یک دنیا دلواپسی!
تاریخ نشر جمعه ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۳ هالند
یک دنیا دلواپسی!
شمس الدین محمدی
پلخمری
****
شب است، روی بالکن خانه ای که به اجاره گرفته است، مینشیند. چراغ های کنار جاده روشن است و یک جفت چشمان متجسسش گرداگرد را دید میزد. با هر نفسیکه میکشید حسی ازدلواپسی و غربت برایش دست میداد. هرچند که اینجا کوچه و پس کوچه برایش آشنایی دارد. ولی، دوری از دوستان و میهن خیلی ها آزار دهنده است.
اینجا تنهاست، نوستالوژی عمیقی او را میآزارد. چند وقت پیش، مادر پیرش در وطن مرده است، عایشه ازدواج نموده، کبیر و لطیف از راه های غیر قانونی راهی اروپا شده است؛ کریم و سیف الدین و . . . هم دوسال قبل به وطن باز گشته اند. سالهای زیادی است که در غربت به سر میبرد و اکنون دلش پر از حسرت دیدار دوستان است!
هر روز که از کار بر میگردد؛ خبر های مربوط به افغانستان را در رسانه ها دنبال میکند. جز خبری از افزایش انفجار و انتحار و ده ها موارد از خشونت را می میبیند. وطنش به دهشت ملکی تبدیل شده است که در دل های آدم هایش جز رعب و وحشت است. قرار گزارش ها بیشتر از یک میلیون انسان متعاد به مواد مخدر را به خود جا داده است. بلند ترین میزان بی شغلی را ازان خود کرده است. وطنش دارای پارلمان ناکارا و دولتمردان زورگوی و مستبد است و سر انجام جایگاه فاسد ترین کشور جهان را به خود اختصاس داده است. در این سالهای پسین کابل جان قلب سرزمینش سکون وآرامش خود را کاملاً از دست داده است. از اینرو، دل نمیکند که به زادگاهش (افغانستان) بر گردد.
روز های صلح، امن و باهمی در ذهنش متجلی میشود. خاطراتی از زندگی و دوستانش از ایام جوانیش در قریه و قشلاق در دفتر ذهنش مرور میشود. خود را آرام بر روی دیواری بالکن تکیه میدهد. گیلاس آبی را که کنارش بود، سر میکشد و به فکر عمیقی فرو میرود. انگار گویی موسم بهار است و با جمع از همبازی هایش کنار رود خانه ای سرخآب و میان مزارع سبز گندم قدم میزند. باد سردی موی ها و پراهنش را تکان میداد. صدای شرشر دریا که از کنار مزرعه میگذرد گوشهایش را نوازش میداد. آنوقت ها نه از انفجار خبری بود و نه از انتحار.
***
سال ۲۰۱۴ هم در راه است. سالیکه قرار است که نیروهای بین المللی کمک به امنیت افغانستان را ترک بکنند. دلهره بازگشت دوباره طالبان نیز در تصورش مجسم میشود. روز های سخت فرار از وطن یادش میآید، عبور از راه های دشوار گذر، مثل: شش پل، کوتل حاجی گگ، مسیر مارپیچی ماهیپر، آن روزهایکه طالبان با چشمان سرمه کشیده، عمامه سیاه، ریش های بلند و سیمای خشن با شعار” افغانستان تنها سرزمین افغان ها است” دیگران را مبجور به ترک وطن شان میکرد و چی ظلمی را بر مردم روا می داشتند! فضای ذهنش لبریز از واهمه های برگشت دوباره طالبان و جنگ های تنظیمی ده های هفتاد، آنگاهیکه رهبران تنظیم ها برای احراز قدرت با هم درگیر نبرد های مسلحانه میشدند و هزاران هزار هموطن بیگناهش جان های عزیز خویش را از دست میداد، میشود.
***
صبح از راه میرسد. نور طلایی خورشید از ورای شیشه های کلکین درون خانه را روشن میسازد. به ساعتی کوچک که در مقابلش است، نگاه میکند، ساعت هفت بجه صبح را نشان میدهد. همه جا را جمع و جور مینماید. صبحانه اش را صرف میکند. جلو آیینه می استد به چهره اش نگاه میکند چین و چروک صورتش بیشتر شده و تعداد موی های سفید شقیقه اش نیز افزایش یافته است. امروز را نیز مثل روز های قبل با رفتن سوی کار و بار و با تصویر آینده مجهول و افسرده دل میآغازد.
شمس الدین محمدی
دیدگاه بگذارید