۲۴ ساعت

01 سپتامبر
۲دیدگاه

فقط با « دوستت دارم » بسازیم

تاریخ نشر شنبه  دهم   سنبله  ۱۳۹۷ –  اول سپتامبر  ۲۰۱۸–  هالند

نظری بر اثری زیبا از شاعر روشندل

 محترم همایون عزیزی

بنام :

فقط با « دوستت دارم » بسازیم

محترم قیوم بشیر هروی

ملبورن – استرالیا

اول سپتامبر ۲۰۱۸

(بخش چهارم)

قصه گوی عصای سفید چنین ادامه می دهد:

شب به خانه برگشتیم.

فردای آن شب به دروازه ی ما تک تک شد و پدرم رفت و در را باز کرد. یکی از عساکر مسعود بود ، پس از احوال پرسی با پدرم گفت : « آن فرزندان نابینای شما کجا هستند؟»

پدرم با تعجب پرسید: « شما با فرزندان من چه کار دارید؟»

عسکر گفت : « امر صاحب آن ها را به جبل السراج دعوت کرده است .»

دستور مسعود بود که راهی جبل السراج شدیم.

شب را د رمهمان خانه ی مسعود سپری کردیم ، جایی که در چند قدمی دفترش واقع شده بود. صبح روز بعد به دفتر مسعود رفتیم و یک بار دیگر اما این بار با حضور پدرم او را ملاقات می کردیم. او چنان که خصلتش بود با دل و پیشانی باز از ما استقبال کرد. مسعود به پدرم دل داری داد که غمگین نباشید. سپس به ما گفت : « جان پدر اگر خدا از شما چشم های تانرا گرفته است ، در بدل توانایی های دیگری را برای شما اعطا فرموده است و شما به مراتب توان مند تر از آنچه هستید که فکر می کنید.»

مسعود رو به مسلم کرد که ظاهرآ یکی از سربازهایش بود وگفت: » بقیه کار های این روشندلان به عهده تو است. اگر این ها به مشکلی برخوردند حتمآ و هرچه زودتر مرا در جریان بگذاری.» و بعد چهار صد هزار ( پول رایج آن زمان ) به ما داد که به قول خودش (بخشش) بود.

در مورد مسعود و سخاوتمندی او زیاد شنیده بودم ، اما آنچه مرا شگفت زده ساخت ، این بود که چرا برای دادن هدیه ویا بقول خودش بخشش خانواده ای را که در نهایت رنج ، آنهم در شرایط دشوار و نابسامان آنزمان  زندگی می کردند از کابل به جبل السراج بکشاند.

آیا لازم بود که حتمآ در حضور خودشان به کسی وظیفه  پرداخت بخشش سپرده می شد؟ یقین دارم که خیلی زیباتر می بود اگر این پول بخششی به منزل شان فرستاده میشد و فقط نامی از فرستنده برده میشد ، آنهم اگرمیخواست تا آنها بدانندکه این فرد سخاوتمند کیست ، وگرنه بخشش دادن ها در عالم ناشناسی اگر صورت بگیرد بمراتب زیبا ترا جلوه می نماید.

آدم های خیرخواه در دنیا زیاد اند ، اما تعدادی از آنها هرگز آنرا بروز نمی دهند و حتی کسی آنها را نمی شناسد ، درحالیکه همیشه با مساعدت و کمک های بشر دوستانه خویش دست بینوایی را می گیرند. بارها اتفاق افتاده که درمراسم یاد بود بعضی ازین افراد زمانی مطلع می شویم که فلان مسجد ، مکتب و یا درمانگاه را او ساخته بود. خداوند اجر دارین را نصیب شان بگرداند و بقول شاعر :

تو نیکی میکن و در دجله انداز

که  ایزد  در  بیابانت  دهد  باز

براستی هم که همینطور است ، اگر بخاطر خدا کسی می خواهد کمکی انجام دهد ، پس نیازی نیست که جار بزند و عالم را خبر کند!

شاعر روشندل ما اضافه میکند:

ما آن پول را به نیت مصارف سفر به ایران حفظ کردیم. قصد ما از ایران رفتن بنا به باور پدرم و توصیه نزدیکان ، رفتن به زیارت امام رضا(ع) بود. پدر و مادرم با نیت اینکه این بار ممکن است دعای شان قبول شود و نور به دیده گان اولادهای شان بدمد، تصمیم گرفته بودند که با تمام اعضای خانواده به ایران برویم. اما از آن جایی که  اتفاق ها بدون آگهی به آدمی پیش می آیند ، این بار هم اتفاق های بدی پشت سر هم چیده شده بودند ، سبب شدند هیچ جایی نرویم. یکی از آن اتفاق های بد، اشغال کابل توسط طالبان بود که از سر بدبختی همان روزی پیش آمد که قرار بود به هرات پرواز کنیم. طالبان بال های امید ما را قیچی کردند ، جنایات بعدی شان را هم که تاریخ تذکر داده است  این طومار هرروز درازتر می شود.

بدون شک گاهی اتفاق های غیر مترقبه ای در زندگی هر انسان رخ می دهد که در انجام آن خود شخص هیچ دخالتی ندارد و بر اساس باورها، همه را بستگی به تقدیر خویش می داند.  

خوب ازاینها که بگذریم نباید نا امید شد وازاینکه انسان گاهی به خواسته ها و آرزو هایش نمی رسد دلگیر شود ، همه اتفاق های زندگی را نمی توان به فال بد گرفت . درست است که هجوم طالبان و اشغال کابل مانع از خروج این خانواده و شاید صدها فامیل دیگر گردید ، اما از کجا معلوم اگر آنها به این سفرمیرفتند اتفاقات بدتری برای شان پیش نمی آمد.

در این شکی نیست که با اشغال کابل توسط طالبان که حتما با زد و بند های پشت پرده همراه بوده صفحه ای دردناک دیگری در تاریخ کشور گشوده شد و باعث گردید تا هزاران هموطن بیگناه ما به خاک و خون بغلطند و یا خانه و کاشانه ای شانرا ترک نمایند.

اما نباید نادیده گرفت که رسیدن طالبان به کابل کار ساده ای نبود و هرگز بدون پشتیبانی تفنگ بدستان داخلی که منتظر چنین فرصتی برای غصب قدرت و تسلط بر دارایی های مردم را در سر می پروراندند  ، امکان پذیر نبود.

همایون در ادامه قصه اش می افزاید:

زندگی بود که پیش می رفت و ما هم اندک اندک بزرگ می شدیم. بزرگتر شدیم و فهمیدیم که نباید بی سواد باقی ماند ونباید بار دوش جامعه شد. بنابراین به مشوره ی هم ، خانواده مرا به لیسه ی مسلکی نابینایان فرستادند تا درس بخوانم. من هم با عشق رفتم و به یادگیری شروع کردم.

خاطره های تلخ و شیرین دوران مکتب هم ضمیمه ی زنده گی ماست. مهمتر از همه این که آینده و زنده گی من و برادر بزرگ نابینایم از آغاز درس تا امروز که همان جا معلم شده ایم با این مکتب گره خورده است ، لیسه ی مسلکی نابینایان .

در ادامه ِ روز های تلخ زنده گی این خانواده چه زیباست وقتی خبر مسرت بخشی را می شنویم که از یکطرف چراغ نورانی معرفت در دل های شان روشن گردیده و طرف دیگر به استعداد های پنهان ایشان پی می بریم . باید به حوصله مندی این خانواده و مبارزه بر ضد تاریکی تحسین و هزاران آفرین گفت . بارها شده که همایون عزیزی این دوست خوب و شاعر روشندل ما پیامی می دهد و می پرسد که آیا وقت دارید تا گپ و گفتی داشته باشیم؟ برای من که از زمان آشنایی ام با وی به استعداد خارق العاده او پی بردم بدون شک پاسخ مثبت است و با شنیدن صدای گیرایش اگر بگویم که خستگی های روزانه ام رفع می شود گزافه نگفته ام.  من دوستان روشندل زیادی داشتم و حتی زمانی که مسئولیت کورس تایپستی نبرد را در غربت سرای پشاور پیش می بردم و تدریس می کردم یک از شاگردانم روشندلی بود که در مدت زمانی کوتاهی توانست تصدیق فراقت در ماشین نویسی ( تایپستی ) را بدست آورد. امید در هرکجای که باشد سلامت بوده و با سرفرازی زندگی کند.

 راوی علاوه می کند:

 روزی من و برادرم وقت برگشت از مکتب پول نداشتیم ، کرایه ی موتر نبود وما به فکر این شدیم که پیاده تا خانه برویم. دست همدیگر را گرفتیم ، قدم زنان وخدا گفته حرکت کردیم و درراه از نا امیدی ها و امید ها حرف زدیم، شکایت کردیم و خنده نیز. ناگهان پای من در فرورفته گی یی رفت ، افتادم و برادرم به دنبالم افتاد. فرورفته گی بزرگی بود. هردو در آن جای شدیم و زخم برداشتیم. تمام بدن ما خراشیده ، خونین و پوست پوست شده بود. مردی رسید و دست ما را گرفت . بیرون برآمدیم، برایش عجیب بود که دو نابینا بدون هیچ همراه بینایی ، اینگونه بی خیال از خانه بیرون برآمده اند. پرسش های عجیب وغریب زیادی کرد. پاسخ های  هم از شدت ناتوانی و درد تنها بله و نخیر بود. آن مرد مهربان ما را نزد داکتر برد و زخم های ما شستشو وپانسمان شد. سپس ما را به خانه برد و کوله باری از احسان بردوش ما گذاشت. حالا که آن مرد مهربان را نمی شناسم، با بریده یی از خاطره ی آن روز، همین جا به او حرمت قایل می شوم. آن رهگذر به ما خاطره خوبی به یادگار گذاشت . کاری کرد که کمتر رهگذری وقتی از کنارش رد می شویم یا در برابر چشمانش می افتیم، انجام می دهد.

چه خوب است وقتی می شنویم هنوز وجدان های بیداری است که به پاس انسانیت و احساس پاک شان دستگیر افتادگان شده و نمی گذارند احساس نمایند که تنهایند . خوشا بحال آنهاییکه دستگیری در مرام شان است و تنها به یک چیز می اندیشند و آنهم همدلی ، همسویی، همیاری و مساعدت آدم ها بدور از هرنوع علایق سمتی ، زبانی ، نژادی ، مذهبی وسلیقوی.

البته نباید نادیده گرفت  در جامعه ایکه فقر فرهنگی در آن حاکم باشد مسایلی ازین قبیل به مراتب دیده می شود ، عقده های شخصی ، تربیت ناسالم ، حسادت هایی که گاهی منجر به خشونت های فامیلی می گردد و ده ها مسئله دیگر .

ادامه دارد …

 

۲ پاسخ به “فقط با « دوستت دارم » بسازیم”

  1. admin گفت:

    تشکر از برادر عزیزم قیوم جان ، این بخش سرگذشت این شاعر روشندل هم جالب و متاثر کننده بود . خداوند اورا شفا دهد ، موفق وسلامت باشید.
    مهدی بشیر

  2. قیوم بشیر «هروی» گفت:

    مهدی جان عزیز ممنونم از لطف شما و همینطور از زحمات قابل قدر تان . آرزومند ریشه های ظالمین از بیخ و بن کنده شود و وطن عزیز ما از این همه بدبختی رهایی یابد تا مردم به اسایش و آرامش به زندگی خویش ادامه دهند.
    با عرض حرمت
    قیوم بشیر هروی

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما