۲۴ ساعت

24 مارس
۲دیدگاه

اختطاف

تاریخ نشر یکشنبه  چهارم  حمل  ۱۳۹۸ – ۲۴ مارچ ۲۰۱۹ هالند 

اختطاف

نوشتۀ : محترمه خانم صالحه محک یاد گار

داستان

*****

صبحدم طبق عادت از خواب بیدار شدم . چشمانم را با پشت دست مالیده به اطرافم نگاه کردم از هارون خبری نبود. از جا برخاستم پرده های کلکین را پس زدم اشعه زرین آفتاب پرتو افشانی میکرد .

صدا زدم هارون ….! هارون ….! کسی جواب نداد، به تشویش شدم . اتاق ها را گشتم از هارون خبری نبود بسوی کوچه رفتم درب حویلی قفل بود اما کلیدش نبود.
هارون هرشب درب حویلی را می بست و کلی آنرا بداخل قفل میگذاشت ؛ میگفت شرایط وطن خوب نیست در هنگام ضرورت سرگردان نشویم .
دلم گواهی بد میداد . هرقدر فکر میکردم مغزم کار نمیداد که کجا رفته باشد ، بدون اطلاع جای نمی رفت زیرا هردو در این شهر تک و تنها بودیم ، در مبایلش زنگ زدم خاموش بود.
دست و پایم را لرزه گرفت حیران بودم چه کنم ؟ از کی کمک بخواهم . فامیل های ما ؛ در خارج از کشور زندگی میکردند. ما هر دو بعد از ازدواج با توافق هم به کشور آبایی خود آمدیم و در شهر کابل مسکن گزین شدیم . هارون در رشته اقتصاد تحصیل کرده بود مصروف تجارت بود.
بر تخت خوابم نشستم به آواز بلند گریه سر دادم ؛ بار بار خود و هارون را ملامت کردم که چرا برخلاف خواست فامیل های ما این جا امدیم . آنها برای ما گفتند ، که اوضاع وطن خوب نیست … .
اشک هایم چون باران بهاری بی وقفه میبارید . با پشت دست پاک کردم نشد . چادرم را در رویم با هر دو دست گرفتم تا توان داشتم گریستم . دلم ضعف شد ساعت ها در روی تخت خواب افتاده بودم .
چشم هایم را به زحمت باز کردم خانه در تاریکی فرو رفته بود . توان نداشتم که برخیزم و چراغ را روشن کنم.
به هر طرف نگاه میکردم از ترس و وحشت می لرزیدم . حیران بودم ؛ چه کنم به کجا روم ؟ از ترس چشمانم را بستم . صدای باز شدن درب کوچه را شنیدم . با خود گفتم حتمآ هارون امد . دیدن دوباره هارون را بر تخت خوابم موهبتی بزرگ میدانستم. دیگر صدا نشنیدم همه جا در خاموشی وهم انگیز فرو رفت . گفتم حتمآ خیالاتی شده ام . کور مال کور مال دستک زدم گوشه لحاف را برسرم کشیدم . بوی عطر هارون به مشامم رسید . گفتم حتمآ خودش است . میخواهد با من شوخی کند. سرم را از زیر لحاف کشیدم گوش هایم را تیز کردم . صدای پا به وضاحت شنیده میشد . ترس و وهم بر من غلبه کرده بود . چشمانم را به در دوخته بودم . دیگر به تاریکی عادت کردم همه جا را دیده میتوانستم . دروازه اتاق خواب آرام باز شد ، گُرپ گرُپ قلبم زیاد شده میرفت . چشمانم از حدقه برامده بود.
دروازه نیمه باز ماند. نه کسی امد و نه کسی رفت… رعب و وحشت سرا پایم را فرا گرفته بود. از ترس نفسم بند شده بود ، چشمانم را بستم. هر لحظه منتظر بودم که یک دست نزدیک میشود و گلویم را می فشارد.
دقایقی وحشتناک بود و به کندی میگذشت . احساس کردم که دستی گلویم رافشار میدهد به نفس نفس افتادم ، دیگر نفهمیدم . نمیدانم بی هوش بودم و یا خواب . وقتی چشم باز کردم چراغ اتاق روشن بود.
از بستر برخاستم به آشپزخانه رفتم . شیردهن نل آب را باز کردم گیلاس را گذاشتم خوب سرد شود . با عطش تمام گیلاس آب را تا اخر نوشیدم حالم کمی بهتر شد .
در سالون برروی مُبل( کوچ) خود را انداختم ، سرم درد داشت لحظاتی با خود فکر کردم . بیادم امد که چراغ اتاق خواب خاموش بود . پس کی روشن کرده بود ؟ وارخطا از جا برخاستم دوباره سرا پایم را لرزه گرفت.
آرام ارام به دهلیز رفتم جرآت نمی کردم به اتاق خواب بروم . دستگیره دروازه را فشار دادم در بى صدا باز شد . اتاق در تاریکی فرو رفته بود ، صدای باز شدن کلکین را شنیدم. به عجله سویچ برق را زدم . اتاق غرق در نور و روشنی شد . هوای سرد بر صورتم خورد از باز بودن کلکین در حیرت شدم . پرده از وزش باد تکان تکان میخورد .
با ترس و لرز عقب پرده ها را دیدم و از کلکین به بیرون نگاه کردم سایه ای شخصی را دیدم که به سرعت حرکت کرد و در زیر درختان الو با آلو از نظرم پنهان شد.
فراموش کردم بگویم ، در حویلی که ما زندگی میکردیم خیلی بزرگ بود. چون یک باغ درختان میوه دار و بی میوه زیاد داشت .
صدای قلبم را می شنیدم و نفسک میزدم . به عجله کلکین را بستم و درب اتاق را نیز قفل کردم کلیدش را در زیر بالشت خود گذاشتم .
چراغ را خاموش و از ترس لحاف را برسرم کشیدم . مدتی گذشت لرزش بدنم آرام شد.در خواب و بیداری هارون را دیدم که چند نفر کشان کشان او را به دامنه کوه آسمایی میبرند.
هر قدر داد و فریاد میزنم کسی بدادم نمیرسد.
از خواب بیدار شدم عرق از سر و رویم جاری بود . به زحمت از بستر برخاستم با دستان لرزان پرده های کلکین را به یک طرف کشیدم . نور درخشان خورشید پرتوی افشانی میکرد.
مبایل را در دست گرفتم خواستم برای پدر هارون زنگ بزنم و از نا پدید شدن هارون برایشان بگویم دل و نا دل بودم . اصلآ دلم نمی خواست پدر و مادر هارون را در عالم مسافری پریشان بسازم هردو خیلی پیر بودند و تکلیف قلبی داشتند.
با خود گفتم اگر نگویم چه باید کرد ؟ از کی کمک و استمداد بجویم .؟ من که در این جا نه کسی را می شناسم و نه بلد هستم زیرا من سه سال داشتم که با فامیلم مهاجر شدم و از این دیار رفتیم .
چند بار تصمیم گرفتم به پولیس زنگ بزنم اما جرآت نکردم . قصه های زیادی شنیده و در مدیا ها دیده بودم و از سایت های انترنتی خوانده بودم که چندین زن و دختر جوان که از حوزه امنیتی و پولیس کمک خواسته بودند ، خود شان در درد سر گیرمانده بودند . از طرف همان پولیس تهدید می شدند . وقتی نفر مقابل خواست های نا مشروع اش را قبول نکرده بود به عوض مجرم در زندان بسر میبرد ند. من هم از عواقب آن ترسیدم .
شماره پدر و مادرم را چند بار خواستم زنگ بزنم ولى منصرف شدم ، بیچاره ها از آن فاصله های دور چه کرده میتوانستند .به ناچار منتظر ماندم و چشمم بدروازه بود ببینم چه میشود. از آمدن شب هراس داشتم .تا و بالا در اتاق ها میگشتم اما راه و چاره نیافتم . از صدای زنگ مبایل یک قد پریدم. شما ره ناشناس بود به سرعت گفتم بلی ! صدای غور و خشن از آنطرف خط گفت ؛ خانم هارون هستی ؟ با صدای لرزان گفتم بلی ؛ شما !؟ با قهقهه های وحشتناک خندید و گفت ما را چه میکنی ؟ اگر هارون را میخواهی شب یک موتر سیاه می آید بدون آنکه بکسی اطلاع بدهی سوارشو بیا . گفتم من شما را نمی شناسم با صدای رعب آور گفت باز میشناسی … .
گفتم من چطور بدانم که هارون نزد شماست گفت : بگیر همرایش گپ بزن . هارون با صدای ناله مانند گفت مریم هرگز به این ها اعتماد نکن آدم کش … صدایش قطع شد . بلی بلی گفتم دیگر جواب نشنیدم .
دنیا بر سرم تاریک شد گریه مجالم نداد ، اشک هایم جاری بود ، ترس و هراس سرا پایم را فرا گرفته بود . خیلی ترسیده بودم . حیران بودم چه کنم . اگر شب بیایند حتما کلید خانه نزد شان است هر لحظه بر وحشتم افزوده میشد. در افکار ناراحت کننده و پریشان غرق بودم .
ازصدای زنگ دو باره مبایل نزدیک بود سکته کنم . قلبم چنان تکان میخورد که فکر کردم همین لحظه ایستاده میشود . با دستان لرزان مبایل را از سر میز گرفتم به عجله گفتم بلی ! از انسوی خط صدای سنگین و غور گفت : اگر هارون را زنده میخواهی دو لک دالر بیار . نا خود آگاه چیغ زدم چه !؟ مه از کجا … مبایل قطع شد.
چون دیوانه ها ته و بالا رفتم. تمام جواهرات خود را تخمینی حساب کردم بیش از سه هزار دالر نمیشد.
خانه هم از پدر کلان هارون بود . کدام اسناد در دست نداشتیم که اقلآ آنرا در مقابل پول گرو بدهم . زاز زار گریستم .
برای پدر و مادرم زنگ زدم جریان را گفتم و تاکید کردم نباید پدر و مادر هارون خبر شوند. پدرم گفت ما بزودی می آئیم .
حیران بودم چه کنم ؟ کجا پنهان شوم . هر روز قبل از غروب آفتاب در منزل سوم که یک اتاقک کوچک وجود داشت می رفتم ، بعضی اشیای کهنه و اضافی را در آن جابجا کرده بودند من شب را در انجا با عالم ترس به سحر میرساندم . با خود میگفتم اگر دزدان و اختطافچی ها داخل خانه ما شوند . بعد از جستجو مایوس شده میروند و اگر به منزل سوم بیایند به یقین از دیدن اشیای کهنه پشیمان شده دو باره بر میگردند و میروند .بدین ترتیب من هم از دست شان در امان میمانم . هر شب در آنجا تا سحر پنهان میشدم . خیلی وحشتناک بود ….
تا اینکه بعد از یک هفته پدر و مادرم آمدند. من هر لحظه از ترس مُردم و زنده شدم . حالم خراب بود و مدت ده روز میشد که از هارون خبر نداشتم . با آمدن والدینم نور امید در دلم جوانه زد . مادرم مرا در آغوش گرفت زار گریست . پدرم خاموشانه نگاهم میکرد . به دستشوی رفتم چند مشت آب برویم زدم ، در آئینه خود را دیدم رنگم چون گچ سپید شده بود، حلقه های سیاه دور چشمم را احاطه کرده بود . اثری از زیبایی در چهره ام دیده نمیشد ، خیلی لاغر شده بودم .
همه در خواب بودیم که درب کوچه به شدت کوبیده شد . همه پریشان دم درب کوچه رفتیم. من چون برگ های خزان دیده می لرزیدم . مادرم هم خیلی ترسیده بود . پدرم دروازه را باز کرد همه جا در تاریکی فرو رفته بود . کسی دیده نمیشد . سویچ چراغ سر دروازه را روشن کردم چند متری کوچه را روشن کرد، کسی نبود .
در یک قدمی زیر پای پدرم یک چیزی در یک پارچه پیچیده شده بود . مادرم صدا زد ببین نزدیک پایت چیست ؟ پدرم انرا گرفت و درب کوچه را بست . هر سه بسوی دهلیز روان شدیم . در زیر نور چراغ آنرا باز کرد.
پدرم آنرا دور انداخت . من خم شدم که آنرا بگیرم ، از دیدن کلک بریده نا خود آگاه چیغ زدم .
در همین لحظه به مبایلم زنگ آمد . نفسم در سینه بند شده بود به زحمت گفتم بلی ! باز همان صدای رعب آور قهقه میزد . گفت اگر پول را تهیه نکنید بزودی سرش را برایت روان میکنم. مبایل از دستم بر زمین افتاد و سرم بردیوار دهلیز خورد ، دیگر نفهمیدم .
پدرم با دوستان و آشنایان خود تماس گرفت وعهده ملاقات گذاشتند . همه غرق در افکار خویش بودیم . که باز به مبایلم زنگ امد باز هم نمره ناشناس ؛ باسرعت گفتم بلی ! با صدای خشن گفت ؛ اگر پولیس را در جریان گذاشتید همان لحظه هارون را سر به نیست میکنیم . لرزش دستانم شدید شد. بلی بلی گفتم مبایل قطع شد.
نیمرخ پدرم را نگاه کردم ؛ لطفآ پدر جان پولیس را در جریان نگذارید. بغض راه گلویم را بست اشک هایم جاری شد. پدرم مرا در اغوشش گرفت سرم را بوسید و گفت : دخترم تشویش نکن خداوند مهربان است .
نیمه روز بیرون رفت شام برگشت گفت : از چند نفر دوستانم پول قرض خواستم تا دو روز دیگر برایم آماده میکنند.
شب را در کنار مادرم به خواب رفتم . نیمه های شب از صدای شرفه پای بیدار شدم . در اول خیلی گیچ بودم فکر کردم خواب می بینم . به عجله از کلکین بیرون را نگاه کردم از دیدن چند نفر قد کوتاه در سر چیله تاک که مصروف خوردن انگور بودند متعجب شدم .
تقریبآ ده دقیقه گذشته بود یک نفر خیلی کوچکتر از دیگران با اشاره دست همه را بطرف بیرون دعوت کرد. خودش هم به چابکی یک گربه از سر دیوار خود را به بیرون کوچه پرتاپ کرد. خیلی ترسیده بودم .
در پهلوی مادرم خود را زیر لحاف پنهان کردم. وقتی بیدار شدم ساعت دوازده ظهر بود . صدای مادرم را شنیدم که در سالون با خواهرم در مبایل صبحت میکرد.
خیلی خسته و ناراحت بودم به ماجرای شب گذشته فکر میکردم . از دیدن اشخاص قد کوتا در حیرت بودم .
با خود گفتم اگر برای مادرم بگویم حتمآ میگن خیالاتی شدی و کابوس دیدی . بناچار خاموشی اختیار کردم .
یک هفته چشم و گوشم به مبایل بود . در انتظار بسر می بردیم تا اینکه یک شب ساعت دو بجه صدای زنگ مبایل هر سه ما را از خواب بیدار کرد . با لکنت زبان گفتم بلی ! از آنسوی خط صدای خشن جواب داد پولها آماده است ؟ گفتم بلی.
گفت تآکید میکنم بدون کدام اشتباه همین لحظه پول را در کثافت دانی جوار حمام بگذارید . فردا صبح قبل از طلوع آفتاب در همانجا هارون را تسلیم شوید. مبایل خاموش شد .
پدرم بکس پول ها را گرفت و از درب کوچه بیرون شد .
ترس و وحشت سراپایم را می لرزاند . مادرم سوره های نماز را مکررا میخواند و در زیر لب دعا می کرد .
گرچه حمام در کوچه عقب خانه ما بود . باز هم تا پدرم رفت و دوباره آمد این مدت بر ما یک سال گذشت .
خدا را شکر کردیم و با هم در سالون نشستیم . از تشویش زیاد خواب از ما فرار کرده بود . خاموش بودیم . هر کدام غرق افکار پریشان خویش بودیم.
تا روشنی صبح کم کم بر سیاهی شب فایق آمد. هنوز خورشید از عقب کوها سر نزده بود . که پدرم برای تسلیم شدن هارون به کوچه حمام رفت .
دلم گواهی بد میداد . با خود در ستیز بودم که باید شاد باشم ؛ عنقریب هارون عزیزم را می بینم و بزودی یگانه عشقم را در اغوش میگیرم ، اما نه ! قلبم درد میکرد و نفسم تنگی میکرد… .
از رفتن پدرم ساعت ها گذشت من و مادرم در عقب درب حویلی منتظر بودیم . ترس و وحشت عجیبی هر دوی ما را در حصار خود گرفته بود .
گفتم :مادر جان میخواهم بروم … .
مادرم با صدای بلند فریاد زد نه ، هرگز . تو دختر جوان هستی نباید بیرون بروی . گفتم مادر جان مبایل پدرم خاموش است . چه باید کرد ؟
مادرم گفت دخترم چپن سیاه و چادرم را بیار پوشیده میروم . اما خودت درب کوچه را به هیچ کس باز نکنی .
مادرم رفت بعد از ساعتی زنگ زد که من همرای پدرت در شفاخانه هستیم بزودی می آئیم .
با ناراختی فریاد زدم گفتم مادر چه گپ است، هارون همرایتان است ؟ مادرم گفت بزودی می آئیم ، فعلآ خدا حافظ.
از شدت اندوه به زحمت میتوانستم نفس بکشم. به اتاق خواب رفتم الماری لباس هارون را باز کردم . یک دست لباس را برایش آماده کردم .
ساعت یک بعد از ظهر درب کوچه به شدت کوبیده شد. دوان دوان رفتم درب را باز کردم
پدرم داخل شد به تعقیبش مادرم هردو خیلی پریشان بودند . چیغ زدم هارون کجاست ؟
مادرم مم مم کرد … به چشمانش نگاه کردم چون دو قوغ آتش سرخ شده بود . گفتم مادر به لحاظ خدا بگو چه شده ؟ پدرم مرا در آغوش گرفت ، با صدای حزین گفت : میگم بیا داخل خانه برویم . پا هایم سستی میکرد. پدرم زیر قُولم را گرفته مرا همراهی کرد .مادرم درب سالون را باز کرد . بر مُبل لمیدم سرم گیچ میرفت ،چشمانم سیاهی میکرد و دیگر ندانستم چه شد.
وقتی چشمانم را باز کردم داکتر بالای سرم بود . هق هق گریه مادرم را شنیدم که میگفت؛ خداوند جزای شانرا بدهد دو صد هزار دالر قرض و وام کردیم کاش هارون زنده میبود .
یک چیغ از گلویم خارج شد . به زحمت برخاستم . مادرم مرا در اغوش گرفت سر و رویم را نوازش میکرد میگفت : دخترم نصیب و قسمت چنین بوده .
ما کوشش بندگی خود را کردیم . زار زار گریستم ، شب تا سحر نخوابیدم قلبم شدیدآ درد داشت.
فکر میکردم در میان آتش نشسته ام بدنم می سوخت . ته و بالا میگشتم زمین جایم نمی داد.
فردا صبحدم اقوام پدرم ، دوستان و آشنا یان خانواده هارون به خانه آمدند . هرکدام برای مراسم فاتحه و جنازه آماده گى گرفتند .
ساعت ده قبل از ظهر جنازه هارون را از طب عدلی به خانه آوردند. سر تابوت را بلند کردند ؛ چهره اش شناخته نمیشد . زخم های عمیق و بریدگی چاقو به و ضاحت در رویش دیده میشد. هویدا بود که او را ستم کش کرده بودند .
بر سر ورویم زدم و گریستم بار بار ضعف کردم . وقتی به هوش امدم جنازه هارون را برده بودند . زار زار گریستم ؛ گفتم کاش میتوانستم همرایش ساعت ها گپ میزدم و راز دل میکردم.
داکتر که دوست پدرم بود برایم سیروم داده وآرامبخش تزریق کرده بود . وقتی به هوش امدم . صدایش را شنیدم که میگفت متوجه مریم باشید او حامله است . از شنیدن این حرف اشک هایم جاری شد . با خود گفتم در همین یک سال هارون چقدر در انتظار شنیدن این کلمه بود .
میگفت مریم جان عشقم، زندگیم وقتی خبر حامله بودنت را بشنوم دیگر ارمان ندارم ، خوشبختی ما مکمل میشود .
می گریستم و میگفتم بیا هارون ببین تو گفته بودی . با شنیدن این گپ خوشبختی ما مکمل میشود . ولی افسوس که من حالا یک زن بدبخت هستم که یگانه عشقم ، عزیز دلم را از دست داده ام .
شب و روزم به گریه سر میشود . در زندگی نا امید هستم هیچ چیز خوشم نمی اید. به غیر از گریه کاری ندارم .
شبی در تلویزیون چند جانی و قاتل را نشان داد؛ به تازگی حوزه ششم امنیتی انها را دستگیر کرده بود. وقتی صبحت میکردند ؛ صدای یکی از آنها بگوشم آشنا آمد . صدای تلویزیون را بلند کردم پدر و مادرم نیز متوجه شدند. در میان سخنان خود از جنایت و اختطاف صبحت کردند .
همان شب تا سحر نخوابیدم حیران بودم چطور باید از آن جانی انتقام بگیرم . صبحدم برای پدرم گفتم یکی از همان نفر ها صدایش در گوشم آشنا بود همان نفر بود که در مبایل همرایم صبحت کرده بود و پول را خواست .
پدرم گفت ؛ دخترم اگر از من میشنوی پشت گپ نگرد ؛ در این کشور عدالت تامین نمیشود.
اما مرغ من یک پا داشت . گفتم باید عریضه نوشته به مقامات امنیتی برویم . پدرم به خاطر من چنین کرد . ماه ها سرگردان شعبه به شعبه در مقامات امنیتی ، ولایت کابل و محکمه به محکمه سرگردان گشت .
تا اینکه ثابت شد که همان شخص سر دسته باند آدم کش ها بوده و مثل هارون صد ها نفر را اختطاف کرده ؛ وقتی پول از فامیل های شان بدست می آوردند خود شخص را به قتل میرساندند .
در جریان محکمه اقرار کردند که چندین تجار و صراف را اختطاف کرده بودند . در مبایل یکی از همان تجار ها شماره و اسم هارون ثبت بوده .
در یک نیم شب از مبایل مذکور برای هارون مسیچ میدهند و میگویند . من در عقب دروازه کوچه آمدم کار ضروری همرایت دارم زنگ نزدم ؛ که اعضای فامیل ناراحت نشوند و هارون برای اینکه من بیدار نشوم آرام و بی صدا برای دیدن دوست خود بیرون میرود و این جانیان دست و دهنش را بسته کرده او را با خود میبرند.
روزیکه محکمه فیصله کرد، که پول ها بدست آمده از منزل اختطاف چیان باید به صاحبان اصلی اش تسلیم داده شود.
در دل گفتم دولت حتمآ پول را از نزد قاتلین گرفته به پدرم میدهند . حد اقل پدر بچاره ام از قرضداری نجات پیدا میکند .
آه ! چقدر درد آور است . کاش حرف پدرم را قبول میکردم . بیچاره شش ماه دوید دفتر به دفتر بالاخره وقتی که باید دو صد هزار دالر را تسلیم میشد . همان شب در مبایل پدرم زنگ امد . و پدرم را اخطار دادند.
اگر میخواهد زنده بماند بزودی این کشور را ترک کنید و دیگر حرف از پول نزند .
در طی یک هفته هر سه بسوی کشورى که پناهنده بودیم رهسپار شدیم . در طیاره سرم را به کلکین تکیه داده بودم و در دل میگفتم چه بدبخت بودیم . به چه خوشی آمدیم که در وطن خود زندگی کنیم و برای مردم و ملت خود خدمت کنیم . با درد و دریغ که بی امنیتی و فساد در کشور آبایی ام بی داد میکند .

 

۲ پاسخ به “اختطاف”

  1. admin گفت:

    درود به خواهر گرامی خانم صالحه محک یاد گار ، داستان متاثر کننده است ، متاسفانه همه روزه در کشور ما دهها واقعات دزدی ، آدم رباعی و آدمکشی میشود و همین یک هفته قبل یک دختر شش ساله را این وحشی ربودند و به شهادت رساندند . دولت وحشت ملی و ارگنشینان فاسد باید نگذارند که خون این دختر معصوم پایمال شود و آدم ربا ها و قاتلین اورا باید به اشد مجازات برسانند و در محضر عام اعدام نمایند تا درسی باشد به دیگر وحشی ها.
    مهدی بشیر

  2. هزاران درود و سپاس!!
    بینهایت سپاسگزارم از محترم محمد مهدی بشیر عزیزالقدرمدید مدبر سایت ۲۴ساعت که لطف نموده داستان اختطاف را نشر نموده اند
    موفقیت هرچه بیشتر این عزیز را تمنا دارم واقعآ سایت فرهنگی و عالی می باشد

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما