نداف کار دارین نداف ؟؟؟
تاریخ نشر چهار شنبه ۵ فبروری ۲۰۱۴ هالند
نداف کار دارین نداف ؟؟؟
نوشته کریم پوپل
مورخ ۵ فبروری ۲۰۱۴
داستان واقعی
پولهای خودرا دربالشت مخفی نکنید اگر میکنید به عزیز ترین فرد خانواده تان حتماً احوال دهید. به این خاطره و حادثه حقیقی توجه کنید.
دریکی ازروزهای تابستان صالح محمد نداف در کوچه های کابل راه می پیمود و صدا میزد نداف کاردارین نداف ! چند روز قبل در نزدیکی همین کوچه یک نداف با گلوله هوائی و تصادفی کشته شده بود و قصه او در کوچه های نزدیک نیز پیچیده بود.
نداف خواست به همان محل که نداف قبلی کشته شده رفته ومحل را بیبیند. در همین لحظه چند جوان شوخ کابلی نداف را می بینند وصدا میزنند کاکا اینجا را چه سیل می کنی احتیاط کو که نداف مُری آمده همه خنده میکنند .نداف سر خودرا شور داده با عصبانیت از محل دور میشود. هنوز صد قدم نبرداشته بود که پسر بچه کوچک از دهن دروازه صدا می کند کاکا نداف اینجا بیا !
نداف در کنار دروازه می ایستد از عقب دروازه زن پیری صدا می کند که سیر چند پخته می تکانی ؟
پس از گفت شنود زیاد نداف وخانم به یک قیمت جور می آیند. پسرک جای که نداف ندافی کند نشان می دهد . پس لحظه دوشکها وبالشتهای رنگارنگ آورده میشود . ودر پیش دست نداف گذاشته میشود. نداف آغاز میکند از توشکها وپس از آن نوبت به بالشتها می رسد . او زمانیکه دومین بالشت را باز می کند . چشمانش از حدقه می براید . در میان یک بالشت بزرگ حدود ۷۰ هزار دالر گذاشته شده است. درهمین لحظه کمی سراسیمه میشود ولی به هوشیاری خودرا به حال می سازد . بزودی فکری در سرش پیدا میشود. پولها را به مهارت زیاد داخل جیب می کند و پس از آن خیلی محکم چندین بار به تار ندافی خود می نوازد تا آنکه تار سکلانده میشود. نداف پسرک را میطلبد میگوید ۲۰دقیقه بعد می آیم تار ندافیم سکلید پسرک خو می گوید به مادر احوال میدهد ونداف خارج میشود. نداف قدمها ها را تیز تر می گذارد تا از محل ناپدید میشود. از رفتن نداف یکساعت دوساعت بلاخره نزدیکی شام میشود احوال بدست نمی اید. خانمها خیلی بتشویش میشوند که چرا نداف نیامد ای سامانهای ندافی اش اینجا ماند ؟ خانمها میگوید نی که این نداف هم پشت کلایش رفت. انها بتشویش میشود که با این پخته های نیم کاره چه کنند .بلاخره خانمها می گویند مرگ ده سر نداف ! آغاز میکنند که پخته های کار شده ونیم کاره را در جاهایش بگذارند. در همین لحظه گل خان پدر فامیل داخل حویلی میشود . با دیدن بالشتها یک قد می پرد رنگ بدنش سفید میشود . پرسان می کند که این چه است این بالشها را کی باز کرده اوف خدا ؟؟؟؟؟؟ .
زنها قصه نداف را می کند ومیگویند دنبال تار رفت وگم شد. مرد چیغ میزند میگوید رفت باز نیامد وای خدا از دست این زنهای بی عقل شروع می کند به زدن هرکس چیغ وفریاد می کشد بلاخره زنها هم بتشویش شده پرسان میکنند چرا چه شده برای ما خو بگو ؟؟؟
مرد با فغان صدا میکند پیسایم زندگیم رفت وبرباد شدیم !
زنها واعضای فامیل تا حدودی درک میکنند چیغ بلند می زنند میگویند پیسایت در حال که بغض گلویشانرا می گیرد دوباره سوال می کنند کدام پیسه هایت پیسای چی ره ؟
مرد میگوئید ای خدا ! در داخل بالشت خود۷۰ هزار دالر گذاشته بودم. دفعتاً صداهای گریان های دلسوز بلند میشود چیغها وفغان آسمان را می پیچاند .مادر صدا میزند !
نداف خانه ات خراب شود اولادت بسوزد چطور مارا بازی دادی گرفتی ورفتی . اله تام مثل دیگرت گوله غیبی بخوری .پس از لحظه همسایه ها سر میرسد دوستان قوم خویش جمع شده یکجا ساندی میگفتند اله نداف چوچیت بسوزد, اله نداف خانیت بسوزد, ایتو گرفتی ورفتی که ما بوی نبردیم نه کم نه غم هفتاد هزار دار وی خدا جان تباه شدیم …..
پایان پندواره
مورخ ۵ فبروری۲۰۱۴
جناب پوپل گرامی ، داستان زیبا و عالى نوشته اید. چنین واقعات زیاد در کشور عزیز ما به وقوع پیوسته.شما زنده و سلامت باشید. مهدی بشیر
تشکر
تشکر از شما