درد جدایی
تاریخ نشر یکشنبه ۲۹ ثور ۱۳۹۸ – ۱۹ می ۲۰۱۹ هالند
داستان
نوشتۀ محترمه خانم صالحه محک یادگار
یک و نیم سال از ازدواج ما گذشته بود که میلاد پسرکم تولد شد .در همان شب و روز رحمان هم در یکی از ریاست های دولتی به حیث مامور مقرر شده بود.
دیروز وارى بیاد دارم ، ماه سرطان بود. هوا گرم و درجه حرارت روز تا روز بلند میرفت . اتاقک ما تنگ و تاریک بود و یک پنجره مربع شکل یک متر در یک متر داشت . شیشه های آن شکسته بود و در چوکات شکسته آن پلاستیک کوکه کرده بودیم . رحمان مثل همیشه أهنگ دوست داشتنی ام را ( ای جان من فدایت …. عمرم به اخر آمد . از احمد ظاهر فقید ) را سوت میزد . آنقدر زیبا با دهن سوت و اشپلاق می نواخت که روح آدم را نوازش میکرد . بر روانم تإثیر عجیبی میکرد و این سرود تا مغز استخوانم میرسید و آنرا با قلبم احساس میکردم. هنگام عصر که رحمان از وظیفه می آمد و از پله های زینه بالا می شد به شنیدن سوت هایش در هر کار که میبودم چون پرنده ای سبکبال در پرواز میامدم و سر راهش می دویدم و هر دو عاشقانه یکدیگر را بغل میزدیم.
هر صبح که از خواب بر می خاست ، همین آهنگ را سوت میزد و چای جوش را بالای اجاق گازی میگذاشت . کمی ورزش میکرد ، در ترموز چای دم می نمود ، خود را آماده ساخته من و میلاد را میبوسید و به وظیفه می رفت.
عصر باز همان أهنگ را سوت میزد و از پله ها بالا می آمد. یاد أن روز ها بخیر چه دنیای مملو از محبت داشتیم.
گرمی به شدت تمام بر سنگ و شجر میکوبید ،مجبور شدم کلکین را که در یک چپراس آویزان بود باز کنم ، همان شب از دست بنگس پشه دربیخ گوش ما تا سحر نخوابیدیم ، همینکه چشمان ما بسته میشد پشه خود را بر سر و روی ما میرساند و نیش میزد.
هنوز خواب نرفته بودیم که دست و پای ما گز میگرفت ، مثلکه در بین قوغ آتش داخل شده باشد میسوخت. پشه با صدای منحوس خواب را بر ما حرام کرده بود.
خوش بودم که گهواره میلاد پشه خانه داشت ورنه ، طفلک بی زبان را به عذاب میکرد .
با وجود همه مشکلات از بأهم بودن خوش بودیم .یکدیگر را عاشقانه می پرستیدیم ، تمام مشکلات زندگی را فراموش میکردیم .
در دومین سالگره عروسی ما توانستم یک ماشین ریش تراشی برقی برای رحمان تحفه بخرم .
از این تحفه بی حد خوشحال شد و مثل همیشه مرا بغل زد و تشکری کرده قهقه خندید و گفت : تمنا عزیزم این تحفه زیبا ترین و قیمتی ترین تحفه ای است که در عمرم دریافت کرده ام . ( عزیزان خواننده شاید برای شما خنده آور باشد ، اما برای ما مردم غریب که با معاش بخور و نمیر ماموریت یکماه را به سختی میگذرانیم و از أن کرایه خانه هم میدهیم این تحفه خیلی قیمتی و با ارزش بود.).
ما مردمی هستیم که غیر از تحصیل و دانش دیگر چیزی نداریم . بلی چیزی داریم که در این آشفته بازار امروزی کشور ما کار آمد و خریدار ندارد.
من و رحمان هردو از پوهنتون کابل در سال ١٣٨٩ فارغ شدیم ، تمام دوائر دولتی را و هر در ی را کوبیدیم ، همه یک جمله را تکرار میکردند ، سابقه کاری ندارید.
حال آنکه صاحبان زر و زیور اسناد فاکولته ها را می خریدند و در بلند ترین پوست های دولتی مقرر می شد ند، اما مردم غریب دیپلوم بدست در پی کار سرگردان بودند و جوانان دیپلوم بدست در جاده های شهر به دست فروشی می پرداختند.
رحمان هر صبح که بیدار میشد ، نغمه های دلنشین را سوت میزد روح ام را تازه و جسمم را قوت و انرژی می بخشید.
دیگر عادت داشتم که صبح ها از صدای سوت و ماشین ریش تراشی اش بیدار شوم . اصلأ این دو صدا با هم همأهنگ شده و شنیدنش برایم به یک امر حتمی مبدل شده بود ، با این صدا ها موجودیت یگانه عشقم را در نزدیکم احساس میکردم.
رحمان مثل همیشه با همان سوت ما را می بوسید و با لب خندان از خانه بدر شده ، بسوی جاده روان می شد تا در سرویس مامورین به محل کار خویش برود.
یک صبح شاید بیش از بیست دقیقه از رفتنش گذشته بود که یک صدای مهیب خانه گک ما را لرزاند خاک و گرد از سقف بر سر و روی من و میلاد باریدن گرفت ، سراپایم را وحشت فرا گرفت . من با دست پا چگی میلاد را بغل زدم و از پله ها پا ئین رفتم . مثل همیشه خود را دو لا قات کردم از دروازه گک حویلی بیرون شدم و بسوی جاده به دویدن شدم . سر و صدا ، ناله و شیون زنان و کودکان به گوش میرسید . بیر و بار و ازدحام مردم زیاد بود .آژیر موتر های پولیس و امبولانس فضا ی شهر کهنه کابل را رعب آور ساخته بود . بوی مرگ و تباهی به مشام میرسید، به خود نمی فهمیدم جیغ میزدم و از میان مردم خود را بداخل جمعیت رساندم. أه ! خدایا زن و مرد و کودکان همه غرق در خون توته های گوشت دست و پا در همه جا پخش شده بود . گفتند ؛ انتحاری در سرویس مامورین خود را انفجار داد .
یک دست در زیر پایم شده بود وارخطا پایم را که غرق در خون بود دور کردم . آستینش مانند پیراهن رحمان بود . پا هایم سست شد دیگر به خود نفهمیدم.
صدای گریه میلاد به گوشه ام رسید ، به زحمت چشم هایم را باز کردم ، به عجله میلاد را گرفتم و در گوشه ای نشتم خواستم چادرم را بروی سینه ام کشیده و میلاد را شیر بدهم ، متوجه شدم ، در سر چادر و در پا بوت ندارم ، حتمأ چون دیوانه ها سر و پای لچ از خانه بدر و بسوی جاده روان شده بودم.
تلو تلو خوران ، با قدم های لرزان از میان جمعیت مردم که همه مصروف جمع آوری توته های بدن إنسانها بودند ، راه برای بیرون رفت باز کردم و خود را به زحمت به خانه رساندم ، از اینکه همه عابرین در خیابان مرا نگاه میکردند ، خیلی شرمنده و خجالت شده بودم.
از دروازه چوبی کوچک خود را دو لا کردم و داخل حویلی شدم ، همانجا بروی زمین چون مرده دراز کشیدم ، و میلاد پی هم میگریست و خاموش نمیشد ، زیر قولم انداختم تا شیر بخورد ، خودم بیهوش شدم
ظهر بود از شدت گرمی از سر و رویم عرق میریخت که به هوش آمدم.
صدای گریه میلاد بگوشم رسید . به عجله برخاستم و اطرافم را نگاه کردم طفلک لخچک کرده خود را به سایه دیوار رسانده بود.
نمیدانستم چرا در روی حویلی هستیم مثل اینکه خواب دیده باشم ، کم کم ازدحام مردم جاده مثل یک سایه در نظرم مجسم شد . هرقدر کوشش کردم دیگر چیزی را بیاد نیاوردم
دیگر رحمان عزیزم را ندیدم ، همیشه چشمم بدر است که رحمان عزیزم کی از در در آید.
روز ها به رخت شویی در خانه های محل مصروف هستم ، شب هنگام که مانده و ذله بخواب میروم صدای سوت رحمان ؛ ای جان من اسیرت ، عمرم به أخر آ مد … را میشنوم و از خواب می پرم ، اطرافم را جستجو میکنم ، اما از یار و عزیزم خبری نیست ، اشک هایم در اختیارم نیست تا صبح از دیدگانم میریزد . وقتی چشمم پُت میشود کابوس می بینم . رحمان با چهره مغموم ، گرفته و خیلی نا راحت گله آمیز میگه عزیزم ؛ از من همان یک دست باقی مانده بود، باید دفن میکردی.
هر وقت برایم دلتنگ میشدی بر سر تُربتم می آمدی . خیر ؛ حالا هر لحظه در کنارت هستم.
وحشت زده بیدار میشوم و تا سحر دیگر خواب ندارم و از شدت گریه چشمانم میسوزد
گاه گا هی صدای ماشین ریش تراشی از حمام بگوشم میرسد .با نوک پنجه آرا م آرام پشت درب حمام میروم ، صدا بلند تَر میشود ، با ترس و لرز آهسته دروازه حمام را باز میکنم ، سویج برق را میزنم با نگاه های مملو از یآس متوجه میشوم که از رحمانم خبری نیست ، همان جا زار زار گریه میکنم و بر طالع خود نفرین می فرستم.
صالحه ( محک ) یادگار
سویدن
درود به خواهر عزیز محترمه خانم صالحه ( محک ) یادگار ، بازهم مانند همیشه داستان عالیست. قلم تان سبز و خود تان سلامت باشید. مهدی بشیر
هزاران درود و سپاس !
برادر عالیقدرم جناب محمدی مهدی بشیر گرامی که لطف نموده یکی دیگر از داستان هایم را در تارنمای وزین ۲۴ ساعت بدست نشر سپرده اید.
موفقیت هرچه بیشتر شما عزیز را خواهانم.
قلم تان رنگین باد خواهر گرامی ام ، سرفراز باشید.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی
داستان نهایت پر درد و حزین ، اشکم را جاری ساخت چون حقیقت های تلخ حامعه ما را به ظرافت به تصویر کشیده بودید خواهر ام ، قلم تان توانا تر باد
در ضمن از زحمات اقای بشیر صمیمانه ابراز شکران و قدردانی مینمایم و برایشان سلامتی و موفقیت در اموز زندگی شان خواهانم