فرشته های دوزخ
تاریخ نشر دوشنبه ۲۷ جنوری ۲۰۱۴ هالند
منتظر سرویس شهری بودم؛ باد مست چلهی زمستان، گونههایم را نیش میزد و تنم را آهسته آهسته به لرزه میانداخت. آدمها با سرهای افتاده و گامهای تند در آمد و شد بودند. کنار جاده عدهای از دستفروشها، دور هم جمع شده بودند و دستهایشان را با آتشی که در منقل کوچک مشتعل بود، گرم میکردند.
جوان کیله فروش، پشت دخترک یازده، دوازه سالهی که چهرهاش به نظرم آشنا میآمد، چسپیده بود و هر لحظه پاها و شکمش را به بهانهی گرم کردن دستها، در پشت او میسایید. دخترک که چیزی نمانده بود روی منقل سقوط کند، نارام بود و وحشتزده به اینسو و آنسو مینگریست و راهی فرار میجست. دخترک آرام آرام به گریه شد، جوان ناگزیر گردید خود را پس بکشد و دخترک همانند اسیر آزاد شده سوی مردگدایی که دستانش از بازوها قطع بودند، شتافت و کنارش نشست. چشمان حریص جوان با اشتیاق بر چهره و اندام دخترک غوطه خورد . کتاب فروشی که کنار گدا، پشت میز کتابهایش در بین پتوی فولادی فشرده نشسته بود، از زیر ابروهای پر پشت جو گندمیاش با نفرت به جوان کیله فروش نگریست، بلند شد چند قدم سوی او رفت، در نیم راه متردد شد، سرش را به نشانهی تأسف شوراند، زیر لب غرید و به جایش برگشت. نیمرخ معیوب گدا سوی دخترک دور خورد، با تردید و کنجکاوی به او نگریست، سرش را پایین انداخت. دخترک کمپل کهنه و پیوند خورده را به شانه های گدا مرتب کرد و گوشهی آن را بالای شانهی خودش کشید، دستش را دراز کرد و صدای باریک و آهنگدارش واژهها را با التماس ادا کرد:
ـــ پدرم دست ندارد، چار سر عیال هستیم، پیسه یک نان را کمک کنید، در دنیا و آخرت سرخ روی و سر فراز باشید…
از آن روز چهرهی دخترک که همانند فرشتههای خیالم، معصوم و ترحم انگیز مینمود، از برابر چشمانم دور نشد. شبها گاهی که به بسترم میغلتیدم، نگاههای رمیدهاش به یادم میآمد و به در و دیوار اتاقک سرد ما سرش میشد و قلبم را بیقرار میکرد. به خیالم میآمد سالهای زیادی است که او را میشناسم؛ به خیالم میآمد وقتی نزدیک میشوم با نگاههایش برایم میگوید که نگرانش نباشم ولی وقتی از پهلویش میگذشتم، بی توجه به من، دست کبودش را سویم دراز میکرد و همان کلمات تکراری را طوطیوار ادا میکرد.
یک روز که آهسته از کنارش میگذشتم و با دقت، او را زیر چشم داشتم، چیزی نمانده بود که از تعجب چیغ بکشم، ناگهان صدایی در درونم پیچید « آه خدای من! چقدر شبیه دخترک دوازده سالهی دستفروشی هست که یک ماه پیش سه مرد مسلح بر او تجاوز کرده و با بی رحمی او را کشته بودند» دخترک با تعجب و تردید به نگاههایم که به او دوخته شده بود، نگریست و با لحن دیگر جملههای یک نواختش را تکرار کرد. معمای که چرا اینهمه به او میاندیشیدم، جواب گرفت. این شباهت عجیب، نگرانیام را بیشتر کرد؛ تصویرهای روزی که جوان کیله فروش خود را به پشت او سرش کرده بود برایم وحشت آفرین شدند. به نظرم میآمد که جوان کیله فروش با دو سه دوستش دخترک را میدزدند، بالایش تجاوز میکنند و سپس با پنجه های چرک شان او را خفه میکنند. این تصاویر وحشتزا، آرام آرام خواب را از من میگرفت و تا نا وقت های شب چشمانم را به ستون های سیاه و دود گرفتهی اتاق ما بخیه میکرد.
شامها همین که مزدم را از خلیفه جواد مستری میگرفتم، تیز تیز سوی ایستگاه میآمدم تا پول نانی را برایش بدهم ولی تا آنجا میرسیدم، دخترک و پدرش نمی بودند. شبانه مادرم تمام پولهایم را از جیب هایم میگرفت و جز کرایه سرویس برایم نمیگذاشت. یک شب پنج افغانی مزدم را در جیب بغلی جمپرم پنهان کردم تا یک بار هم اگر شده باشد چیزی به کف دست دخترک بگذارم.
فردایش وقتی نزدیک او شدم، گامهایم را کند کردم و مانند بزرگ سالان، دست به جیب بردم اما به جای پول، کاغذی از جیبم برون آمد که مادرم نوشته بود « از راه آرد سوجی و بوره بیاری که دوشنبه سالمرگ پدرت است» از خشم کاغذ لای پنجه هایم خورد و چملک شد و از خجالت تمام وجودم در آن سرمای زمستان، داغ گردید؛ تا خواستم نگاههایم را از چهرهی دخترک بردارم زهرخند خشمآلود در چهرهی کبودش دوید و زود محو گردید. صدای دخترک که از شدت سردی میلرزید، برای تگدی بلند شد؛ همزمان کیله فروش که دستهایش را به آتش منقل گرم میکرد، صدا زد:
ـــ دختر کاکا بیا خود را گرم کن!
دخترک با نفرت نگاهایش را از چهرهی موذی جوان گرفت، کمی بیشتر سوی پدر لغزید، گوشهی پتویی را که بر شانه های پدر گسترده بود، بالای شانهی خود هم کشید.
شب همین که به جایم دراز کشیدم بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد، شاید اشکم از حس خجالتی که از دخترک، پدرش و کتاب فروش کشیده بودم، سرچشمه میگرفت؛ شاید هم تصویر های تحقیر شدهای دخترک در چشمانم بی تابی میکردند و اشک میشدند و شاید هم سوز سن و سال و جثهی خوردم که در جنگ با کیله فروش خود را ناتوان میدید برایم اشک میآورد و شاید هم چیزی جدا از این برداشتها.
برای اینکه ثابت کرده باشم قصد تمسخر او را نداشتهام، تصمیم گرفتم فردا پیش از اینکه دکان بروم، ساعت بند دستم را که سه ماه پیش مامایم برایم داده بود، بفروشم. فردا این کار را کردم و پولش را از سرای لیلامی فروشی یک جمپرگرم به اندازهی او خریدم و دوان دوان سوی ایستگاه آمدم وقتی رسیدم، دلم هول کرد، آنان نبودند. در جای پدر و دختر، مرد سالمند که اریکین و پلیتهی آنرا میفروخت نشسته بود و با کتابفروش چیزی میگفت. نبود کیله فروش در جایش، پاهایم را سست کرد؛ دهنم خشکید و تصویر های زننده و عجیب و غریب مغزم را جوشاند.
یک هفتهی تمام جمپر را با خود میبردم و میآوردم. روزانه در جریان کار، همین که زیگنال برنامهی خبری بلند میشد، زیر حلق تلویزیون میرسیدم تا خبری از اختطاف دخترک را بشنوم. آخرین روزی که تصمیم گرفتم دیگر جمپر را با خود نیاورم، با تعجب پدر دخترک را در کنار کتابفروش دیدم، به گمان اغلب خواهر خورد دخترک که شش، هفت سال بیش نداشت با او آمده بود. کتابفروش بیشتر از پیش خورد به نظر میرسید، سرش بالای میزش خم بود، انگار با گدا و دخترش قهر کرده باشد، کنجکاو شدم و نزدیکتر رفتم. کتابفروش سرش را بلند کرد، کاغذی را از روی میزش برداشت آنرا در کمر درختی که گدا به آن تکیه زده بود، چسپاند. گدا رو گشتاند، چشمانش تیز تیز روی کاغذ دویدند زنخش جنبید، چهرهاش درهم برهم شد و یکباره چیغ کشید. کتابفروش و خواهر کوچک دخترک هم به گریه شدند. نزدیکتر شدم، کاغذ را با عجله خواندم:
های مردم !
دخترم رفت سفر
به شهر خود، دور دور
هنوز از آن دیار بینیازی ها
حدیث دستهایم را
به گوش شهر، ترانه میخواند
هنوز مصراع های قلب لرزانش
برای ورد دردهایم
ردیف و قافیه میپاید
های مردم!
دخترم رفت سفر
به شهر خود، دور دور
مادرش او را شست
تا تصویری از او بسپارد به یاد
تا به قامت نو جوانش
باری هم نازد
که نیندیشده بود هرگز
مادرش او را شست
تا جدا از توبرهی گدایی
بر لبانش بافد، خندههای شاد نو جوانی را
های مردم!
دخترم را سپاهی خشمگین زمستان برد
های مردم، دخترم از سردی سرما مرد!
۱۰/ ۰۸/ ۲۰۱۳ هامبورگ
قیام عزیز داستان زیبا و با احساس و عالیست ، حقایق را آنطور که است خوب انعکاس داده اید .موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر
دوست عزیزم مهدی جان بشیر, سپاسگزارم از شما که داستان فرشته های دوزخ را به اسرع وقت و طرح و دیذاین زیبا نشر نمودید. همچنان ممنونم از تبصره ی نیک تان. سرفراز باشید