۲۴ ساعت

02 سپتامبر
۴دیدگاه

محبسِ زنانه

تاریخ نشر دوشنبه دوم سپتامبر ۲۰۱۳ هالند

شریف حکیم

شریف حکیم

« محبسِ زنانه »

شریف حکیم

اگست۲۰۱۳سدنی

***

در پسِ دیوار و این دروازه های آهنین

گوش کن تا بشنوی فریادِ دلهای حزین 

این بنا با این همه قفل و کلید و پاسبان

محبسِ مخصوصِ شهرِ ماست از بهرِ زنان 

آری اینجا بسته در بندند زنها بیشمار

کس به جرمِ قتلِ شوهر کس به نامِ ننگ و عار 

ای بسا که بی گنه سوزد درین آتش سرا

در غیابِ اصلِ انصاف و عدالت در قضا 

در دیارانی که شلاق است دستِ مردِ او

زن کجا یابد عدالت یا دلِ پر درد او 

من از آوانی کز اینجا قصه ها بشنیده ام

سوی این دیوارها  با چشمِ نفرت دیده ام 

لیک میخواهم کنون افسانۀ گویم از آن

قصۀ کز شعلۀ دردش بسوزد آسمان 

داستان از خواهری باشد حدودِ سی و پنج

لیک پر چین صورتش تصویرِ گویایی ز رنج 

در دلش دردی ز بیدریی آدم در خروش

در سخن گفتن پریشان است از احساس و هوش 

یک زمان این زن به زندان پشتِ این دیوار بود

جرمِ اواندامِ سروش با گلِ رخسار بود 

وقتی زندانش فرستادند هژده سال داشت

نو جوان بود و قشنگ و دل پر از آمال داشت 

مثلِ هر دختر جوانی فکرِ شوهر در سرش

راز پنهانیی عشقش بود نزدِ خواهرش 

روزها می رفت خاموشانه بر بالای بام

تا مگر آرد نسیم از عاشقش او را سلام 

خواستم تا داستان گوید مرا از ابتدا

در گلویش بغض ترکیدو غمین گشتش صدا 

بر رُخِ خشکیده اش سیلاب جاری شد ز غم

در پناهِ چادرش پوشید رویش بیش و کم 

لحظه ها خاموش بودیم و فضا اندر سکوت

بر لبانِ زن حدیثِ ماجرا اندر سکوت 

آهِ سردی خلوتِ تنهایی مارا شکست

کهنه زخمِ آن زنِ بیچاره گویی تازه گشت 

این زمان چشمش نه جایِ اشک ، آتش خانه بود

حالتش بد تر زحالِ بدترین دیوانه بود 

گاه دستش زیرِ دندان گاه بر دیوار مُشت

نفرتش از آدم و انسان و از هفتاد پشت 

قصه اش گفتا حقیقت است یک افسانه نیست

دردِ صدها زن ، عزا و ماتمِ یک خانه نیست 

گفت در یک روستا کز شهر دور افتاده بود

زندگانی ام خوش آیندو نهایت ساده بود 

گرچه ابرِ غربت آنجا سایه اش افگنده بود

لیک بر لبهای دِه شُکر و هزاران خنده بود 

زندگی از خواهش و سودای دنیا دور بود

هر کسی قدرِ توان در خانه اش مسرور بود 

کی رود یادم که آن شب آسمان غم دیده بود

اختر و مهپاره هایش را کسی دزدیده بود 

غرشِ رعد و صدای سردِ باران در فضا

خانه می گفتی که بادش میکَنَد اکنون ز جا 

باد میکوبید بر دیوار و بر دروازه سر

تا بسازد دِه را از وحشتِ توفان خبر 

کوچه ها بودند قبرستانِ شاخ و از درخت

آن درختانی که توفان قامتِ شان می شکست 

نا گهان پشتِ درِ ما شد صداهایی بلند

کافری را یک مجاهد کرده در زنجیر و بند 

چیغ میزد مرد کافر زیرِ بار چوب و سنگ

فکر میکردی که او را می درد گرگ و پلنگ 

صبحِ زود آگه شدم کآن مرد دلدارِ من است

آنکه بردندش به کشتن یارِ غمخوارِ من است 

آسمان دور و زمین در زیرِ پایم سخت بود

امتحانی بس عجیبی چون مرا از بخت بود 

یک طرف زن بودن و کمزور بودن مشکلم

از دیگر سو انتقامِ یار جوشد در دلم 

در تلاشِ قاتلان گشتم به قانون آشنا

با وکیل و قاضیی و مستنطق و هم با ملا 

من که قصدم بود انصاف و جزای دشمنم

دیدۀ  قانون به جسمم بود و تاراجِ تنم 

هر یکی بودش تلاشی تا رباید عزتم

گرچه جنگیدم به حفظش با دهاتی همتم 

لحظه هایی شد که همت رفت و عزت در قفا

من دیگر بازیچۀ بودم بدستانِ قضا 

یک شبی در بزم قاضی شام دیگر با وکیل

بخت نامیمون کردم این چنین خوارو ذلیل 

دست قانون عاقبت شد حلقۀ در گردنم

با کثافت آشنا شد عفت و هم دامنم 

روز ها شد هفته ها و هفته ماه و سالها

دامنِ من بود و دستِ آن همه دجال ها 

بود شب هائیکه می بستند زنگ و جامنم

پاسدارانِ عدالت ، مرد های میهنم 

تا جوانی بود رقصیدم به بزمِ حاکمان

در سرایِ قاضی و در خانۀ مفتی و خان 

رنگ و رو چون زردشد قاضی ز من آمد به تنگ

قسمت ایندم داد تسلیمم به زندان بانِ لنگ 

مرد زندان بان که عمرش بود چون بابای من

وقتِ نزدیکی به من می بست دست و پای من 

حیرت اینجا بُد که او را پوره چون میشد نیاز

دست و پا می شست و می ایستاد از بهرِ نماز 

باورت گر میشود ده سالِ عمرم بود این

در محیطی که در و دیوار میزد حرفِ دین 

عاقبت روزی مرا گفتند آزادی کنون

چون نظامِ کهنۀ ما گشت دیشب سرنگون 

در جوابِ این خبر خندیدم و گریان شدم

لحظۀ بر سرنوشتِ خویشتن حیران شدم 

من دیگر یک لاشۀ بودم به دوشِ زندگی

خسته از فریادهایم گشته گوشِ زندگی 

از پدر هرگز که نشنیدم غرورش در میان

مادرم از غضه حق را کرده بود تسلیم جان 

بعدِ زندان جاده ها گشتند جای خوابِ من

از گدایی پوره سازم خرچِ نان و آبِ من 

در مقامِ بیگناهی من گنهکارم کنون

اجتماعِ با خدایان را ره و رسم است چون 

شریف حکیم

 

۴ پاسخ به “محبسِ زنانه”

  1. admin گفت:

    جناب حکیم عزیز ، بی نهایت عالی و مملو از احساس و عاطفه است.حقایق را واقعاً زیبا بیان کرده اید.بسیار لذت بردم. موفق و سعادتمند باشید. مهدی بشیر

  2. شهلا ولیزاده گفت:

    صفا آوردید دوست گرامی. با ارادت!

  3. قیوم بشیر گفت:

    درود بر جناب حکیم ، زیبا سرودید!

  4. محمد یوسف جلال گفت:

    جناب محترم شریف حکیم
    حقایق تلخ جامعه را زیبا ، سروده اید
    موفق باشید

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما