گفتگوی دوشاعر
تاریخ نشر چهار شنبه ۲۲ جنوری ۲۰۱۴ هالند
گفتگوی دوشاعر
قیوم بشیر
ملبورن – آسترالیا
بیست و چهارم دسامبر ۲۰۱۲
صهباء
میخواستی قیامتی بر پا کنی ، نشد
دل های عاشقان همه شیدا کنی ، نشد
میخواستی به ناز و کرشمه و عشوه ای
دیوانه وار تو سیر و تماشا کنی ، نشد
میخواستی که شکوه کنی از دل حزین
غم را رها ز سینه ی تنها کنی ، نشد
میخواستی که رخت سفر بسته بگذری
گاه عزم کوه و دره و دریا کنی ، نشد
میخواستی به دامن صحرای زنده گی
سنگر گرفته ، دامی هویدا کنی ، نشد
میخواستی ز بادیه های شکسته ات
یک رمه را روانه ای صحرا کنی ، نشد
میخواستی به صومعه رفته دعا کنی
تا خویش را فدای مسیحا کنی ، نشد
میخواستی به مادر افسرده حال ما
ردِ ز طفلِ گمشده پیدا کنی ، نشد
میخواستی که راز نهانِ دلت به یا ر
بی دغدغه شبانگه هویدا کنی ، نشد
میخواستی به کوتلِ کوهپیایه ی جنون
فریاد زنی و دلبری رسوا کنی ، نشد
میخواستی به محضر عدل صفای دل
دزد و دغل به محکمه رسوا کنی ، نشد
میخواستی که در رهء جانان دهی دلی
یعنی دلِ شکسته مداوا کنی ، نشد
میخواستی که از غم دوری رها شوی
یعنی دلت ز غصه مُبراء کنی ، نشد
میخواستی که در سفر زنده گی تمام
راهی بسوی کعبه ی دل وا کنی ، نشد
میخواستی به پهنه ی صحرای عاشقان
خاری جدا ز دامن گل ها کنی ، نشد
میخواستی به دشت جنون ره بری شبی
تا خویش را فدای دل آراء کنی ، نشد
میخواستی به ساحل آزاده گی رسی
چون نا خدا سیاحت دریا کنی ، نشد
میخواستی ز شهر محبت چو بگذری
یوسف وار اسیر زلیخا کنی ، نشد
میخواستی به کسوتِ مجنون بی نوا
عمری غلامی بر درِ لیلا کنی، نشد
میخواستی به میکده تنها روی « بشیر»
دِل را خمارِ نرگسِ شهلاء کنی ، نشد
محترم آقای بشیر. غزل ذیل ملهم از شعر زیبای شما می باشد.
تمیم مصلح (حکمت)
ملبورن – آسترالیا
۱۹ / ۱ / ۲۰۱۴
“شهره ی عشق”
می خواستم که غلغله بر پا کنم نشد
شوری ز غم به غمکده بالا کنم ، نشد
می خواستم که نزد رفیقان بی وفا
شکوه ز جور و کینه ی اعدا کنم ، نشد
می خواستم به شهرِ شریرانِ خودپرست
خود را به عشق، شهره ی دنیا کنم نشد
می خواستم به طلعتِ خورشیدِ روی یار
با چشمِ اشکبار تماشا کنم ، نشد
می خواستم که چاره ی ادبار زندگی
با جام و رطل و ساغر و مینا کنم، نشد
می خواستم که از دلِ دیوانه ام گِره
با ناخن شعور و خِرَد وا کنم نشد
می خواستم چومهردرخشنده جای خویش
در مأورای گنبد مینا کنم ، نشد
می خواستم چوقطره ی شبنم به بوستان
آب صفا به ساغر گل ها کنم، نشد
می خواستم به سفره ی بازار روزگار
آسوده ترک حسرت و سودا کنم ، نشد
می خواستم به دفع غم ورنج ودرد ویأس
ترک نیاز و ذوق و تمنّا کنم ، نشد
می خواستم به شهد غزلهای تو “بشیر“
یک جرعه مَی به میکده پیدا کنم، نشد
می خواستم ز محنت و بیهودگیِ عمر
(حکمت) فنای خویش مهیا کنم، نشد
آقایا ن عزیز تمیم مصلح (حکمت) و قیوم بشیر ،سروده زیبا و مملو از احساس است و عالی فرموده اید:
میخواستی به مادر افسرده حال ما
ردِ ز طفلِ گمشده پیدا کنی ، نشد
موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر
برادر گرامی ام محمد مهدی جان بشیر از زحمات قابل قدر تان جهانی سپاس ، مؤفقیت و سرفرازی تان را تمنا دارم. با عرض حرمت
قیوم بشیر