استخوان – داستان کوتاه
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : یکشنبه ۱۴ دلو ( بهمن ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۲ فبروری ۲۰۲۵ میلادی – ملبورن – استرالیا
استخوان
داستان کوتاه
نوشتهء نعمت حسینی
استخوان دارید، استخوان!
چند وقت می شود، دو ـ سه ماه، یا شایدهم سه و نیم ماه، خوب مهم نیست که چند ماه، در این مدت، مرد لاغر اندام سیاه جرده ای، در محلهء ما کراچی ارابه دار صندوق مانند اش را به مشکل تیله داده به کوچه و پس کوچه ها می رود و صدا می زند:
ـ استخوان دارید، استخوان! استخوان می خرم استخوان. استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ و فیل مرغ، و استخوان شتر می خرم، استخوان می خرم، استخوان!
او آن روز چاشت، زیر آفتاب داغ و سوزان بازهم در کوچهء ما آمده بود و با لهجه خاص اش صدا می زد:
ـ استخوان دارید، استخوان! استخوان می خرم استخوان. استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ و فیل مرغ، و استخوان شتر می خرم، استخوان می خرم، استخوان!
دورتـَرَک از حویلی ما، دو کودک ِ قد ونیم قد، یکی دختر و دیگری پسر که تازه به آن حویلی کوچ آمده بودند، بالای لخک دورازهء حویلی شان نشسته و مصروف بازی کودکانه ء شان بودند، که کراچی وان وقتی نزدیک آن دو رسید، رُخ به آن دو نموده، برای شان گفت:
ـ بروید پرسان کنید که استخوان دارید! اسختوان می خرم! استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ وفیل مرغ ، و اسخوان شتر!
دخترک که معلوم می شد نسبت به پسرک بزرگتر است، از کراچی وان پرسید:
ـ کاکا از کی پرسان کنیم؟!
او به جواب گفت:
ـ از کی!؟
بعد مکثی نموده اضافه کرد:
ـ از پدر و مادر تان!
از جواب کراچی وان، روی دخترچملک شد و رنگش کبود گردید. چین به پیشانی اش افتاد و با صدای اندکی گرفته، گفت:
– پدر نداریم! پدر ما را در انتحاری کشتند و مادر ما رفته کوچه پایان خانه شاگرد سابق خود کالاشویی می کند. در خانه کسی نیست که ازش پرسان کنیم .
و زهر خندی روی لبان باریک و خشکیده اش نشسته افزود:
ـ ما کجا گوشت می خوریم که استخوانش را بخرین کاکا جان؟!
دخترک که حرفش تمام شد، چادر داکه اش را پس گوش اش نموده، پرسید:
ـ کاکا جان ! اسختوان را چی می کنین که می خرین؟!
او به عوض دادن جواب به دخترک، آهسته و آرام گفت:
ـ استخوان را چی می کنم که می خرم!؟
مکثی نموده بار دیگر تکرار نمود:
ـ استخوان را چی می کنم که می خرم!؟
بعد، طرف کراچی اش اشاره نموده، به بسیار بی علاقه گی، گفت:
این استخوان ها را روان می کنم پاکستان. در پاکستان دانۀ مرغ و فیل مرغ جور می کنند.
و هنوز حرفش درست تمام نشده بود که بی شیمه کراچی اش را تیله داده و بازهم صدا زد:
ـ استخوان دارید، استخوان! استخوان می خرم استخوان. استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ و فیل مرغ و استخوان شتر می خرم، استخوان می خرم استخوان !
پیشترک که رفت، مردی که خریطه کلان بوجی مانند در دست داشت و در نوش کوچه ایستاده بود، نزدیک کراچی او شد، بعد از آن که حرف هایی را با کراچی وان رد و بدل نمود، خریطه بوجی مانند اش را به داخل کراچی گذاشت و کراچی وان داخل خریطه را کوتاه و زود گذر نگریست و بعد از جیب واسکت اش پول را کشید و به او پول داد و او با شتاب از آن جا دور شد. کراچی وان بازهم بی شیمه کراچی ارابه دار صندوق مانند اش را به مشکل تیله داده و صدا زد:
ـ استخوان دارید ، استخوان! استخوان می خرم. استخوان. استخوان گاو و گوسفند، استخوان مرغ و فیل مرغ و استخوان شتر می خرم، استخوان می خرم استخوان !
کرچی وان کمی دیگر هم بالا رفت و دریافت که کراچی اش به سربالایی رفته نمی تواند روی کراچی را دور داد و دوباره طرف خانه آن دو کودک روان شد. هنوز چند قدم نرفته بود، یک بار متوجه شد خریطهء پُر از استخوان را که پیشترک از آن مرد خرید، در داخل کراچی شورمی خورد. از دیدن آن صحنه وحشت گرفتش و حیرت زده شد. رنگ تیره اش تیره تر گردید. هیچ باورش نمی شد. چنان می نمود که گویی زنده جانی در بین آن خریطه است و می خواهد از خریطه بیرون شود. او از آن مرد چند بار اسختوان خریده بود و متوجه شده بود استخوان هایی که او برایش می آورد، مقداری از دیگر استخوان ها فرق دارد. اما این بار عجیب بود. بیخی عجیب بود که خریطۀ استخوان شور می خورد. خواست از آن محل زودتر برود. همانگونه که بی شیمه کراچی را به مشکل تیله می داد به نظرش رسید که از خریطه چک چک خون می چکد. این بار وحشت اش بیشتر شد. ترسید و ترس آرام آرام و نرم نرمک به تمام بدنش به راه رفتن شروع نمود. از خریطهء پُر از استخوان ترسید. از کراچی اش نیز ترسید. فکر نمود که استخوان های داخل خریطه همه پُراز خون هستند. به نظرش رسید که از خریطه و بوجی پُر از خون، بوی خون بیرون می زند. به نظرش رسید که بوی خون چهار طرف کراچی را پرنموده است. خواست خریطه را بگیرد و از کراچی بیرون بیندازد و یا کراچی را رها نموده و فرار نماید. کراچی را نتواست رها نماید، اما کوشید که خریطه را از کراچی بگیرد دور بیندازد. تا خواست خریطه را بگیرد، به نظرش رسید که خریطهء پر از استخوان، پر از خون شده است و هنگامی که به آن دست زد، نگریست دست های او را پر از خون و آلوده ساخته است . از دستان پُر خون آلوده اش ترسید. بسیار وحشت زده شد. برایش تهوع دست داد. قلبش به زدن شروع نمود. قلبش به شدت می زد. دستان خون آلودش به لرزیدن شروع نموده بودند . تمام اعضای بدنش به لرزیدن شروع نموده بودند . به نظرش رسید تمام کوچه به لرزیدن شروع نموده است. به نظرش رسید زمین زیر پایش می لرزد. فکر نمود زلزله دوامدار زمین زیر پایش و کوچه را می لرزاند. دیگر نتوانست تحمل نماید. صد دل را یک دل نموده و دستش را برد به خریطۀ پر از استخوان و استخوان های پر از خون، آن را از کراچی گرفت آن طرف کوچه پرتاب نمود. استخوان های داخل بوجی پاشان شد به هر طرف . از جمع استخوان ها ، یک سر. یک سر انسان لول خورده رفت پایان کوچه درست پیش پای دو کودک که بالای لخک دوازه خانه شان نشسته و مصروف بازی کودکانه شان بودند. دخترک از دیدن سر انسان که لول خورده پیش شان رفته بود چیغ زد و فریاد کشید. فریاد نکشید ، نعره زد . بیخی نعره زد . نعره بلند . هنوز نعره اش تمام نشده بود که بی درنگ از جایش پرید و آن سر انسان را با دو دست اش محکم گرفت و به سینه اش فشرد . او فکرنمود که آن سر، سر پدرش است . سر پدرش که در انتحاری از تن پدرش جدا گردیده و گم شده بود.
پایان
شهر فولدا ـ جرمنی
(۳۰ جدی سال ۱۴۰۳ خورشیدی
۱۹ جنوری ۲۰۲۵ میلادی
فرهیختهء گرامی جناب آقای حسینی عزیز قلم زیبای تان را می ستیام ، درود بر شما.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی