک پسر ۲۰ ساله با عجله و وارخطایی عجیبی شانۀ یکی از مشتریان را  که دوشتش بود به شدت کش کرده با صدای لرزیده و وحشت زده و بسیار بلند گفت: اوبچه اینجه چی ایستادی بگریز که کشته نشی، ایلاکو ای نان مانه  بیا بدو..بدو….. در حالیکه همه مشتریان به شدت ترسیده ولرزیده به اطراف میدیدند و خود شان را در نا امنیتی احساس میکردند می شنیدند که این پسر ۲۰ ساله به دوام گفتارش به دوستش ادامه میدهد و میگوید:

            یک تولی دُز و  داکو تمام مردم ای کوچه را باد باد کدن،  کشتن  و آل و مال شانه دوزی کدن….. و تو…… تو ده قصۀ نان استی……. برو ، برو ایلا کو بیادر خداوراستی کشته میشی……..

            صغرا مات و مموت مانند مجسمۀ بیجان به این پسرک میدید و جرأت نمی کرد که بپرسد که کدام خانه ها را و کدام مردم…

           رسول با صدای بلند و غضب آلود صدا زد قراااا، قرااا شوو او بچه ای چی چتییات گفته رایی ستی؟؟

           دزِ چی ؟

          ده کجا آمده؟

          کی ره کشته؟

          کو…… برو گمشو … خوده لوده لوده نساز برو  که خستم  لیف لیفت میکنم..

           پسرک هنوز هم به گفته هایش با نفس لرزان وسوخته دوام میداد و کرتی دوستش را در قسمت شانه محکم به طرف خودش میکشید و اسرار میکرد که دوستش و همه مردمی که برای خرید نان به نوبت ایستاده بودند برای حفاظت جانهای شان باید فرار کرده از منطقه ناپدید شوند. رسول که از غضب به کفیدن رسیده بود باز کمی آرام تر صدازد:

            برو از خدا بترس ، ماره آزار نته، او بچه  کم دلای ما تکه تکه اس که باز توام آمدی سر زخم ما نمک پاش میتی؟ برو جان پدیر برو به لیاظ خدا ای چتییاتته کدام جای دگه بگو . برو پشو بان مردمه در کارش بان.

           پسر با صدای بلند ، چشمان از حدقه بیرون و لبان خشک و نفس سوخته؛ رویش را به طرف رسول کرده دستش را به طرف آخر کوچه دراز کرده گفت: مه چی مجبوریت دارم کا کا ، مه به خوبی کل تان میگم، بخدا قسم که چند دقه باد اگه دوکانته روده نگرفت رویمه سیا کو…. …..

           برو ببی ، بخی بخی …! بیا ببی که ده او خانه یک بیچارۀ غریب، ای بی ناموسا چطور سه تا اُشتُکه کشتن، مالکایشانه بوردن ، چندان چیزام بیچارا نداشتن، اما اوو خدا ناترسااز خاطر همو جُل و جَمبکِ شان سر همو سه طفل هم رام نکدن، به رسول الله از چشمت خون میپره .

           صغرا چیغ زده از جایش بلند شد و از کنار پنجرۀ نانوایی سرش را بیرون کرد، در حالیکه به شدت میلرزید و گریه میکرد با صدای پر از بغض و وحشت  از پسر پرسید: کوووو کدام اوشتکا ره در کدام خانه بیادرک؟  کدام ؟  کدام نشان بته؟

            پسرک دستش را به سوی آخر کوچه برد و گفت: اوووونه اونجه ، ده همو خانی که دروازۀ  سبز داره  خانه بسیار دور بود و صغرا فقط بیرو بار مردم را در دور و بر خانه اش میدید…………..

           اما….. بلی آن خانه با دروازۀ سبز  خانۀ صغرا بود  و آن اطفال، اطفال صغرا…. سه طفلی که بزرگترین شان فقط ۱۲ سال داشت. صغرا از خود بیخود شده بود،  دیگر نمیدانست چی باید بکند ، زبانش از گفتار، چشمش از دید، گوشش از شنیدن و پایش از  رفتار مانده بود . به خود پیچید و به زمین افتاد. جمیله و رسول به عجله دویدند  که صغرا را کمک کنند .

           مردم وارخطا و وحشت زده همه به اطراف پراگنده شده با عجله به طرف خانه های  شان رفتند ، حبیب که پول های جمع شده همه در زیر زانویش بود ، در حالیکه چشمانش به منطقۀ واقعه دوخته شده بود،  همه را جمع کرده به دامنش انداخت و صدا زد: کا کا رسول پیسا ره چطور کنم؟

           رسول که بسیار اعصابش خراب بود و این همه گد ودی را در داخل و خارج نانوایی میدید  با صدای بلند و خشونت آمیز رویش را به طرف حبیب کرده گفت: دررِ شان بتی،  بی پدر !!  ده ای وخت از مه پرسان میکنی که پیسا ره چی کنم …؟   برو یک گیلاس او بیار … نمی بینی که ما ده چی حال هستیم؟

           قصه کوتاه بعد از تقریبا نیم ساعت که صغرا دوباره به حالش برگشت به کمک رسول به طرف خانه اش رفتند، در دم در ازدحام عجیبی  به چشم میخورد ، به عجله داخل خانه شد.

            اینکه صغرا در داخل خانه اطفالش را در داخل بستر های شان که با چی بی رحمی سر بریده بودند و در کدام حالت دید و چی حالتی برایش رخ داد شما خود تصور کرده میتوانید. بلی! همچو حالت دل سنگ را هم از هم میپاشد.

            صغرا  تا دو روز دیگر به هیچ کسی اجازه نمی داد که اطفالش را از بستر های شان بیرون کرده تکفین و تدفین کنند، مثل دیوانه ها تن خون آلود هر طفلش را به آغوش میکشید  و بیصدا نوازش شان میکرد .

          صغرا دیگر صحبت نمی توانست ، حس شنوایی اش را از دست داده بود و اشکش در چشمانش خشک شده بود ، مثل دیوانه ها عکس العمل نشان میداد.

           بلاخره مردم کوچه و محل با هم جمع شدند و تصمیم گرفتند صغرا را مجبور و متقاعد سازند که به تکفین و تدفین فرزندانش راضی شود زیرا بوی و تعفن اجساد خون آلود، داخل شدن به خانه را مشکل ساخته بود.

            چندیدن زن از همسایه ها آمده ،  صغرا را محکم گرفتند و مردها همه اجساد را برده تکفین و تدفین کردند، و بر گشتند ساعت ۴ عصر بود ، آهسته آهسته  همه از کنار صغرا دور شدند و به خانه های شان رفتند و صغرا بعد از ساعت هفت شام تنهای تنها با خودش در خانه ماند.

            فردای آنروز زن همسایه با کمی غذای که برای صغرا تهیه دیده بود به خانۀ صغرا آمد، هنوز دروازۀ کوچه باز بود ، زن همسایه زیاد به تشویش شد و به عجله خودش را به اتاق نشیمن صغرا رسانید . دید که صغرا هنوز خواب است و آرام به زیر لحافش در گوشه اطاق خوابیده ، زن همسایه غذا را به روی تاق خانه مانده کنار بستر صغرا نشست و آهسته لحافش را به پائین کشید تا از خواب بیدارش کند. متوجه شد که دیگر صغرا، صغرا نه بلکه یک جسد خون الودی بود که در زیر لحاف خودش را رگ زده  به قتل رسانیده بود .

           بلی……!  صغرا زنده گی اش را با از دست دادن اطفالش از دست داده بود، این مرگ ، مرگ صغرا نبود صغرا دو روز قبل با اطفالش  یکجا مرده بود و این فقط  دَمِ (نفس) صغرا بود که  از تن کشیده بود تا آرامتر بخوابد و زود تر خاک شود  

   با عرض حرمت 

صالحه وهاب واصل

 

یک پاسخ به “زنده گی یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….”

  1. admin گفت:

    صالحه جان به سلامت باشد. قسمت آخر هم زیبا ست . موفق باشید.
    مهدی بشیر

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما