سخن دربین دل و دیده
تاریخ نشر چهارشنبه ۲۱ دلو ۱۳۹۴ – ۱۰ فبروری ۲۰۱۶ هالند
سخن دربین دل و دیده
محمد معروف .نیکزاد
قلم سر کن تو با من یک حکایت
زیدیده و دل که دارند خود شکایت
که باشند بر من آن دو یار مقبل
که هستند هم کنون با هم مقابل
تو چون هر دم رفیق و یارم هستی
مونیس هم دم و دل دارم هستی
به هر منزل مرا یا و ر تو باشی
غرض با اشک و با گوهر تو باشی
سرکش تو به نامه جان بخشد
قو ت بر دفتر و ا یام .بخشد
مرا یک مشکلم در پیش به کار است
که بر من کاری سخت و آشکار است
نخستین دیده است با اشک زاری
که بر وی با یدش کرد برده باری
دیگر سو دل که بر جسم ام حیات است
بدون او هم اجزا ممات است
ز دل باید که حرفش را بگیرم
که از شه کار یش منت پذ یرم
تو .بنگر دیده از این حال زارم…
به هم خور ده نگاه کن کارو بارم
حکایت گر نمایم حال خویش را
زگردون واژه گون اقبال خویش را
به هر نامه و هر دفتر نگنجد
در این گردو.ن مینا گر نگنجد
نه شب خواب و نه روز آرام دارم
به جان صد ریش ازین ایام دارم
نشد روزی که بر من غم نباری
غباری غضه و ماتم نباری
اگر چه جسم من یک لخت خون است
ولی وصف ام بدان از حد فزون است
گله از تو بسا دارم برادر
نباشد کار من و تو برابر
تو در خوابی و من بیدارم ای دوست
تو اشکباری و من خون بارم ای دوست
به من زخم فراوان از تو آمد
ازین حالت مرا طاقت سر آمد
نشد روزی که با خود غم نیاری
ز در یا سر کش ما تم نیا ر ی
بیا ای دوست یکی کاری دیگر کن
دراین گردون به خوبی ها نظر کن
کنون بشنو تو دل حرف را زمن گوش
نشا ید کر د که تا سازی فرا موش
بگفتی دل تو خود از کاری مشکل
نبا شد چشم و دل ر با هم مقا بل
ترا ذور و توا نمند ی بلد ا ست
به صیدت جمله اعضا در کمند است
بدون از تو مرا دیید و نظر نیست
قلم را کین همه بدر ی هنر نیست
مقام اندر به صد ر سینه دار ید
کنارت آن یکی آینه دا ر ید
از آن آینه نگاه حال ما چیست
تو زیبا بنگرید احوال ما چیست
تو گفتی غم فرستادی نه شادی
نمودی ملک دل را خود به بادی
به من گفتی خبر از گل فرستی
ز جوش می یکی غلغل فرستی
مرا گفتی کارت گریه و زار یست
نه بر حالت رویش برده باریست
ولی ای دوست تو بشنو حرف ما را
سبب بر چیست به ما این گریه ها را
در این میهن نیافتم جای خوشی
اگر عیب است تو آن عیب ام را بیپو شی
فضای و گلعذاران جای جنگ ا ست
به هر سو مینگرم دود تفنگ راست
گل و گل بته ها پژمرده گشته است
نوا ی بلبلان افسرد ه گشته است
جوا نان را به خون و آغشته دیدم
بسا سخته و بسا آشفته دید م
فضای این وطن گرد است و خاک است
به هر دم بنگری بیم از حلاک است
بدان ای دل ز صد رنج یک نگفتم
دمی آرام در این گرودن نخفتم
بدان ا ی دل مرا حرفم همین بود
به تو گفتم که مر خود ر ا یقین بود
تو دانی و قضاوت آنی از توست
به وجدان قاضی و فرمانی از تو ست
شنیدم دیده حرفت را تمام گوش
به تو سخت گفته ام بنمای فر اموش
ترا حق بود هر آنچه گفته بود ی
چو دری از جبین بین سفته بود ی
سخن نیکزاد ز دل و دیده بنوشت
بدست هر بذر داشت آن را بکرد کشت
محمد معروف .نیکزاد.
درود به محترم محمد معروف نیکزاد . سروده زیبا و مملو از احساس است . خط بردم و مانند همیشه عالی و زیبا ست. موفق وسلامت باشید. مهدی بشیر
پسر کاکا جان طراوت احساساتت قابل ستایش است این شرایط حاضر درد است و رنج است افسوس و صد افسوس،اما امیدوارم این سروده هایت را بالای قله های آزاد بخوانی و من هم ارزو دارم پهلویت باشم،سلامت باشی به امیددیدار