شبستان
تاریخ نشرشنبه ۲۰ اپریل ۲۰۱۳ هالند
شبستان
شعر ـ از یونس عثمانی
وانکوور، کانادا
***
شبستان است
زورق ماه در قلزم تاریکی فرورفته است
کشتی آفتاب در آن سوی اوقیانوس تاریک آسمان
شکسته است
رنگ ازرخ چمن
وروشنی ازکف روز رفته است
به هر کجا که می روی
وبه هر طرف که می نگری
در قبضهٔ شب است
قومی نا بینا و سیه دل
در پی یک مشت روشنی
در کوچه های تاریک شهر سرگردان اند
دوکان چراغ بسته است
چراغ فروش را به جرم اینکه روشنی میفروخت
به دار کشیده اند
شنیدم که فردا سفر داری
وبه آن سو ها می روی
به آن جا که انتها می انجامد و بی انتها آغاز می شود
به آن سوی مرزی که
قافلهٔ زمان در رباط ابدیت می خوابد
من با تو می روم
وتا آنجا که می توانم
ترا به شانه میبرم
وتو هرگاه که بر می گردی
برای من یک چراغ بیاور
ویا یک ذرهٔ نور از آفتاب
چنان ذرهٔ که
هم دل را و هم دیده راروشن کند
ارسالی ـ یونس عثمانی
جناب عثمانی عزیز ، بازهم زیباست . موفق باشید. مهدی بشیر
جناب آقای عثمانی زیبا سروده اید
شعر مقبول تان مرا بیاد شعر فروغ فرخزاد انداخت:
“من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم”
نویسا باشید
جناب عثمانی لذت بردم . چشم دل تان روشن باد که کور دلان را چشم و چراغ شده اید .
کاش تمامی اشعار سفید، چون نوشتار شما خوانا و پر معنا باشد.