از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر دو شنبه ۱۳عقرب ۱۳۹۸ – چهارم نوامبر ۲۰۱۹ هالند
حکایت ۲۸۳
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
این پند مرا یاد است
از خواجه انصاری
«؟»
راست نا مقبول
عنصر المعالی کیکاوس بن اسکندر زیاری پسر خود را پند داده است که هیچگاه دروغ مگوی و اگر راست بدروغ ماننده باشد نیز مگوی که مردم دروغی را که شبیه براست باشد می پذیرند و راستی را که باور کردنی نباشد قبول نمیکنند .
سپس حکایت می کند که من وقتی در گنجه نزدیک ابوالاسوار شاور بن فضل که امیر آنجا بود زندگی میکردم و در دربار او بسیار محترم بودم اتفاقآ یک روز عجایب دیدگیهای خود را برای وی شرح میدادم و ضمنآ گفتم که در روستای گرگان قریه ای هست که چشمهء آب نوشیدنی آن از قریه دور افتاده است وزنان که بطلب آب میروند بصورت دسته جمعی میروند و پیشاپیش آنها یکی از ایشان حرکت میکند و زمین را مراقبت می نماید که از کرمهای سبزی که در آن حدود بسیار است بروی زمین نباشد تا زنان پای بر آن نگذارند و اگر کرمی ببیند آنرا از سر راه دور میکند زیرا هر کس بر آن کرمها پای بگذارد و آن کرم در زیر پای او بمیرد آبی که از چشمه برداشته است میگندد و باید آنرا بریزد و دوباره برود کوزه را در چشمه بشوید و آب بردارد !
وقتی که این مطلب را گفتم امیرابوالاسوار مثل کسی که از حرف من خوشش نیامده باشد روی ترش کرد و تا چند روی نسبت بمن کم اعتنا بود ومن نمیدانستم که سبب آن چیست. عاقبت یکروز پیر وزان دیلم که نزد امیرمقرب بود بمن گفت :
امیر از آن حکایت که آنروز گفتی رنجیده است وگله دارد که فلانی با وصف اینکه آدم هوشیار و فهمیده است ، چرا بامن سخنی میگوید که مردم با کودکان میگویند؟ (یعنی چرا سخنی گفته است که باور کردن آن دشوار است).
من فورآ قاصدی از گنجه بگرگان فرستادم و سفارش کردم که محضری بامضای قاضی و خطیب و رئیس و علمای آنجا ترتیب کنند واز آن قریه و چشمهء آب و موضوع کرم و آنچه درین باره میدانند یاد وتصدیق شود و برای من بفرستند که بحضور امیر تقدیم کنم. چهار ماه طول کشید تا آن محضر ترتیب شد و بمن رسید و آنرا نزد امیر بردم و سلام کردم و تقدیم نمودم.
امیر تبسم کرد و گفت :
من میدانم که شخصی مانند تو هرگز دروغ نمیگوید بخصوص در پیش من ، ولی آدم چرا باید حرف راستی را بگوید که چهارماه وقت لازم داشته باشد تا آن راست را مردم قبول کنند؟!
سلسله این حکایات ادامه دارد…..
دوستان محترم و کتابدوستان عزیز !
اینک حکایت ۲۸۳ از کتاب هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی پدر بزرگوار ما شاد روان استاد بشیر هروی را تقدیم شما عزیزان نموده ام . از برادر گرامی ام قیوم جان جهانی سپاس که آنرا تایپ نموده وبه دسترس خواننده گان عزیز سایت ۲۴ ساعت قرار داده است. مهدی بشیر
روح استاد بزرگوار بشیر هروی شاد . تشکر از شما برادران عزیز آقایان محمد مهدی بشیر و قیوم بشیر هروی ، حکایت جالب و آموزنده بود . موفق باشید .
ممنون از حسن نظر برادر محترم آقای عبدالله هروی . زنده باشید. مهدی بشیر
دوست معظم و دانشمند بشیر صاحب !
حکایت شماره « ۲۸۳ » استاد بزرگوار هروی صاحب را که بنام « راست نا مقبول » در صفحه « وزین ۲۴ » نشر شده است ؛ مطالعه کردم و از آن حظ و لذت بردم .
الله سبحانه و تعالی ! به فضل و مرحمت خویش، استاد دانشمند فرزانه هروی صاحب را بهشت برین نصیب بگردند و برای شما دوست عزیز و فامیل محترم صحت ، طول عمر و کامیابی استدعا دارم .
بااحترام
برهان الدین « سعیدی»
http://www.said-afghani.org/seite-makalat/ustad-bashir-herawi-25.09.2011/hakaeate-%20283-%2008.11.2019-%20Bashir%20Herawi.pdf
سپاس از دوست دانشمند و گرامی جناب آقای برهان الدین سعیدی ، تشکر از حسن نظر تان. از دوستان و خواننده گان گرامی سایت ۲۴ ساعت تقاضا میکنم که حتمآ در لینگ بالا کلیک نمایند و علاوه از این حکایات شاد روان استاد بشیر ، صد ها مطالب آموزنده و خواندنی را از زنده یاد مولانا سعید افغانی و دیگر نویسنده گان محترم مطالعه نمایند. مهدی بشیر
ضمن آرزوی شادی روح پدر عزیز ما ، حضور پرمهر دوستان گرامی را ارج نهاده ، زحمات قابل قدر شما مهدی جان عزیز را می ستایم ، سرفراز باشید.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی