از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر یکشنبه ۱۹ می ۲۰۱۳ هالند
دیدهء بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیری ها که من درکنج خلوت میکنم
« حافظ »
گل نرگس
در خاندان سلاطین مغولی هند رسم بود که دختران وقتی که بسنی میرسیدند که باصطلاح قابلیت تزویج را می یافتند، شاخهء گل نرگس بر سر میزدند.
یک روز زیب النساء (مخفی) شاعرهء معروف که دختر عالمگیر پادشاه هند (۱۰۶۹ – ۱۱۱۸) بود، در باغ عمارت خود گردش می کرد به چمنی از نرگس رسید و از منظرهء گلهای نرگس خوشش آمد چند دانه از آنها چیده بر سر زد و براهء خود ادامه داد ناگاه با پدر خود مصادف شد و در همانوقت رسم فامیلی بیادش آمد و از اینکه گلها را بسر زده بود پشیمان شد ولی چون چاره نداشت ، برای اینکه سؤ ظن پدر را از بین ببرد این بیت را از تجالا خطاب باو سرود:
نیست نرگس که برون کرده سر از افسر من
بتماشای تو بیرون شده چشم از سر من
عالمگیر خندید و او را نوازش نمود.
سلسله این حکایات ادامه دارد…
این حکایت خیلی لطیف است و اما بیت زیبالنساء لطیف تر از آن.
روان استاد شاد .
سلام دوست عزیز بشیر صاحب ! خداوند تعالی استاد هروی صاحب را مغفرت نموده و جنت فردوس را نصیب شان فرماید ، هر مطلب شان حظ و لذت خاص خود را دارد. ضمنآ باید افزود که این مطلب استاد ګرامی بدون عنوان است و یا در وقت تایپ کردن فراموش شده ، بخاطر اینکه من میخواستم که در نشر ان اقدام نمایم
بااحترام سعیدی
جهانی سپاس از دوست دانشمند جناب سعیدی عزیز،عنوان آن گل نرگس است . که در وقت جابجایی آن در سایت از نشر باز مانده . شما زنده و سلامت باشید. مهدی بشیر