روی زانوی پدر
تاریخ نشر شنبه ۲۶ جدی ۱۳۹۴ – ۱۶ جنوری ۲۰۱۶ هالند
روی زانوی پدر
زینب کبیر
“”
پدرم در بالا سر اتاق در جای همیشگی خویش نشسته
کتابی در دست
و پیاله چای سیاه خوشرنگ در روبرویش دارد.
بسویش می روم
سرم را روی زانویش می گذارم
و آرام آرام، خیلی آهسته گریه می کنم
می گوید: “گریه مکن جان پدر”
گریه ام اوج می گیرد
می پرسد:”چرا؟”
می گویم: می شود آیا؟ – می شود آیا این سفر را ز نو آغاز نمایم؟!
کودک ناز تو باشم و دو دستت به دل آسا به سرم باز گذاری.
و مرا کابل زیبا ببری!
و به پغمان و کاریز میر، مزار جان، و قندهار و ننگرهار و پکتیا و به بلخ و بُخدی و هرات و هر کنج و کنار وطنم با تو سفر ها بکنم
می شود؟ مثل قدیم ها؛
برایم چاکلیت و شیرپیره و شیرینی های رنگه رنگه و گدی گک بیاری؟…
میشود آیا؟ کارته پروان برویم. باغ بالا برویم!
روی حویلی همراه همه ساعت تیری بکنم.
با خواهران و برادرانم بازی های نیمکاره را تمام نمایم
و از شوق، مثل پروانه برقصم.
پدرم میگوید: ” هان! ای جان پدر. هر چه تو خواهی، همان می شود!”
و من از ذوق هوایی شده و بال و پری باز نموده و به پرواز شدم.
و به یک خوابِ خوش و ناز فرو رفتم و رفتم…
وای!!!
از خواب تو بیدار شدم، ای پدر شیرینم
تو نبودی و تمام دنیا دور سرم، حلقه ی دار شده
دختر ناز تو بیدار نمی شد، چقدر خوب میشد.
کاش می شد که تمام زندگی و خوشی و دار و ندارم بدهم
و ترا بار دگر باز بیابم
سرم را به زانویت بگذارم. یک کمی گریه کنم، یک کمی خنده کنم…
و بگویی:
” نی! نی! گریه مکن، جان پدر!
تو بخند!
قهقهه ات، هلهله برپا سازد!
و تمام دنیا،
به سوی تو و به روی تو بخندد”
پدرم! کاش که دختر نازت صدقه ی نامت و بزرگی و مقامت می شد!
پدر جان روحت شاد و تمام یاد های عزیزت و خاطراتت گرامی باد!
زینب کبیر
نوت: دو سه روز قبل بر مزار پدرم رفتم و شب این خواب را دیدم…
خواهر عزیز و گرامی خانم زینب کبیر ، ضمن عرض سلام تشکر از نوشته ریبا تان. خداوند پدر مرحوم و محترم شما ، پدر عزیزما و تمام پدران مهربانی که در کنار خانواده های شان نیستند مغفرت کند . روح همۀ شان شاد و جنتها نصیب شان و یاد شان گرامی باد . شما در کنار خانواده زنده وسلامت باشید . با عرض حرمت . مهدی بشیر.