مرد اسیر
تاریخ نشر دوشنبه ۱۸ حوت ۱۳۹۳ – نهم مارچ ۲۰۱۵ هالند
داستانهای کوتاه، نسبت به داستان های طویل جذابیتی بیشتری برای خواننده دارد که هم از خواندن آن لذت میبرد و هم خسته نمیشود . اخیرآ خواهر گرامی و همکار خوب ما محترمه خانم عزیزه عنایت لطف کردند و کتاب زیبا و عالی را که با قطع و صحافت مقبول در(چاپخانه شاهمامه هالند ) به چاپ رسیده است و گزینه داستانهای کوتاه شان است و بنام( مرد اسیر) میباشد به کتابخانه سایت ۲۴ ساعت فرستادند که از ایشان جهانی سپاس مینمایم وباید گفت که لطف کردند یک نسخه هم به قیوم جان بشیر فرستادند که بعدا من آنرا برایشان ارسال خواهم کرد.
این کتاب جالب دارای چهار داستان تحت عنوان :
۱ – پرداران شب .
۲ – گدی گک ها .
۳ – مرد اسیر.
۴ – ده سال در انتظار .
میباشد که دو داستان آن کوتاه و دوی دیگر نسبتا طویل است. در شروع کتاب جناب محترم آقای دستیگر نایل شاعر و نویسنده توانا تحت عنوان ( سخنی درباره کتاب مرد اسیر ) چند سطر زیبا نوشته اند که متاسفانه نسبت مریضی نمیتوانم آنرا تیپ کنم.
همچنان خانم عنایت بجای مفدمه چیز های که شنیده و دیده که همه واقعیت های کشو ماست برشته داستان در آورده اند که با خواندن آن خواننده فکر میکند که این واقعه همین حالا پیش رویش اتفاق افتاد است.
خانم عنایت اکنون در کشور هالند زندگی میکنند و مانند هزاران هموطن ما از دست ظلم ، جرم و جنایت مجبور به ترک وطن شد و دریکی از مکاتب متوسطه هالند بحیث آموزگار ایفای و طیفه مینماید .
خانم عنایت در ولسوالی اندخوی ولایت فاریاب چشم به جهان گشودند و تحصیلاتشان را در شهر کابل به اکمال رساند ه اند و مدت ۲۵ سال در اداره دولت وقت کار کرده اند. وی از سال ۱۳۵۵ خورشیدی به سرودن اشعار و نوشتن مقالات پرداخته است که در بسیاری روزنامه ها و سایت ها به نشر رسیده است.
از خان عنایت چهاار مجموعه شعری تحت عناوین :
۱ – سیر زندگی .
۲ – فروغ سحر .
۳ – انده غریبان .
۴ – دخت غروب به چاپ رسیده و به دسترس شعر دوستان قرار گرفته است. باید گفت که یک نسخه از دخت غروب را قبلا به کتابخانه ۲۴ ساعت اهدا نمودند که همان وقت از ایشان تشکر کردم.
خانم عنایت ازدواج نموده اند که ثمره آن دو دختر و دو پسر است که آنها فاکولته های ادبیات و انجینری را به پیان رسانیده اند. خداوند حفط شان کند.
و در اخیر این این نوشته یکی از داستان های این کتاب را تقدیم عزیزان مینمایم و خواندن این کتاب را برایشن توصیه مینمایم. و از خانم عنایت جهانی سپاس . به امید موفقیت های بیشتر شان .
با عرض حرمت
مهدی بشیر
در اینجا یک نکته را برای آخرین بار بصورت گله و دوستانه از انجمن فرهنگ افغانستان ویا انتشارات بامیان که در فرانسه است و محترمه خانم ( ماریا دارو ) نویسنده گرامی نام میگیرم که البته گله دوستانه است . محترمه خانم ( ماریا دارو ) چند کتاب خودرا و حتی بعضی از آنها را چندین با ر توسط دوستان ما از طریق سایت ۲۴ ساعت معرفی کردند و مدت یکسال میشود که آدرس بنده را هم گرفتند و قرار بود که یک یک نسخه از این کتابها را به کتابخانه ۲۴ ساعت بفرستند ولی متاسفانه کتابهای شان که معرفی شد ۲۴ ساعت را بکلی فراموش کردند. همچنان از انجمن فرهنگ افغانستان ویا انتشارات بامیان که در کشور فرانسه است ، روزی در دفتر مشعول کار بودم که برایم زنگ زدند و بعد از احوالپرسی گفتند :
بیایید که ما و شما همکاری فرهنگی داشته باشیم . گفتم چطور ؟ گفتند شما در سایت ۲۴ ساعت اعلان ما را نشر کنید که معرفی شویم و در مقابل آن ما از کتابهای که نشر کردیم به کتابخانه سایت ۲۴ ساعت میفرستیم و شما آدرس پستی خود را بدهید که من همان ساعت آدرس را برایشان دادم و آدرس بعضی نویسندگان را هم از من خواستند که بعد از اجازه گرفتن نویسنده محترم به اختیار این انجمن گذاشتم و اکنون که تقریبا دوسال میشود که اعلان و معرفی شان نشر شد و ایشان حتی از نشر اعلان شان هم تشکر خالی نکردند چی رسد که کتابهایشان را بفرستند.
این بود گله دوستانۀ من از دوستان فرهنگی ما ، امید که آرزده نشوند مانند من.
**************************
پرده داران شب !
عزیزه عنایت :
آن شب برای سارا، شب عجیبی بود، روی بسترش به زندگی خود می اندیشید، پاسی ازشب گذشته بود، هنوزخواب عمیق به سراغش نیامده بود. سرش مثل شب های دیگرکم کم درد میکرد. به تنهائی اش می اندیشید، به آیندۀ نامعلومش وبه خانواده اش که ازاو دورمانده بودند.
سارا، بنا به شرایط نا مساعد کشورش، ازوطن فرارودریکی ازکشورهای دورازمیهنش پناهنده شده بود. او درآنجا به تنهایی زندگی میکرد. ازخویشاوندان واعضای فامیلش کسی درآنجا نبود تا روزی به سراغش بیایند. وی درمدت بیشترازیکسال ازدوری خانواده و وطنش رنج میبرد. حتاهمه چیزبرایش بدون فامیل، خسته کن ودلگیربه نظرمیرسید. ازصفحۀ تلویزیون، غذا، خوابیدن، بیرون رفتن همه وهمه بدش می آمد. زمانیکه درمقابل آئینه می ایستید ازخودش نفرت میکرد وشب ها تانیمه های شب میگریست.
گاه گاه ازخود میپرسید.
« من کی هستم، کی بودم و چرا اینجا آمده ام؟ آیا فامیلم را دوباره خواهم دید ؟»
با همین وسوسه ها چشمانش را مثل شب های گذشته با فشارمیبندد تا خوابش ببرد، وازاین حالت ناراحتی رهایی یابد.
لحظه های آنشب، مثل شب های دیگر،با همه تشویش وناراحتی ها میگذشت. غرق دراندیشه ونگرانی های خود بود که صدایی را احساس میکند، صدای گریۀ را گوشهایش می شنیدند. گویا دخترکان خورد سالی را، دریکی ازخانه هـای همسایه هایش، کسی لت وکوب میکند ویا افرادی میخواهند آنان را با جبر و تهد ید،ازنـزد فامیل شان بربایند. سارا حواسش را خوب جمع میکند وبه صدای گریه ها گوش میدهد. وقتی دقیق گوش میکند گریۀ دخترکان تؤام با صدای پای آدم ها شنیده میشود.
سارا، فکرمیکند شاید یکی ازهمسایه هایش ناوقت به منزل آمده و میخواهد قبل ازخواب شدن، بسترو تخت خوابش را تنظیم کند. میخواهد بخوابد. صدا دوباره تکرارمیشود.
بازدقیق گوش میکند وبا خود میگوید:
«نی نی، کسی ازاینسو بآنسو میدود. این صدای پای است. صدای قد مها، مثل اینکه درسقف اتاقم اسپ ها لگد میزنند واضطراب عجیبی دراین قدمها نهفته است.»
اودراین لحظه احساس میکند که صدای گریۀ دخترکان بلند وبلند ترمیشود. چنان میگریند که ازشدت گریۀ آنان، دلش میخواهد فریاد بکشد. چشمانش را بازمیکند ومیخواهد روی بسترش بنشیند، ولی میبیند. اتاق تاریک وسیاه است، سکوت مبهمی دراتاق پیچیده است. تعجب میکند. یکی دولحظه بعد، بازهم صدای گریه با صدای قدمها رامی شنود. گویا بازهمان صدای پای اسپها است. که روی سقف اتاقش می کوبند وهراسان ازاین طرف به آن طرف درحرکت اند. تکراربا خود میگوید:
« نی هرطوری است باید ازبسترم بلندشوم»
امـا جسمش ازاثربی خوابی ورنجهای که کشیده، روی بسترش سنگینی میکند.
گمان میکند مژه هایش باهم چسپیده اند وآهسته آهسته خواب بسراغش میاید. یک باره بیادش می افتد.
« وای خدای من صدای گریه وگامهای پرازاضطراب؟»
تکانی میخورد ازجایش با تمام نیروی بدنش بلند میشود. اتاق غرق درسکوت وتاریک است. هیچ چیز بگوشش نمی رسد. ازخود میپرسد:
« پس یکی دولحظه قبل چی؟ صدای گریه و صدای پاها، با همه آن شور واضطراب؟»
با عجله بطرف پنجرۀ اتاق می رود، ازپنجره به بیرون نگاه میکند، به پارکی که در مقابل اتاقش قراردارد می نگرد. ولی هیچ چیزی غیرعادی بنظرش نمیخورد. نورزرد رنگ چراغهای پارک وجادۀ عراده ها، ازلا بلای شاخه های سرسبز وانبوه درختان پارک، میدرخشند. میبیند که آسمان صاف وپرازستاره است. مانند شب های دیگرابرهای خاکستری آنرا نپوشانیده. خانه های که دراطراف این پارک زیبا قرارداشتند همه درفضای سکوت وآرام شب دیده میشدند. ازفضای چنین صحنه ئی هویدا بود که حتا یکنفرازساکنین این خانه ها هم بیدارنیستند. همه جا، خلوت وآرام بود. کسی درآن گرد ونواحی به نظرنمیرسید. بدنش ازشدت وحشت میلرزد. پاهایش سستی میکنند چشمانش را با دست هایش میمالد. وحشتی سراپایش را فرا میگیرد. باردیگرازخودش میپرسد.
« صدای گریه وناله ها با آن همه هیاهو، ازکجا بگوشم میرسید؟ وای خدای من صدای پای آدمها دراین هنگام شب.» پیهم ازخود می پرسد.
«حالا چراآن صداها شنیده نمیشود؟ چرا ناگهان همه جا را سکوت فرا خوانده است همه جا آرام وخاموش است. شاید من خواب دیده با شم. »
بازبه خودش می گوید.
« نی نی خواب نبودم. »
چشمانش را باردیگربا دستهایش می مالد. در زیر نور ضعیفی کهازعقب پنجره به اتاق افتاده، به ساعت دیواری نگاه میکند. ساعت دو شب را نشان میدهد باز زیرلب می گوید.
« نی من خواب نبودم. اصلاً خوابم نبرده بود.با گوشهایم صدای ضجه ونالۀ کودکان را، با صدای پاها شنیدم. نی نی من خواب نبودم.»
غرق این وسوسه ها بود که ناگهان بیاد خبری افتاد که درخبرهای ساعت هشت شب ازتلویزیون شنیده بود.درخبرگفته شده بود . فردا افتاب گرفته گی بوقوع میپیوندد با خودش میگوید:
«ها ها، بیادم آمد.چون آفتاب را پرده داران شب، با زنجیرها میبستند، اطرافیان وعزیزانش بخاطراوگریه وناله میکردند. هیجان زده این سووآنسو، میدویدند، پس ناله های آنان بود که سکوت شب را شکسته وچنین فضای غم انگیز، هراسان را بوجودآورده بود.
بلی صدای گامهای آنانرا میشنیدم. صدای گامهای آدم هـا نه، بلکه صدای قدمهای پرده داران شب بود. که آفتاب را میبستند. بلی صدای گامهای، پرده داران شب.»
احساس عجیبی برایش دست میدهد. قلبش به شدت میتپد، بدنش داغ میشود، درفضای تاریک اتاق، روی بسترش می نشیند، مانند جسم بی جان، سرد وبی حرکت درجایش می ماند، وقتی به هوش می آید، مانند دخترکان زار زارمگیرید ومیگیرید.
پایان
بازهم جهانی سپاس از محترمه خانم عنایت عزیز ، داستان جالب و عالیست. موفق باشید. مهدی بشیر
برادر عزیزم جناب محمد مهدی بشیر از لطف و مهربانی شما سپاس گزارم . باآنکه مریض بودید بازهم تکلیف را به خویش پذیرفته با جملات زیبا و پر محتوا به نشر این اثر اقدام نمودید که این خود نماینده گی از کار و فعالیت شما بخاطر رشد و حفظ فرهنگ وطن میباشد . بوجود و شخصیت شما گرامی افتخار میکنم . خداوند سلامتی و طول عمر نصیب تان بگرداند . موفق باشید
درود..!
بانوی هنر و ادب محترمه عزیزه عنایت ابیات بسیار زیبا و پر محتوای را به قید قلم در آورده اید.
شاعره گرامی برایتان آرزوی موفقیت می کنم.
بسلامت باشید.
امپراطور