پستو و شکوفههای خاکی فانوس
تاریخ نشر یکشنبه ۲۸ جدی ۱۳۹۳ – ۱۸ جنوری ۲۰۱۵ هالند
پستو و شکوفههای خاکی فانوس
شاپور احمدی
کلون در را زود انداختم.
نمیدانم چرا یکهو به یاد همزادم افتادم، اوه فرهزادهام.
روی بسترش در بیمارستان بلبل مردهای دیدم
که ملحفه را خیس کرده بود اما
بنفش و الماسوار میتابید.
پانزده پرستار سوزان و خوش کنارش
کشیک میدادند.
اکنون هوس کرده بودم در گرمابهی
آهکیام بنشینم.
میدانستم کفترها تا به حال آسمان را
آش و لاش کردهاند.
چند بار پشتبام را بیفایده کاهگل کردم.
بچهها داشتند بازی میکردند.
از هیکلم فهمیدند مرتب از ده سالگی
خسروانیهای جانداری نوشتهام،
حتی آن که کاردی به دست داشت.
اما او فرزندمان را نزده بود.
چه طور وقت داشتم آن همه سوسن و بنفشه
را جور کنم و برای تخمهام ببرم.
مامانش دو روز بعد، نه همان روز
زیر سایهی چنارهای کوتاه وقتی به
خانه باز میگشت
روسری غمزدهاش را سفت کرد
و به خود گفت: «بهتره ازینجا برویم.»
و دندانهایش را به هم ساباند.
پَرستاره شب به خوابم آمد.
گفت: «ببین، کارم را ازم گرفتند.
سر خیابان آرایشگاه گذاشتهام.
این هم شمارهام. پسره را بردند.
کتابهایش را ازم گرفتند.
خوششان آمد.
گذاشتندش خوابید اما به روز نکشیده
آوردنش صحرا. آفتاب سرداسرد میبارید، به چشمانت قسم.»
لجن سوختهی شبانه را بوسیدم.
قلعه را تماشا کردم.
توی سایهاش پسره را دیدم.
بر لب زیرینش
فلسی طلایی میلرزید که خشک بود.
خردلهای سیاه را به کمر بسته بود.
گفت: «مامانم ولم کرد.»
تا جلو باتلاق باهاش رفتم.
خشخاش همه جا را پوشانده بود
حتی کاخ روبرو را.
بچهها آن زیرها جم شده بودند
شاپور را شناختم. تازه آزادش
کرده بودند.
بیخیال و تکیده هیچ نمیدانست شبی
پسره با سر پا در خانه را خواهد زد.
دالان کوتاه بود. پابرهنه آمدم.
پولکهای دک و پوزش ریخته بودند.
صد تومان کهنهام را بهش دادم.
همان کاسه دستش بود. بارها جلوم راه میافتاد
تا آش را بردارد. و کافور سنگمان
میکرد و خراش بر نمیداشتیم.
گل سرخ رؤیا برهنهمان میکرد
و در روشناییهایش دعا میخواندیم.
توی گود گرمابه زانو زدم.
قلعهی رویین سایه انداخته بود.
اژدها دختروار و دژم ناگاه شکوفید.
جام پژمرده را نشان نمیداد.
گفت: «خودم خواستم دو سه شب
پیداش نشود. لباسهایش را نپوش جلوم.
بیمارستان را رها کردم.»
گفتم: «اقلنش چار نخ سیگار بگرفتی برایم.»
گفت: «آن وخت میشناختندم.
گفتم: «پسره را چی کارش کردی؟»
گفت: «هنوز سر پلههای داغ
نشسته. دارد گوزنهای کوچولو را خراب میکند.»
گفتم: «کدامها را؟»
گفت: «گوزنهای آسمان را. پرستار چاقه بهش میداد.»
گفتم: «آسمان سرشانههایش را دمدمای تاریکی پاره کرد.
به زور انگشتانش را پاره کردم از
میخهای باغچه در آوردم. چرا دیر
از آرایشگاه بیرون آمدی؟»
گفت: «هیچی. ماهپاره شمارهاش را بهم داد.
همهی پولش را نگرفت تا خودت
بروی سراغش. میشناسدت.»
گفتم: «خمیر پیکرش ولرم دراز خواهد کشید
لابهلای تپههای خردلی.»
گفت: «چی کار کنیم؟ بچه را بدهیم وَر دستش
شاگردی کند؟»
گفتم: «قناری و بنگ میدهد دستش.»
گفت: «اگر لوطی شد چی؟ با چشمان خونبار
و دریده انترش را سر کوچه خواهد بست.
میآید بالا سر تخت بعدازظهری با هم چای میخوریم.»
گفتم: «کفترها خونمالین توی خاکستر و شکوفهها میباریدند.»
گفت: «غصه نخور حالا زنه خودش را
قیرآگین کرده، سر گوزنها را داده پسرم
رنگ کند، لبهی تخت یکی کنارش زد
اما بیدار نشد، صبح همه چیز را سر جایش
چیده،
پاهای چند نالوطی
را با رشتههای
چوبیِ گیسوانش خشک خواهد کرد و
سالها سال بعد در سایهروشن اشکوب
رخسار گریان و هراسانت رگههای
آذرخشی مرده و گند را بر سینهی چفت
و بست و کتف پوک او خواهد دید.
خوب کردی این سالها سراغم نیامدی.
خودت ببین پاهای چند نفر را پاک کردهام.»
به پرستار گفتم: «از همه چیز گذشتم. پسرت کو؟»
گفت: «هیچی. چند روزی حول و حوش باتلاق
پیداش میشود. یراقش گسیخته، خدایا،
پیر و ناگوار بلبلهای راهزن
بهش میرسند. بیشترشون فلسفه و
نقاشی بلدند. نیمروز خورشیدی
خندان را فوت میکنند، افسوس. میخواهم
همهشون را مهمان کنم خونه. تو میآیی
پیششان قصه بخوانند؟»
***
جلو همه آن پسرها زانو زدم تا
کوپال نقرهایام بر پیشانیشان بتابد.
همهشان رنگ شنهای تابستانی را به خود
گرفته بودند.
و غلت زدم بر پلکان سفید و آشیانهی
بلبلهای رهزن. تا الآن جارو میزدم.
آیا پرستاری بودم یا آرایشگری هرزه؟
نه، فاحشهای خجستهام: میگردم
کاسهی بنفش پسرم را پیدا میکنم. حتماً بگیریش
توی بغلت. سردت نشود. پسرت زود
میخوابد. تو نمیخواهد
به کفترهای نر گوش بدهی. پاگردمان
تنگ و ازلی است. یراقش را جا
میاندازم. آن قدر پشت به ماه در ایوان خواهم نشست
تا گیجاگیج از پله های سفید به سایهی
قلعه پا بگذاری. سیمابِ گرما
بهام را پاک خواهم کرد. آخر خوابم نمیآید.
و گلستان تازهای بر
اندامم بال خواهد کشید. این جور وقتها
همیشه زوزهی پیچدرپیچ سگی تشنهام
میکند. یکی از بچهها پیش از من سوسن و بنفشهها را
بار انداخته است. معمولاً لب تر میکند: « یارو
دیگر بر نخواهد گشت.» خواهم گفت:
«نه، کلون را زود بینداز.»
و خندیدم. «شمارهی یکی از پریستارهای
فرهمند را بدو دادم.» «سوسن را؟»
و چشمانم این بار زنگاری و سوخته بودند.
گفت: «حالا ستارهها توی خزاب گند جیکجیک میکنند.»
گفتم: «این چند شب آنجا چی کار میکردید؟»
گفت: «به هیچی فکر نمیکردیم. خل شدیم.
من غلام قمرم.»
گفتم: «هیچی نگو. چراغ زرینم را برد. اما هر
کار کردم تنپوش سفید را به تن نکرد. میدانی
دستهایش فرشتهوش
بودند، ننه. شما سوسنهای مرده را هم دیدید
آن وقت که رمبو میخواندید؟
-نه اما سربازش یله بر نازکای چمن
افتاده بود.
-میآوردینش خانه.
چند جفت پوتین
از دوست و آشنا جا مانده اینجا.
-شاعر بودند؟
-نه. یکیشان بازپرس یا آموزگار بود. یادم نیست.
گویا زنش شعر مینوشت.
شبها زود خوابش میبرد، خیلی زود. مَرده هر شب
بهش میگفت: ‘یراقی، چتری بباف برای
پسره. شبیه درویشاست.’
-یراق چیه؟
-هیچی. گسیخت. چه گوزنهای تلخی
واسهاش میآورد! اشکوب را پر از دود میکردند.
سرش را روی کشالهی رانم میگذاشت
و میخفت.
-کی؟
-همو.
-گوزنها از کجا آمدند.
-از آسمان سفالی. یک روز تا صبح
در شاخ زرینش دمیدم و هر کاری
میکردم نطفه بسته نمیشد.
نطفهی چی؟
-نطفهی گل سرخ
زنگولهای فیروزهای و
بلبل را بنفشهزارِ سوخته اره کرد.
***
چهرهام را نشان صخرهای نیمهجان خواهم داد
در دوردستهای پرندگان درنده
و چنارهای بیرون درمانگاه.
سپیدهدمانِ افروخته سرپنجههایم را مالید
بیآنکه بدو چشم بدوزم.
ته راهرو کنار پنجدری مرد بر صندلی حصیریِ همیشگی خود
پاهای درازش را روی هم گذاشته بود
و پوتینهای خاکیاش را میپایید.
پرستارها شبنم زگیلها را بر پوست هم میتکاندند.
یک رویش گچی و مهتابی بود (لعنت خدا بر او باد!)
و آن طرفش زنگی و تبدار.
راه و نشانهها را به جا نمیآوردم
و زوزهی سگان اُزگَل و سبکعقل را.
پسرها حتی پردههای زعفرانی را
پاک انداخته بودند.
سوسن و بنفشه با شانههای چوبی
گیسوانشان را در آفتاب سرد
میچیدند.
یراقم را از تو میخواهم، شاپور
و کتری سیاهم را
تا بارها و بارها آن را در گنداب جرقهها
فرو برم.
تاجِ گوزنهای نر را بر سرِ تیمارداران
پسرهای کهنسال خواهند نشاند.
لجنبارهی هورقلیایی را کورمال
در انبار سیاه به هم خواهم آورد.
میخندد.
نام و نشانش را بر سکهای پیشکشی داشتم.
زره شوم و پارینهی خود را
در آوردم.
لعاب گسم را بوسید.
و زبالهی زنی سگپیکر را به یاد آوردم
که بارها سایههایش را زایانده بودم.
در سایهی چراغدان سردش، گوزنهای
فرسودهی درهم را پیدا کردم.
آن پیشزاد بیفره و چرمپوشم
چاردستوپا کورهراه گود گنهکاران را
به کلوخهای سپیدهدمان غلتانده است.
چکمهای یهلا و کیسهای ناموزون یافتم که لاابالیهای
خشمگین در وصف خالهای مردهام میتنیدند
تا فنجان لبپریده را بر لبان طربناک خود بسابانند.
شاپور، رنگینکمانِ خبیثت درست در پستان چپم پناه گرفته است.
آوخ، پانزده فرشته و نه بیشتر
در اخگر طاقطاقیهای دالان دمیدند.
بر پردههای کاروانسرایی در نیشابور یا هرات گوزنهای خمودهی بهشتی نعره کشیدند.
شاعر هیچ گاه نرفته است اما دیگر نخواهد خندید.
اندکی جلوتر بیا. بر زمین گلآلود زانو زده است.
او را خواهی شناخت: کودکی
که در آرزوی نامیده شدن و به دنیا آمدن میتپد
و انگشتان را در نیهای ناجور دوانده است.
فراخشانه و مردانه با کلاهخودی که در
جویی سردرگم جسته است
در کمانهای داغ سرک کشیده است.
شاپور احمدی
تشکر جناب آقای شاپور احمدی از همکاری تان . موفق باشید. مهدی بشیر – هالند