فرشته نجات
تاریخ نشر پنجشنبه ۲۱ حوت ۱۳۹۳ – ۱۲مارچ ۲۰۱۵ هالند
فرشته نجات
طنز
نوشته: شکوهی
یکی از آرزو های همیشگی ام رفتن به خارج بود ولی چه کنم که هر خواستگاری که می آمد داخلی بود وکدام خواستگاری که از خارج آمده باشد نبود. تا اینکه یکی از دوستانم برایم گفت برو نرگس جان به شورای زنان آنجا موسساتی است که زنان را برای رفتن به خارج رهنمائی میکند.
بعد از چند روز رفتم به آنجا البته بعد از چند بار رفتن بالآخره توانستم که رئیس را ببینم.
گفتم ( بنده نرگس هستم فارغ صنف دوازدهم شرایط خانوادگی ما خیلی برایم دشوار شده می خواهم به هر وسیله که شده مرا بفرستید به خارج)
رئیس ( من که دخترم بدون کدام کیس نمیتوانم شما را بفرستم ولی شما را به بخش مشاورین رهنمائی میکنم همراه شان صحبت کنید آنها به شما راه های را نشان میدهند ولی ما کاری کرده نمیتوانیم دخترم)
مرا برد به اتاق مشاور، زن خارجی نشسته بود وکم کم فارسی هم بلد بود رئیس شورای زنان گفت که خانم سوشالین این دخترهم مشکل فامیلی داره میخواهد که ازین کشور مصیبت زده خود را بکشد خواستم که برایش رهنمائی های لازم را بدهید.
سوالات خانم سوشالین اگر اسمش را درست فهمیده باشم شروع شد :
خانم سوشالین ( شما انگلیسی بلد بود؟)
گفتم ( نه انگلیسی یاد ندارم)
گفت ( مشکل نیست ، من با شما فارسی صحبت میکنم ، شما با فامیل مشکل داشت یا با مردم واجتماع ؟
گفتم ( من با هر دو مشکل دارم هر دو مانع پیشرفتم شده اند)
گفت ( پدرو مادرت وظیفه چی داشتند ؟)
گفتم ( پدرم دکانداره، مادرم بیکار خانم خانه)
گفت ( عزیزم مشکل شما چی بود که می خواهید به خارج بروید )
گفتم ( خوب میفهمیم پدر مه آدم متعصبی است به خواست ما جوان ها ها توجه نداره، یک زمانی تلویزیون را صندوقچه شیطان گفته به خونه اجازه نگاه کردن نمیداد، رفتن دختران به مکتب خلاف شرعیت میگفت، پوشیدن لباس رنگه غیر از سیاه وسفیده جلب توجه مردان نا محرم فکر میکرد، خلاصه چی بگُم ؟ )
سوشالین (حالا وضعیت شما چطوراست ؟)
گقتم ( خوب شکر از وقتیکه پدر من زن جوا نی گرفته رد ما را یله کرده خیلی گیر نمیده، حتی به مادر مه هم کاری نداره.
سوشالین ( خوب پس شما در زندگی کدام مشکلی ندارید ؟)
گفتم ( حا لا ندارم،دلم مایه که بروم به خارج آخی دلم خارج مایه اما خواستگاری که ازخارج باشه ندارم، دلم سرلوچ وکفش کوری میخی مایه اما در افغانستان این شرایط نیه، دلم لب بحر وآفتاب دادن مایه، اما چی کنم که شرایطی نیه،
او در حالیکه لبخند قهقه میزد گفت ( فهمیدم پس شما آزادی خواست که اینجا نبود؟)
گفتم ( بلی دگه خود تان بهتر میدانید)
گفت ( ما پروژه های مختلف داشت هم برای کسانیکه در داخل زندگی کرد وهم برای کسانیکه خواست به خارج رود، در اول ما کوشش کرد تا زنان در همینجا برای خود کاری کنند وفقط زنانی که جان شان در خطر باشه به خارج برد)
گفتم ( نه من مایم بروم به خارج )
گفت ( خوب شما باید کاری کرد که نشان داد که جان شما در اینجا به خطر بود)
گفتم ( مثلاً چکار کنم ؟)
گفت ( میتوانی آواز خوانی کنی وچند آهنگ بسازی؟ یا در طلوع در ستاره ا پغان شرکت کنی )
گفتم ( نه نمیتونم صدا ندارم)
گفت ( پس باید یک کاری در خیابان کرد که از تلویزیون ها نمایش داده شود خصوصاً اگر بی بی سی پخش کرد، مانند خانمی که کفش وزیر شلواری خود را کشید به سرک راه رفت یا خانمی که لباس آهنی به جلو وعقب خو بسته کرد)
گفتم ( پدرم مرا میکشه اینطور کاری بکنم)
گفت ( خوب ما ترا گرفته به اینجا آورد یم تا کارهایت تمام شد ورفت به خارج )
گفتم ( خوبه مه حاضرم چکارکنم؟ )
گفت ( یک پروژه که چند وقت است که بالایش کار کردم بنام فرشته نجات شما ، لباس از بدن بیرون کرد وبنام فشار به زنان به سرک راه رفت )
گفتم ( یعنی کلاً خود را لخت کنم؟)
گفت ( نی! نی ! شورت وکرسیت داشته باش ، تمام وجودن لخت نباشد)
گفتم ( یعنی تمام سرک ها را میگویی بگردم؟)
گفت ( نه فقط برای چند دقیقه تا که عکس وفیلم گرفت. ما عکاسان وفیلم بردار را هماهنگ کرد یم )
گفتم ( مه حاضرم بشرطی که خارج بروم )
گفت ( خوشم آمد دختر زیاد هوشیار وآزادی معلوم میشی )
روز موعود فرا رسید بی خبر از پدر ومادرم رفتم به آنجا که دیدم خبر نگاران از چندین رسانه جمع شده اند، آنها را که دیدم زیاد ترسیدم در همان لحظه منصرف شدم رفتم پیش خانم سوشالین گفتم من اینکار را نمی کنم، من تا حالا خودم را لخت نکردم، مادرم مرا ببیند دلش میترقد .
گفت ( مشکل نیست ، شما پس روبند زد تا هم کسی شما را نشناخت )
با خودم فکر کردم که بد نظر نیه کی توره میشناسه؟ چند دقیقه قدم میزنی باز میری تمام عمر خوده به خوشی به خارج تیر میکنی، به خارج که بری لب بحر میگرد ی همینطور میباشی
همه چیز آماده شد من هم بایک روبند، یک سینه بند وشورت زدم به سرک همه به من نگاه میکردند موبایل بود که عکس میگرفت تعداد زیاد مردم به اطرافم جمع شده وهرکی چیزی میگفت.
جوانی میگفت : عاشقی انسان را به کجا که نمیکشه .
پیرمردی میگفت: خوب اونارم ورمید اشتی که ما هم چیزی میدیدیم .
زنی میگفت: خاک به سر ازاین قسم زنان شود که آبرو هرچی زن بوده ببرد.
ملای میگفت: ای کافره! سنگسار کنیم ! حتماً زیاد نوشیده .
کارگری میگفت: یک پتوی بدور ازی زن بی حیا بیندازیم .
دختری میگفت: اِی دخترا به خاطر خارج چیکار که نمیکنند ؟ خاک به سر اینطور دخترا شه.
معتادی میگفت: خانم یک دود هم با ما بکش تا هر دوی ما لذت ببریم .
پیرزنی درحالیکه پنجه اش را به دهن کرده بود میگفت: و ای خدا اگر دنیا قیامت نشده پس ای چیه ؟
تاکسی رانی میگفت: خانم بیا سوار شو ما ترا می رسانیم ، کرایه هم نمایم .
داکتری میگفت: این قسم افراد حتماً وبدون شک مشکل روانی دارند باید معالجه شوند.
بچه پولداری از داخل موترخود میگفت: کمی لاغرتر و سفید تر میبودی بیشتر ازی میارزیدی .
جوان قرتکی میگفت: روبند ا و را بر داریم شاید زن خارجی باشه، بخدا اگه بفهمم که افغان است اگه بگذارم که قدم خود را ورداره یک شاجور به جانش و خالی نکردم ای پتو سر شونه مه قدیفه زنانه باشه .
جوان یله گردی که قدم به قدم نرگس راه میرفت بدون اینکه چیزی بگوید از خوشحالی فقط فریاد هاهاها هوهوهو میزد.
سربازی میگفت: ما از صبح تا شام جان خود را به خطر میندازیم تا مردم امنیت داشته باشند این را نگاه کن که چی میکنند ؟
جوان مجردی میگفت: ما مردیم از بی زنی سوحتیم ، تو نگاه کن به کوچه و بازار چی خبر است ؟
گلکاری میگفت: خشت اول گر نهد معمار کج تا ثریا میرود دیوار کج .
دزدی میگفت: خانم لباس تو کجایه ؟ که ورداریم . بجون تو که چیزی نیه که بگیرم .
محصلی میگفت: منکه تا حالا به همین خاطر مجردم که زن نگیرفتم وهرگیز هم زن نمیگیرم .
رگشاوا لا به مسافران داخل رگشاه خود میگفت: به فیس بوک دیده بودم از نزدیک این قسم را ندیده بودم .
خبرنگاری درحالیکه گزارش مستقیم میداد میگفت: این خانم خواسته است تا نشان دهد که زنان آنطورکه به زور اجتماع به سرشان چادر پوشانده آنطور نیست.
خبرنگاردیگری میگفت: این خانم به نماینده گی از دیگر زنان می خواهد نشان دهد که ما آزادی می خواهیم واین آزادی حق مسلم ماست .
خبرنگاردیگری میگفت: این زن نمونه از زنانیست که می خواهد نشان بدهند که مردان فقط زنان را برای لذت بردن می خواهند نه عشق وعلاقه .
خبرنگاردیگری میگفت: این زن شجاع خواسته است تا با اینکار خود صدای زن افغان را به گوش جهانیان برساند وبه طالبان پیام دهد که ما هم در صحنه حضور داریم.
درین موقع یک مرد شورنخوت فروش درحالیکه یک سنگ کلان بدست داشت خود را به نرگس نزدیک کرده وبلند گفت این کافر شده باید این را کشت وبا سنگ محکم به سر نرگس کوبید. نرگس درحالیکه به زمین خورده بود از شدت درد فریاد میزد ناگهان صدای شنید که به او میگفت :
نرگس!! نرگس!! بر خیز که بترسیدی کلمه خود را بگو.
نرگس درحالیکه غرق در عرق بود ازخواب بیدار میشود ومیبیند که تمام اینها یک خواب بوده وبس .
شکوهی
دوست ګرامی جناب شکوهی عزیز ، طنز جالبی بود و خوب شد که در خواب دید .موفق باشید. مهدی بشیر
برادر محترم محمد شکوهی بسیار عالی بود واقعاً زیبا نوشته بودید . سلامت و موفق باشید .