یادی ازارغوان زارخواجه صفا
تاریخ نشر جمعه ۱۹ اپریل ۲۰۱۳ هالند
یادی ازارغوان زارخواجه صفا
انجینر محمدهاشم رائق از: امریکا
***
درین شب وروزکه موج ارغوان دامن کوهً شیردروازه در قسمت خواجه صفای کابل را قبای کلکون پوشانیده و بر زیبائی طبعت افزوده، کابلیان را سخت بیاد آن روزگاران ازدست رفته می اندازد. بلی بیاد آن از دست رفته ها که دو باره برنمی گردد و همه را در آتش هجران می سوزاند.
طبعت دردوران است و چرخ طبعی خویش را مرتب می پیماید،همان کوه شامخ خواجه صفا به آن عظمت و غرور همانجا هنوز استاده است، همان نهال های قد ونیم بته های زیبای ارغوان با گلهای خوش رنگ مستانه طنازی مینائید، همان سنگ “لخشان” سیاه رنگ در پای آن کوه با سینه شگافته افتاده و پا بر جاست، سبزه های نو رس در هر گوشه سرکشیده ونسیم ملایم بهاری برهوای گوارای کابل زیبا طراوت جان فزا می بخشد.
اما انسان ها ، بلی آدم هاست که تغیر کرده اند، نیست شدند، نا بود شذند ، به جان یکدیگر افتادند،گشتندو بستند و فراردادند.
بیادم است دوران کودکی و نو جوانی که میله ارغوان چقدر مجلل تجلیل می شد زیارت خواجه صفا که در نیم تنه کوه شیر دروازه واقع است ودر آن چشمه آب شفاف جریان دارد. همه ساله میله غرس ارغوان با جمع و جوش خاص برپامی گردید . توسط شهروال کابل که در آن زمان بنام بلدیه یاد می شد خیمه های بزرگ استاده می گردید ود یگ های بزرگ پلو دم می شدو باجه خانه بلدیه موزیک می نواخت ، لودیپسکر چارطرف نصب می شد مردم به خوشی وشادمانی خاص گشت وگذارمی کردند ، اطفال ونوجوانان بالای سنگ لخشان یخمالک می زدند و بازی می کردند، بعد از صرف غذا آواز خوانهای خوش آواز از خرابات کابل و شوقی ها آواز خوانی می کردند و تا آفتاب نشت همه لذت می بردند.
درآن روزگاران که به اصطلاح مردم کابل عزیز، نو پشت لب سیاه کرده بودم از خوشی های مردم بی اندازه لذت می بردم و از رنج وعذاب شان نهایت زجر می کشیدم، بین مردم خود بودم و با آنها پابپا می رفتم ، ارمان ها، آرزو ها ، خواسته ها ،نا رسائی هاو نا امید های شان و خصوصا” طبقه جوان را خوب درک می کردم . نو،نو قلم بدست می گرفتم وبرداشت های خودرا در قالب مقاله، مضمون وداستان کوتاه به تحریر می آوردم .
امروز بیاد گل ارغوان افتادم داستان کوتاهی تحت عنوان “شاخه شکسته ارغوان” در بین اوراقی که هنوزدر دسترسم است ودرسال ۱۳۴۷ دقیقا” ۴۵ سال قبل نوشته شده و در مجله خواندنی مجله “پشتون زغ” که نشریه ماهوار رادیو کابل نشرمی شد چاپ گردیده بود.
گر چه داستان تراژیدی است اما از جمله واقعیت های اجتماع همان وقت میباشد تقدیم خوانندگان گرامی میدارم ..
شاخهً شکسته ارغوان
در دامنه کوه سر به فلک کشیده چند کلبه کلخی، قریه یی را تشکیل داده که ساکنان این قریه در نجابت ووفا زبان زد همگان اند این منطقه با زیبایی های طبیعی خود سر آمد مناطق دوروپیش خویش است. خطوصا” در اوایل بهار گلهای وحشی این دامنه برزیبایی طبیعت می افزاید وبه بیننده کیف دیگری می بخشد.
در قسمت شرقی این قریه ، دور از آبادی نیم شکسته درپایین آن پرتگاه مخوف قبری وجود داردکه بالای آن بروی تخته سنگ سفید با خط درشت نوشته شده ” شاخهً شکستهً ازغوان” پیر زن ژولیده که از سرورویش آثارغم و درد هویداست ،همه روزه قبل از طلوع آفتاب، درست دریک ساعت معین با قدم های لرزان به طواف قبر آمده ، اطراف قبررا جاروب زده و دسته گل سرخی را بالای آنکوت خاک می گذارد. وچند قطره اشک از چشمان هجران دیده روی گونه های چین خورده اش می لغزد و آهسته ،آهسته طرف قریه بر می گردد.
دیدن این منظره مرا سخت متجسس ساخت و خواستم از داستان این قبر آگاه شوم ، بالاخره بعد از چند روزی سر راه این پیره زن استادم و تصمیم گرفتم از او خواهش کنم راجع به سرگذشت ای قبر چیزی بشنوم .
پیر زن بعد از ااصرار زیادم جواب داد: فرزندم بی جهت خود را درد سر مده .. برو به خوشی خود خلل وارد مکن. باز هم تقاضا نمودم تا پیره زن داستان “شاخهً شکستهً ارغوان” را باز گو کند. پیر زن آهی کشید و روی تخته سنگی تکیه داده و گفتار خود را اینطور اغاز کرد.
تقریبا” ۲۵سال پیش بلی ۲۵ سال از امروز من و ارغوان خواهرم به زیبایی و طنازی انگشت نمای ای قریه بودیم . وهمه جوانان مجذوب دیدار و لحظه صحبت ما بودند. راستی ارغوان از من زیباتر وطناز تر بود.او دختری بود که بر علاوهً زیبایی به لیاقت و دانش خود نیز سر آمد همه دختران قریه بود. ارغوان فرشته یی بود که برای زیب و شکوه، کرهً خاکی چندی درین خاکدان بسر برد. من و او هردو بمکتب میرفتیم و درس می خواندیم او ار من دو صنف پیشتر بود و در مضامین ساینس شوق و علاقه ً مفرط داشت. پدرم ارغوان را بسیاردوست می داشت و برای اینکه بدروس خود، خوب رسیدگی بتواند، از حمید خواهش کردتا در پیشبرد دروس وی کمک کند. اوه : ببخشید حمید گفتم ، پیش از اینکه او را معرفی کنم .حمید یکی از بچه های قومی ما بود جوان قد بلند و قوی هیکل، او در یکی از فاکولته های شهر درس می خواند به لیاقت و شرافت شهرت تام داشت.
حمید به حیث معلم خانگی ارغوان به فامیل ما راه یافت . بعد از یکسال متوجه شدم که رفتار حمید و ارغوان نسبت به روز های اول تغیرکرده است. طرز نگاها و ترتیب کلام شان مرا متوجه ساخت. تا آنکه یکروز ارغوان از عشق حمید بمن اعتراف کردو گفت آنها یکدیگر خود را تا حد پرستش دوست میدارند و باهم قول ازدواج داده اند . دلم از شوق زیاد تپیدن گرفت. از اینکه حمید شوهر همشیرهً بزرگم شود بسیار خوشوقت گشتم، پیش آمد حمید با فامیل ما طوری بود که همه او را دوست میداشتند. خصوصا” پدرم به او اعتماد کامل داشت.
خوب بیاد دارم و شاهد صحنه های پر سوز این دو دلباخته بودم . پهلوی این پرتگاه ، متصل این قبر آن تخته سنگی که به نظر میرسد، معیاد گاه عشق حمیدو ارغوان بود، شب های مهتاب آهسته و آرام از قریه دور می شدند. دور از چشم مردم و هیاهوی زندگی ، در گوشهً آرام در دل آن سخره های راز نگهدار پناه می بردند. و راز عشق می گفتند و سرود هستی سر می دادند آنها به عشق ووفای یک دیگر ایمان داشتندو برای هم،آیندهً درخشانی پیشبینی می کردند. تا آنکه دست قضا پردهً جدایی را بین ارغوان و حمید کشیدو آتش عشق آنها را شعله ور تر ساخت.
حمید بعد از ختم دورهً تحصیل به اروپا سفر کرد. و ارغوان را تنها گذاشت. ارغوان هیچ مصروفیت نداشت جز خیال و تکرار جملات و داعیه که او گفته بود: ” ارغوان ! من به هبچ صورت ترا فراموش نخواهم کرد. به قولم اعتماد کن و عشقم را امانت بدار”… بعد ازچندی ارغوان از نرسیدن نامه حمید رنج می برد. شب و روز در فکر بود. سخنان تسلی بخش من که یگانه همرازش بودم بی فایده ماند. بالاخره از غصهً زیاد مریض شد ودربستر بیماری افتاد. بعد از کمی دامن انتظار ارغوان چیده شد و نامه ً حمید رسید.
نامه ای که ازیک کوه غم ودرد و بالا خره از مرگ ارغوان نمایندگی می کرد. حمید در نامه ذکر کرده بود:
” ارغوان ! بسیار ببخش که زیادتر ازین قلبم گنجایش عشق ترا متاً سفانه ندارد. و جای ترا یک دختر چشم آبی اروپایی گرفته ، تو میتوانی همسری برایت انتخابکنی”.
از رسیدن این نامه قصرهای طلایی ارغوان منهدم گردید و نخل زندگیش دستخوش توفان عهد شکنی یک مرد سست اراده گردید. ارغوان همینکه فهمید حمید اورا ترک گفته ، عنان کنترول اعصابش رااز دست دادو به وادی جنون پناه برد، یک روز صبح هنگام قبل از طلوع آفتاب ، درست درهمین وقت که من همه روزه به زیارت گاهش می آیم، از خانه برآمد و به سوی معیاد گاه عشقش روان شد. هر قدر کوشش کردم خود را به او رسانده نتوانستم ، بالا خره خود را در بالای آن پرتگاه رسانید. ……………..
هر قدر چیغ زدم ، گریه . زاری نمودم فایده نکرد. تا آنکه به چشم خود ، بلی به همین چشمان خود دیدم که ارغوان زیبای من ازین پرتگاه مخوف خود را پایین انداخت و به زندگی غم انگیز خود خاتمه داد.. بلی ارغوان دلفریب با کمال ناکامی جان داد و جسد ریبایش را این خاک سیاه در آغوش کشید. من که خواهر داغدیدهً او هستم از آنروز بعد جهان را به جهانیان گذاشتم و چون پروانه همه روزه دور این قبر ” شاخهً شکسته ً ارغوان ” را طواف می کنم./ختم
انجینر صاحب را سلام می رسانم
نوشته خیلی زیبا اما چون سرنوشت اکثریت مردم ما عجین باغم.
خداوند به آن خواهران بهشت برین عطا نماید.
زیبا می نویسید
جناب رایق عزیز،حظ بردم،ممنون شما!
و باید علاوه کنم با همه دردناکیش صفای قلم تان برازنده است. با سپاس!
به نظر بنده داستان عبرت آمیزی است برای دختران ساده لوح که اکثراً قربانی عشق دروغین نا مردان می گردند،خدا کند که درسی باشد برای باقی دختران.