دری پارسی در سدۀ هفتم
تاریخ نشر دوشنبه ۱۷ مارچ ۲۰۱۴ هالند
دری پارسی در سدۀ هفتم
ولی پوپل
حکایت :
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت . و چهل بنده خدمتگار . شبی در جزیرۀ کیش مرا به حجرۀ خویش برد, همه شب نیارامید و سخن های پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان , و این قبالۀ فلان زمین است و فلان چیز را فلان کس زمینگاه گفتی . خاطر اسکندریه دارم که هوای خوشست , و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است . سعدیا ! سفری دیگرم در پیش است اگر آن کرده شود به عمرخویش به گوشۀ بنشینم . گفتم آن کدام سفر است ؟
گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیده ام عظیم قیمتی دارد و از آنجا کاسۀ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینۀ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس . از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم .
انصاف ازین مالیخولیا .
چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت ای سعدی ! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده . گفتم :
آن شندستی که در صحرای غور بار سالاری بیافتاد از ستور
گفت چــشم تنـــــگ دنیادار را یا قناعت پر کند یا خاک گور
ـــــــــ ـ ـــــــــــــ
ولی پوپل
شکایت
زرپرستی میکند دل را سیاه آخر این سودا به صفرا میکشد
این حکایت آموزندۀ اجتماعی و اخلاقی حدیث سوداگری آزمندی را قصه خوانست که نبض پر حرارت رغبت نفس و اشتیاق آتشزای زراندوزی و خویشتن مداریش در تحرک و نوسان است . و عنان فکرش در ششدرۀ بسیط دوران سر گشته و حیران . ابلیس مسلمان که در مقام منییت از بار نامۀ کبر و غرور و اسباب تجمل , دوال تفاخر بر طبل گزافه گویی مینوازد . گواه اینکه ویروس کشندۀ آز کارگاه مخیلۀ دماغ سرگردان, او را در چنبرۀ اختلال برده و به خولیایش ابتلا نموده , همین است که در مصطبۀ احتشام و تفاخر نشسته و به فخر فروشی میبالد و به خیلبافی میلافد , گزافه میگوید و یاوه میسراید . و چون دیگ آزش در غلیان است نیروی ممیزۀ عقلش به اضمحلال میرود و, بالنتیجه منزلگۀ پر حلاوت زندگانی بسندگی را , به حنظل مرگزای حرص میبخشد . و, آسایش راحتکدۀ حیات را به محنتکدۀ زحمتزای آز به عوض و معاوضه میگیرد .
راحت طلبـــی به دادۀ دهر بساز آزرده مشو در طلـــــــــــــب نعمت و ناز
لعل و زر سیم نه سود دارد نه بقا چون سرو تهی دست خوشا عمر دراز
اهل سلامت آنانی اند که در طلب راحت و آسایش اند و , اهل ملامت آنانی که آزمندند و بار مشقت میکشند . جوف گدای گرسنۀ را , لقمۀ نانی اقناع کند و رخسارۀ آدمی کم سعادتی را ,بارقۀ از امید به شادمانی و پدرام ببرد و اما, هیولای مخمصۀ آزمندی را بطن سیری نباشد و, عطش دریانوش این غول بیابانی را آب بحر کافی نی .
ندیم کابلی میگوید :
بر سر رسیده چون صدفش گوهر مراد ـ هر کس که پا به کنج قناعت کشیده است
گویند شیطان نفس در درون فرزند آدم همچو خون در جریانست , پس باید این خصم راحت جان آدمی را مسمار نمود و در فتراک خردش در بند کرد و, از حرص و آز آستین بر افشاند و دامن گرد کرد . زیرا « نیست زندگانی جهان ,مگر متاع فریب و غرور»
حکیم گنجه میفرماید:
خوشا روزگارا که دارد کــسی که بازار حرصش نباشد بسی
جهان میگزارد به خوشخوارگی به اندازه دارد تگــــــــــــبارگی
چنان زی کزان زیستن سالیان ترا سود و کس را نباشد زیان
حدیث معروفیست که میفرماید :« موتو قبل ان تموتو » یعنی اینکه بمیرید پیش از اینکه بمیرید . حکیم دانای غزنه به فحوای همین حدیث در یکی از قصایدش گفته است :
بمیر ای حکیم از چنین زندگانی کزین زندگانی چو مردی بمانی
مردن به معنای اعراض کردن از حرص و شهوت و از عوامل آزار دهنده و, مردن یعنی مرگ ارادی , ایمن شدن از تمایلات حسی , کشش های نفسانی ,چشم پوشی و نادیده انگاشتن . مردن ارادی گامیست در جهت تکامل انسان , و اورا از مرحلۀ جمادی و حیوانی به مدارج متعالی نفس و عقل و روح میرساند .
حضرت خداوندگار بلخ در مثنوی معنوی میفرماید :
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم از چه ترسم کی ز مردن کم شدم
باب این حکایت و شکایت را با این غزل مغز و نغز حکیم بزرگ غزنه میبندم :
دوش ما را در خراباتی شب معراج بود ـ آنکه مستغنی بد از ما او به ما محتاج بود
بر امید وصل ما را ملک بود و مال بود ـ از صــــــــفای بخت ما را تخت بود تاج بود
عشق ما تحقیق بود و شرب ما تسلیم بود ـ مال ما تصدیق بود و مال ما تاراج بود
چاکر ما کیقباد و بهمن و پرویز بود خادم ما چون جنــــید و شبلی و حلاج بود
بدرۀ زر و درم را دست ما طیار بود کعبـــــــۀ محو و عدم را جان ما حجاج بود
پوپل گرامی ، حکایت خیلی آموزندۀ زیبا و خواندنیست . کیف کردم . زنده و سلامت باشید. مهدی بشیر
شما بسلامت باشید جناب بشیر . خوشحالم که از حکایت لذت برده اید و اما از شکایت چیزی نه گفته اید.