قسمت سوم ( سرگذشت کاملاً واقعی )
تاریخ نشر یکشنبه ۲۴ دلو ۱۳۹۵ – ۱۲ فبروری ۲۰۱۷ – هالند
شمهء راجع به خطرات چهار ده ی اخیرزندگی ام
وعوامل رفع شدن آنها
( سرگذشت کاملاً واقعی )
” به مراد دل رسی آن سحر،که زسوز سینه دعاکنی
به خداکه فیض دعارسـد،سـحری که روبه خداکنی “
بسمه تعالی
قسمت سوم
ج – تلاش برای ترک میهن زیبا وآبائی ام:
بعدازاشغال وطن عزیزم توسط خرس های قطبی ونوکران خائن ووطن فروش آنها سه چهارمرتبه کوشش نمودم که وطن محبوب خودرا ترک نموده ومهاجرت نمایم.
بار اول میخواستم بافامیلم ازطریق هرات به ایران برویم. سفر مان تاهرات توسط بس های معمول آنزمان صورت میگرفت.بس ازنزدیک چهاراهی دهمزنگ حرکت میکرد. قبل از اینکه بس حرکت نماید، یک نفرکه حتماً مربوط به نفر های خاد بود، در سرویس بالا شده واسناد مسافرین را بررسی میکرد. وقتیکه نزد من آمد وتذکره ام راخواست برایش دادم. در تذکره ام نوشته شده بود “داکتراسدالله حیدری” استاد پوهنتون، ازمن سوال نمود کجا میروید، گفتم هرات. دیگرچیزی نگفت وازبس پائین شد.
سرویس یا بس حرکت کرد وتقریباً یک ساعت بعد درمیدانشهرولایت وردک رسیدیم. درآنجا بازهم یکنفر خا د به سرویس بالا شده وازطرف جلوبطرف عقب بس می آمد. من که با مادر سرسفیدم،خانم وپنج طفلم درقسمت های وسطی سرویس نشسته بودیم، نزدیک ما که رسید با اشارهء انگشت مرا گفت که پائین شو.من خودرا به تغافل زده وهیچ حرکتی نکردم. موصوف ازقسمت های اخیربس بازگشت وشانهء مرا تکان داده گفت پائین شو. چاره ی نبود جز پائین شدن ومن از بس پائین شدم.
تمام بکس های ما را تلاشی کرد، بعضی چیزها را با چهار قطعه نوت هزار افغانیگی داوودخانی را گرفته ودوباره اشیای متباقی را دربکس های ما جاگذاشته ومرا با یک عسکرمسلح توسط موترجیپ به توقیفگاه مربوطهء شان فرستاد. درفکرخود نبوده ولی ازطرف مادرپیرم، همسر واطفالم بسیارپریشان حال بودم.
از لطف بی پایان الهی زمانیکه درمحوطهء خاد میدانشهراز موترجیپ پائین شدم،با اولین برخورد مدیرخاد که یکی ازفارغ تحصیلان پولی تخنیک بود مواجه شدم که بسیار محترمانه با من درصحبت شد.سپس مرا در یکی ازاتاقهای عساکرآنجا بردند.دریک چپرکت عساکرنشسته وغرق درافکار گوناگون راجع به فامیلم بودم.
بعداز گذشت چند ساعت دیدم شخصی از دوربطرف محوطهءخاد پیش آمده میرود.هرچند نزدیک میشد، طرزراه رفتنش بنظرم آشنا می آمد.
چون کلاه پکول درسر داشت وشالی یا پتکی را هم بدورخودپیچانده بود،نتوانستم موصوف را شناسائی کنم.بلاخره زمانیکه داخل محوطهء خاد که عبارت ازیک قلعهء بزرگ بودگردید،درسایهء دیواری نشسته وکلاه پکول خودرا از سربرداشت، آنگاه متوجه شدم که ایشان برادر بزرگم مرحوم حفیظ الله خان حیدری بودند. بادیدن ایشان یکباره کوه های غم ازشانه هایم دورشده ویقین حاصل کردم که از سرنوشت ما باقی اعضای فامیل درکابل خبر شده اند.
برادرم یکی دوساعت را درانجا بوده وبا مدیرخاد درتماس شده ودو باره بطرف کابل حرکت کرد.
فردای آن روزدراوایل صبح بود که باز دیدم همان برادرم بایک برادر دیگرم مرحوم حاجی محمد مهدی خان حیدری درآنجا آمده وبا مدیرخاد تماس گرفتند وبنده را نیز درآنجا برای تقریباً یک ساعت نزد خود خواستند واز جریان برایشان صحبت کردم.ایشان بعضی اشیای مورد ضرورت مرا نیز با خود آورده بودند.
چند روزی را که در توقیف خاد میدانشهربودم یک تحقیقات مختصری از من نمودند ومنتظرهدایت مرکزراجع به من بودند. در روزهای انتظار چیزیکه بر ای بنده جالب وغیرمنتظره بود،آنست که یک روزی والی ولایت میدان وردک دونفر نمایندهء خودرا برای صحبت بامن در آنجا فرستاد که یک روزتقریباً ازساعت سه بعد ازظهرتا ساعتهای هشت شام بامن صحبت کرده وسوالات زیادی نمودند که من برایشان جواب لازمه را میدادم. بلاخره ساعات هشت شام بود که صدای فیر های زیادی بگوش رسید وآنها رفتند ومرابه اتاق عسکرها فرستادند.
بعداز چندروزی مرا با نتیجهء تحقیقاتم و با شخص مستنطق ویک عسکر مسلح روانه زندان صدارت درکابل نمودند.
روز نهم سنبله یا روز جشن پشتونستان بودکه ساعات تقریباً چهار بعد ازظهرداخل محوطهء زندان صدارت گردیدیم. چون مؤظفین زندان صدارت همه نسبت به روزجشن پشتونستان بسیارمصروف بودند،هیچ کس حاضر نشد که بنده را تسلیم شود، بلاخره با خاد شش درک تماس گرفتند ومرا به آنجا بردند. درانجـا بعــد ازتسـلـیـمی مـرا دریک اتـاق کوچک که تنها یک کلکین خرد وبلند داشت توقیف نمودند.
بسیار جالب وغیرباورکردنی است،زمانیکه مرا درمیـدانشـهــرزندانی نمودند،همان نفرخاد که مراازسرویس پائین نموده وتسلیم عسکروروانه
توقیفگاه نموده بود، دوباره به سرویس بالاشده سخنان چند گفته واظهار نموده بود که میدانم همهء شما کجا میروید،پروای شمارا نداریم.مگرما
نمی خواهیم که اشخاص لایق واستادان خود را ازدست بدهیم.
بعداً نفر خاد راننده سرویس را امرنموده بود که روی ســرویــس را گشتانده واین فامیل را به کابل رسانیده ودرگوتهءسنگی، تکسی برای شان بگیرکه تابه خانهءشان برساند.موتر ران هرچنـد مخالفت میکرد بلاخره ماشیندارخود را بطرفش نشانه گرفته وگفته بود اگرفوراً جانب کابل حرکت نکنی،این جاغوررا به شکمت خالی میکنم. موتر ران بیچاره مجبورشده وروانه کابل گرد ید.
خداوند جهان وجهانیان را شاهد میگیرم که تاامروز که تقریباً سی و پنج سال ازآن واقعه میگذرد، من علت این عمل کسانی را که دشمن عقیدتی وسیاسی من بودند، ندانسته ام.فکرمیکنم که تنها وتنها یک لطف الهی ودعای مادرپیرم که شاهد گرفتاری ام بود میباشد. این جانیان وغلامان روسها که صد ها وهزارها استاد وتحصیل کرده ها را بی جهت وبدون کدام گناه روانهءزندانهـا وپولیگـونهـا نمـوده بودنـد، با من اینگونه رفتار دورازخصلت ددمنشانهء شان و باورنکردنی نمودند.
قسمت چهارم این خاطرات را فردا شب مطالعه کنید
برادر گرامی وبزرگوار جناب آقای داکتر حیدری عزیز ، این قسمت خاطرات تان را هم مطالعه کردم جالب بود . با وجودیکه به هیچ حزب و گروهی ارتباط ندارم و از همۀ احزاب متنفرم باید بگویم خداوند را هزار بار شکر کنید که شخصی که شما را از بس پایین کرد مربوط به تفنگسالاران ، آدمکشان ومجاهد نما ها ی و طنفروش دوران نبود زیرآ این جانی ها دشمن روشنفکر ها و تحصیل کرده ها هستند و همانجا محاکمه صحرایی میکردند و فامیل محترم هم خدای نا کرده دوباره کابل را نمی دیدند . زنده باشید . مهدی بشیر
برادر نهایت عزیز وگرامی آقای مهدی بشیر!
باز هم ازنشر قسمت د یگر از خاطراتم، جهان سپاس.من با دیدگاه شما کاملاً موافق هستم.مگر به عرض میرسانم که اگر کمک و الطاف خدائی نمی بود پیش از رسیدن به میدانشهر باید زیر تانک روس ها که بعداً خواهید خواند، خُرد وخمیر میشدم .از اخطار یک استاد روسی باید د چار مصیبتهای زیاد میگردیدم، از سه شبانه روز راهای بسیار بسیار پر خطر زنده به پاکستان نمی رسیدم، ازحادثهء بسیار خطرناک ترافیکی در سدنی جان به سلامت نمی بردم.من همیشه وهر روزه بارهاو بارها شکرانهء ایزد منّان را بجا می آورم. خداوند همه مردم مظلوم وطن عزیز ما وسایر جهان اسلام را از شر مسلمان نماهای وطن ما وباداران پلید شان نجات عنایت فرماید.بادرود فراوان داکتر حیدری