کدورت
تاریخ نشر یکشنبه ۷ اپریل ۲۰۱۳ هالند
کدورت
شعر- از یونس عثمانی
وانکوور، کانادا
***
به من از هندوکش افسانه مگو
و نه ستایشی از بابا و پامیر
که سخن کهنه دربارهٔ کوه دل ام را گرفته است
چونکه،کوه برای من تمثالی ازسنگدلی وتاریکی است
و لاشهٔ سکوت مرگبار که درشکم زمان هضم نشده است
و تو تا کجا در وصف جسد فرسودهٔ که حرکت در رگهای آن خشکیده است
برای من قصیده میخوانی
و آزارم میدهی؟
تو دیگر غزلی در بارهٔ آفتاب زمزمه کن
غزلی تازه و سخن ناب که هیچ کس نه گفته است
تا آفتاب در دل کوه های تاریک اندیش نفوذ کند
و یخچال های کدورت و زمختی را ذوب کند
تو تا آن جا که میتوانی
سخن از آفتا ب بزن
تا شاید روزی به آفتاب برسیم
تن گناه آلود خودرا در چشمهٔ زلال آن شستشو دهیم
و از گناه پاک شویم
با عرض و درود
یونس عثمانی
وانکوور، کانادا
جناب عثمانی عزیز ، زیبا ، دلنشین و عالیست . موفق باشید. مهدی بشیر
جناب عثمانی را سلام تقدیم میدارم
با تایید فرموده شما جا دارد از شاعری که در قدیم سروده بود:
“نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو غـــلام آفـــتابم هـــمه زافـــتاب گــویـــــم” یادی شود و پیوند رسیدن به صرافت های مشابه، گر چند با تفاوت سده ها، اذعان شود.
بیشتر بسرایید زیبا می سرایید.
باز هم ببخشید
شعر تان مرا گرفته و وادارم کرد تا این سه بیت را برای همراهی باشما بنویسم:
سخن کجا بتوان گفت ز آفتاب که دیگر
نه نور بلکه ز رویش تنور می ریزد
فلق به فتح سیاهی چه ناتوان ماندست
ز روشنیش دگر، کی سرور می ریزد؟
شبست و قوم دسیسه و بار دار زنان
مگر که آتشی در کوه طور می ریزد؟