۲۴ ساعت

09 می
۱ دیدگاه

یک حکایت و یک شکایت

تاریخ نشر دوشنبه  ۲۰ ثور  ۱۳۹۵ –  نهم  می  ۲۰۱۶ هالند

 

یک حکایت و یک شکایت

شفیق احمد ستاک

در چند روز اخیر، شاعری و نویسندگی را کنار گذاشته و تعهد کرده بودم که نه نثری به رشتهء تحریر درآورم و نه هم  شعری بسرایم، زیرا، نوشتنِ حقائق منجر به انتقاد و شکایت از خویش و بیگانه شده و دلِ بعضی از دوستان و دشمنان را می آرزد.  هرچند، کینهء کسی را در دل راه نداده وبا هیچ فردی هم دشمنی ندارم، چنانچه این موضوع را در اشعار خویش، از جمله سرودهء آتی نیز بیان داشته ام:

در دل به کسی دشمنی و کینه ندارم

زنگارِ نفس بر رخِ آیینه ندارم

سرخوش به خیال و هوسِ دیدنِ یارم

جنگی به سرِ دولت و کابینه ندارم

از فقر در این کلبه به جز، جامِ سفالین

از غدر، مدالی به سرِ سینه ندارم

دستم نرسد هیچ به دامان نگاری

گردِ قدمی، بر سرِ این زینه ندارم

بگذشت نزاع، بر سرِ پیراهنِ عثمان (رضی الله عنه)

حرفی دِگر ار جامهء پارینه ندارم

از بسکه به هر وعده پسِ پا زده دلبر

دیگر به زرِ “مینهء” او، “ مینه” ندارم

دل برده ز من، می طلبد یک دل ِ دیگر

داند که دلی دیگری در سینه ندارم

تا نام خوش ِ” مریم” و” زهرا” است، به گیتی

حرفی به کس از ” جولی” و” تهمینه” ندارم

معیارِ قضاوت به من، ای صوفی ز تقوی است

حُکمـــی ز ســـرِ جامـــــهء پشمیــنه ندارم

هنگام تفاهم به زبان ِ دل ِ جانان

بحثی به سرِ قدمت وپیشینه ندارم

تا بوسه روا است به روزِ رمضانی

چشمی به شب شنبه وآدینه ندارم

ستاک” مزن بخیه تو با تار خیانت

پیراهن ِ پاکی که در آن پینه ندارم.

بالآخره شب جمعه گذشته قلم بدست گرفتم و چند سطر  پیرامونِ موضوعی که در زیر، مطالعه خواهید فرمود به رشته تحریر درآوردم. اما ناگهان  این بیت زیبای ادیب نیشاپوری بیادم آمد:

« از آن دلی نخراشیدم زانکه دانستم

 اساس زندگیم هرچه هست برباد است»

البته بیتِ بالا، بخشی از سروده ای است که مطع آن چنین آغاز میشود:

« دلم به کنچِ ققس پای بندِ صیاد است

بناله حسرت مرغی خورم که آزاد است

رقیب شاد به مرگِ من است و من شادام

که وقت مردنِ من هم، دلی زمن شاد است

از آن دلی نخراشیدم زانکه دانستم

اساسِ زندگیم هرچه است، بر باد است

بُتم که طفلِ دبستان ابجد است ” ادیب

برای بردنِ دل بین، چگونه استااد است».

            در روشنائی ابیاتِ فوق الذکر، مُهرِ سکوت بر لب زده و تحولات خوش آیند و ناخوش آیند در کشور و در صحنهء بین المللی را به تماشا نشستم. اما دیشب بقول یک نویسندهء ایرانی که آنرا در کتابی خوانده بودم، بیادم آمد که چنین نوشته بود: « سخن گفتن نشخوار آدمی است، آدم اگر حرف هم نزند، دلش می پوسد».  درهمین حال، آیت شریفهء امر به معروف و نهی از منکر  به خاطر خطور کرد که الله تبارک وتعــالی در کتاب عزیزش میفــرماید: « کنتم خیر أمه اُخرِجت للناس، تأمرونَ بالمعروف و تنهونَ عن المنکر». با خود گفتم که براساس همین آیهء کریمه باید به عنوان یک شاعر ونویسندهء نوپا نیکی ها وخوبی ها را ستایش نموده وبدیها را نکوهش کنم. گفته های ناگفته را باز جسته ونابرابری ها و بی عدالتی ها را به رُخِ چشم مردم بکشم. بنابراین، عزم خود را جزم کردم که امروز، هرچند ناموزن هم باشد، باید چیزی بنویسیم که در نتیجه، حکایت زیرین، به رشتهء تحریر در آمد:

موضوع از این قرار است که از هشت ماه به این طرف، در کابل و در وزارت معارف، بدون دریافتِ معاش، امرارِ معاش میکنم و هر روز صبح که از خانه میروم و یا عصر که از سر وظیفه دوباره به خانه برمیگردم، در راه صدای دخترانِ شش وهفت ساله ای را میشنوم که زاری وفریاد می کنند. یکی مگیوید: « ای بیادرجان! یک قلم خو بخر». دیگری ناله میکند که « کاکاجان! یک گیلاس اَو خو بخر» وگاهی هم پسر بچه ای، از دنبالم روان میشود و زاری کنان میگوید که « امروز هیچ کار وغریبی نکرده ام، یک ساجق خو بخر». ازشنیدن این حرف ها جگرم خون میشود و با آنکه از یکسال بیشتر میشود که هیچ در آمدی ندارم، یک قلم از این میگیرم و یک ساجق از آن، و به هرکدام ده ده افغانی میدهم. چون اندکی نازدانه هستم، از نوشیدن آب و خوردن غذای بیرون حتی المقدور، اجتناب میکنم. بنابراین، از آبِ آن دخترکِ دیگر نمی نوشم، و ده افغانی را تویِ دستش گذاشته ومی گویم که آفرین برتو دختر کارگر. این ده روپه را بگیر، از تو باشد، زیرا  تو با همت تر از  بعضی مردان و بچه هائی هستی که دست گدائی را بسوی هرکس وناکس دراز میکنند.  البته خریداری قلم و ساجق را به خاطر تشویق آن دختر وپسر کوچک انجام می دهم تا آنان، مثل برخی دیگر از هموطنان ما، دست به گدائی نزنند.

درهمین حال، گفتهء ” آنتونی رابینز” نویسندهء معروف آمریکائی را بیاد می آورم که در یکی از کتابهایش تحتِ عنوانِ ” Unlimited Power” که در فارسی میتوان آنرا ” نیروی بیکران” ترجمه کرد، بیاد می آورم که به خوانندگان کتابش توصیه میکند که ما و شما به عنوان یک شهروند مسئولیت داریم تا از دست فروشان و کسانیکه در کوچه و خیابان بر سرِ عرابه ها و کراچی های کوچک، اجناس و مواد غذائی را عرضه میکنند، باید چیزی بخریم تا اقتصاد و کسب کار این گونه افراد را تقویت کنیم، و اگر ما از این اشخاص چیزی نخریم،  کسب وکار اینها، ورشکست میشود و امکان آن وجود دارد که این افراد پس از سقوط  کار وبارِشان، دزدی کنند و در جامعه دست به جنائیت بزنند و شهر ها ومحلات مسکونی را، نا امن سازند. قابل یادآوریست که تا چند روز پیش فکر میکردم که آقای ” رابینز” کشف مهمی انجام داده و چه نیکو سخنی گفته و موضوع مهمی اجتماعی را به تصویر کشیده است. اما، داستانِ گلستان سعدی را که در قرائت فارسی دوران مکتب خوانده بودم، بیاد آورده وناگهان متوجه شدم که حرف ” آنتونی رابینز” را، سعدی رحمه الله علیه، قرنها پیش به رشته نظم کشیده است، چنانچه وقتی زنی از بقال سرکوچه نزد شوهر شکایت میکند و از او میخواهد که دیگر نان را از بازار گندم فروشان بخرد و نه از این بقالِ جو فروشِ گندم نمای. شوهر آن زن که انسان خوبی است میگوید که به امید مایان، این بقال دکان خود را اینجا بناء نهاده است، و اگر ما از وی چیزی نخریم، راه جوانمردی نیست.  

باری، فهمیدم که مسئلهء خرید از دستفروشان ودکانداران نزدیک خانه بخاطر تقویت اقتصاد آنان، کشف نویسندهء آمریکائی یاد شده نیست، بلکه پیشنهء این نظریه را میتوان در تاریخ وادب منطقهء جغرافیایی خویش پیداکرد که به عنوان شاهد  آن حکایت را در اینجا نقل میکنم:

« بزارید وقتی زنی پیش شوی

  که دیگر مخر نان ز بقال کوی

به بازار گندم فروشان گرای

  که این جو فروش است گندم نمای

نه از مشتری کز ز حام مگس  

 به یک هفته رویش ندیده‌ست کس

به دلداری آن مرد صاحب نیاز

به زن گفت کای روشنایی، بساز

به امید ما کلبه این جا گرفت

نه مردی بود نفع از او وا گرفت

ره نیکمردان آزاده گیر

چو استاده‌ای دست افتاده‌گیر

ببخشای کانان که مرد حقند

خریدار دکان بی رونقند

جوانمرد اگر راست خواهی ولی است

 کرم پیشه‌ی شاه مردان علی است».

            وقتی این همه فقر درماندگی و ناتوانی مردم را در کوچه وبازار کابل می بینم، به خود شکر میکنم و به دوستانی که برایم از یکسال به این طرف وامها و کمکهای سخاوتمندانه نموده و مرا قادر به پرداختِ کرایه خانه و مصارف دیگرِ زندگی در کابل پس از لطف و مرحمت الهی کرده اند، دعای خیر میکنم. ولی، شبها که به بستر میروم وتا آمدن خواب به چشمانم غرق در این فکر واندیشه میشوم که این مردم غریب و ناتوان، چگونه شب و روز خود را سپری میکنند؟ میدانم که خداوند متعال، خودش روزی رسان است. اما کجا هستند رهبران سیاسی ما، بخصوص آنانیکه در روزهای انتخابات، از داشتن برنامه های اقتصادی وکمک به فقراء سخن گفته و گلو پاره میکردند. روشن است که از زمان تشکیل حکومت وحدتِ ملی، سیاسیون ما نه تنها کاری در زمینه کمک به محتاجان و نادارن انجام نداده اند، در عوض برق را هم بر سرِ این ملت بیچاره ۲۵ % گران تر ساخته اند.

            ازجانبِ دیگر، وکلای ما در پارلمان که باید مشکلاتِ ملتِ را به گوشِ دولت برسانند، مشغول زدو بندهای سیاسی و بالابردن معاش وامتیازات ماهانه خویش اند. درست است که در خانهء ملت، وکلای خوب و با وجدان هم کم نداریم، اما اکثر این آقایان با کش و فَش و تعدادی از نگهبانان امنیتی بیشتر اوقات خود را در رفت و آمد به وزارتخانه ها سپری میکنند تا یکی از نزدیکانِ خویش را در مناصبِ دلخواه شان، تعیین کنند، و اگر وزیرصاحب ها برای شان  نه بگویند، بعضی از آنها که فرق بین ” استیضاح”  و ” استهزاء” را هم درست نمیدانند، وزیران را تهدید میکنند که بزودی تو را ” استهزاء” خواهیم کرد. از همین جاست که از سرودن ابیاتِ آتی خویش پشیمان نیستم که در آن، انتقادِ نرمی از برخی از نمایندگان مردم در پارلمان صورت گرفته است:

زِ فرطِ دودِ سیه، شهر زشت و تاریک است

حیاتِ قصر وسیع، لیک جاده باریک است

چه داند از دلِ طفل یتیم پارلمان

چو کفش و پیرَهن هر وکیلِ ما شیک است

گرفت خانهء بیچاره را بزورِ تفنگ

و گفت صاحب آن خانه هندو یا سیک است 

به ملکِ چور و چپاول به پیشِ اهلِ ستم

به غیرِ وند گرفتن، هزار تکتیک است

هرآنچه رفته به سرقت، زمالِ بیت المال

به پشتِ شیشهء صدها دکان انتیک است

ز حالِ طالبِ یک انتحار، پرسیدم

بگفت: تک تک ساعاتِ بمبِ من “تیک” است

گمان برم که به پیان رسیده کار جهان

چرا که ” وَن ییرِ One Year” ما به مثلِ ” وَن ویک One Week” است

ستاک” هرکه دراین خاک هست، هموطن است

هزاره، ازبک و پشتون و یا که تاجیک است.

************

 

یک پاسخ به “یک حکایت و یک شکایت”

  1. admin گفت:

    درود به دوست عزیزو گرامی جناب ستاک عزیز ، نوشته و سروده تان زیبا و عالی و واقعیت است . خداوند این خاینین دولت وحشت ملی ع و غ که از جمله بی کفایت ترین و فاسد ترین دولت های بی غیرت جهان است ، نیست و نابود کند که اصلا بفکر مردم خود نیستند و هدف شان قدرت و دالر است و چشم شان از سیر شدن نیست. لعنت و نفرین به چنین متعصبین و تفرقه انداز ها . موفق وسلامت باشید ، . مهدی بشیر

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما