از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر شنبه ۲۸ حمل ۱۴۰۰ – ۱۷ اپریل ۲۰۲۱ هالند
حکایت ۳۰۰
دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز
سبب رنجش دلدار نمیدانم چیست
« صائب »
قیمت یک راز
فضل بن سهل ذولریاستین که وزیر مأمون بود ، بسبب نفوذ و قدرت بسیاری که بهمرسانیده بود، مورد خشم خلیفه واقع گردید و مأمون در صدد برآمد که او را بطور نهانی از میان بردارد و این راز را با پنج نفر از محرمان و خواص ، خویش که عبدالعزیز طائی ، موسی ابن نصر ادیب ، علی بن سعید ، خلف بن نصر و صباح خادم بودند در میان نهاد و با ایشان مشورت کرد و البته وصیت نمود که راز او را فاش نکنند.
هنوز بیشتر از یک روز نگذشته بود که فضل از قضیه مطلع شد ونامهء گله آمیز بمأمون نوشت و مأمون هم قضیه را تکذیب کرد واز فضل دلجوئی نمود وسؤ ظن را برطرف کرد. چندی بعد فضل در حمام سرخس کشته شد ومأمون که با قتل او به مقصود خود رسیده بود در صدد آن بر آمد که معلوم کند آن راز مخفی و ناگفتنی را کدام یکی از آن پنج نفر به فضل رسانیده بودند؟
هرقدر کوشید سررشتهء آن بدستش نیامد و عاقبت هر پنج نفر را بقتل رسانید . بعد از کشته شدن آنها معلوم شد که عبدالعزیز طائی این سخن را بکاتب خود ابراهیم بن عباس گفته بود و ابراهیم هم بفضل خبر داد، از آنرو مأمون قصد نمود که ابراهیم را نیز بدنبال آن پنج نفر بفرستد ولی ابراهیم پنهان شد و بعد از چندی از محل اختفاء خود بیرون آمده بخطیب بغداد که هشام نام داشت و از مقربان خلیفه بشمار میرفت پناه برد واز او التماس کرد که نزد مأمون شفاعت کند !
خطیب نزد مأمون رفت و از طرف ابراهیم معذرت خواست ولی قبول نشد و بدون حصول مقصود باز گشت.
ابراهیم از او پرسید که نتیجهء ملاقات با خلیفه چه شد ؟ و خطیب جوابی مبهم داد که ابراهیم از آن دریافت که حال چیست و باو گفت :
بار دیگر نزد خلیفه برو و این حکایت را که میگویم بسمع وی برسان ، هرحکمی که بعد از شنیدن این حکایت صادر میشود مورد قبول من خواهد بود!
خطیب پرسید که حکایت کدام است؟ وابراهیم جواب داد:
در کتب تواریخ آورده اند که وقتی خوانسالار کسری ، طعام نزد او میگذاشت قطرهء آشی از کاسه بر لباس انوشیروان ریخت و او در غضب شد و فرمان داد تا خوانسالار را سیاست کنند ، خوانسالار که دست از جان شسته بود ، باقیماندهء همان کاسه را بر سر انوشیروان خالی کرد و انو شیروان که متعجب شده بود از او سبب را پرسید، خوانسالار جواب داد که این عمل را از آن سبب مرتکب شدم که مردم ترا ظالم ندانند و نگویند که در مقابل خطای کوچکی که از یک خدمتگار قدیمی صادر شده بود خون او را ریخت ومن در ریختن قطرهء آش در مرتبهء اول گناهی نداشتم و از روی قصد آن کار را نکردم ولی اکنون کاسه را بعمد بر سر تو ریختم تا همه کس مرا گناهکار بداند و تو بدنام نشوی !
انوشیروان را ازین سخن خوش آمد و خوانسالار را بخشود ، من هم می گویم که تنها گناه من همین است که استاد و مخدوم خود را از سخنی که شنیده بودم آگاه ساختم زیرا او بر من حق داشت و در این عمل بر من ملامتی نخواهد بود برای اینکه خلیفه بمن رازی نگفته بود تا من آنرا فاش کرده باشم ، عبدالعزیز که راز خلیفه را افشا نمود سزای خود را دیده است و اکنون امیرالمؤمنین اختیار دارد که مرا می بخشد یا نه !
پس از آنکه خطیب ، این حکایت را بمأمون بیان کرد ، مأمون ازسر تقصیر ابراهیم در گذشت .
ادامه دارد
خواننده گان محترم ، اینک حکایت ۳۰۰ را از کتاب ( هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی ) تالیف پدر عزیز ما شاد روان استاد علی اصغر بشیر هروی را که برادر گرامی ام قیوم جان بشیر هروی تایپ نموده و بدسترس ۲۴ ساعت قرار داده تقدیم شما عزیزان خواننده مینمایم . امید وارم آنرا به دوستان تان هم ایمیل نمایید. مهدی بشیر
چه حکایتی و چه اندرزی در آن نهفته بود، خداوند استاد بزرگ علی اصغر بشیر هروی را بیامرزد که خدمات شایانی انجام داده و مطالب ارزشمند ادبی را جه جنبه های تنبهی و اجتماعی داشته بخوانش هموطنان قرار داده بودند و تشکر از شما جناب مهدی بشیر از نشر این مطالب جالب زنده باشید
با ابراز سپاسگزاری از برادر برومند و شاعر مان جناب قیوم جان بشیر گرانقدر بابت سعی و زحمات و تلاش های ارزنده ی شما برادر فرهیخته ام جناب مهدی جان بشیر باعظمت سعادت و شادمانی جاودانه بشما و روان ابر مرد تاریخ علامه علی اصغر بشیر هروی معزز و جاودانیاد را خشنود در جنان خواستارم !!!
هزاران درود بر روح پاک استاد فرزانه ، بزرگوار و گرانمایه جناب استاد علی اصغر بشیر هروی . که یکی از جمله افتخارات و غنیمت های روزگار ما بوده و هستند
برادر گرامی ام مهدی جان عزیز ، با آرزوی مؤفقیت و کامگاری روز افزون شما از زحمات قابل قدر تان جهانی سپاس ، خداوند روح پدر بزرگوار ما را شاد وخشنود داشته باشد و برای ما توانایی ادامه راه آن عزیز را عنایت فرماید.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی
ملبورن – آسترالیا
دوست بزرگوار و دانشمند محترم مهدی « بشیر » صاحب !
حکایت شماره « ۳۰۰ » بنام « قیمت یک راز » نوشته دانشمند فرزانه شاد روان استاد علی اصغر « بشیر هروی » صاحب را که در آن عالم درس ونصیحت نهفته است ؛ خواندم و از آن پند و عبرت گرفتم.
الله سبحانه و تعالی در این ماه مبارک رمضان؛ روح استاد بزرگوار را شاد داشته و اجر عظیم را عنایت شان بفرمایند و همچنان برای شما دوست معظم و فامیل محترم ؛ صحت، طول عمر و خیر و برکت استدعا دارم.
بااحترام
برهان الدین « سعیدی»
http://www.said-afghani.org/seite-makalat/ustad-bashir-herawi-25.09.2011/hakaeate-%20300-17.04.2021%20Bashir%20Herawi.pdf
جهانی سپاس از دوست دانشمند و گرامی جناب آقای برهان الدین سعیدی . از دوستان گرامی تقاضا میکنم که سلسله این حکایات آموزنده و دهها مطلب جالب و خواندنی را در سایت زیبا مولانا داکتر محمد سعید سعید افغانی با کلیک کردن بالای لینک بالا مطالعه نمایند. روح مولانا داکتر محمد سعید افغانی شاد و جنتها نصیبش . مهدی بشیر
چه حکایت عبرت امیز و اموزنده ای !
روح بزرگ استاد بزرگوار ! پدر افتخار آفرین تان همیشه شاد و یاد شان گرامی باد . داستانِ خیلی جالب و ارزنده
خداوند روح این بزرگ مرد ادب را شاد داشته باشد با این حکایت زیبا و دست شما درد نکند که با دوستان شریک میسازید بسلامت باشید .