از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر یکشنبه ۱۴ اپریل ۲۰۱۳ هالند
حکایت ۱۹۷
چنان در آتش بی طاقتی فشردم پای
که از سپند به تحسین من فغان برخاست
(صائب)
شب نشینی
سعید بن عاص از طرف حضرت خلیفه سوم (رض) والی کوفه شده بود و عده ای از اهل قادسیه و قاریان کوفه را برای شب نشینی های خود بر گزیده بود.
آنان هر شب نزد والی میرفتند و با او سخن میگفتند. در یکی از شبها دامنهء سخن به کرم و سخاوت حضرت طلحه بن عبیدالله (رض) صحابی معروف کشید و سعید گفت :
من هم اگر نشاسه را در ملک خود میداشتم بیشتر از طلعه بذل بخشش میکردم و شما هم آسوده تر زنده گانی میکردید. (نشاسه یا نشاسته یکی از دیه های آباد کوفه بود که عایدات بسیار داشت و اصلآ متعلق به یکی از کوفیان مقیم حجاز بود و حضرت طلحه (رض) آنرا با املاک خیبر خود معاوضه کرده اصلاحاتی در آن نمود و آباد ساخت).
وقتیکه سعید این سخن را گفت :
جوانی که در آن مجلس حضور داشت ، گفت :
ای کاش ، ملطاط از تو می بود! ( ملطاط نامی بود که بر آبادیهای دو طرف رود فرات اطلاق میشد). یکی از حاضران که در ملطاط ، زمینی داشت ، بر آشفت و بر آن جوان اعتراض کرد.
پدر آن جوان ، عذر خواهی نمود گفت :
او جوانست و از روی بیخبری سخنی گفته است ، او را ببخشید!
آن مرد گفت :
این چه حرف است که آبادیهای ما را برای سعید آرزو میکنید؟
سعید گفت :
این جوان حرف بدی نزده است برای اینکه قریه های عراق بوستان قریش می باشد.
اشتر نخعی که در آن مجلس حضور داشت ، در جواب سعید گفت :
تو اشتباه کرده ای ! این زمینها را ما بضرب شمشیر گرفته ایم و هرگز اجازه نمیدهیم که ملت تو و قوم تو بشود!
عبدالرحمن اسدی که صاحب الشرطهء کوفه بود به اشتر اعتراض کرد که چرا با امیر مجادله میکنی؟
اشتر بدوستان و یاران خود اشاره کرد و آنان صاحب الشرطه را آنقدر زدند که از هوش رفت و سپس پاهای او را گرشفته ویرا بآب انداختند و خود از مجلس بیرون رفتند!
عبدالرحمن بعد از ساعتی بهوش آمد ووالی را گفت :
ای سعید ، همنشین های شبانهء تو مرا کشتند!
سعید گفت :
بخدا سوگند، این شب نشینی تجدید نخواهد شد!
سلسله این حکایات ادامه دارد…
دیدگاه بگذارید