حکایت کابل
تاریخ نشر یکشنبه ۲۸ ثور ۱۳۹۹ – ۱۷ می ۲۰۲۰ هالند
حکایت کابل
(کابل) چه گویمت کسی بی غم نمانده است
دستی برای درد تو مرهم نمانده است
نی شب ترا سکوت و در روز ها قرار
یک لحظه خواب خوش که آن هم نمانده است
هر روز میرسد به تن خسته است خدنگ
در حفظ جان تو مگر آدم نمانده است؟
امروز گمان مراست که اندر حراستت
یک مرد نامور چو رستم نمانده است
از بس گریستند به طفلان غرق خون
در چشم مادران و پدر نم نمانده است
میدانی ای (غنی) که زوالت رسیدنیست
با تو پلید کجاست که به ادهم نمانده است
یک روز شام تار تو آخر شود سحر
این یک حقیقتست که مبهم نمانده است
محمد اسحاق ثنا
ونککور کانادا
لعنت خدا به طالبان وحشی و دولت فاسد و بی کفایت افغانستان ، روح شهدای عزیز حادثه اخیر شهر کابل شاد و جنتها نصیب شان. تشکر از استاد محترم آقای ثنا و سروده مملو از احساس شان . مهدی بشیر
درود بر شاعر بزرگوار جناب ثنا صاحب !
بااحساس وطنپرستی سروده شده است سلامت باشید .
استاد بزرگوار جناب ثنا صاحب عزیز در امان پروردگار باشید. احساس پاک تان را می ستایم و آرزومندم دشمنان انسانیت هرچه زودتر نیست و نابود شوند، انشاءالله.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی