دو روز مانده به سال نو
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : دوشنبه ۲۰ حوت ( اسفند ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۱۰ مارچ ۲۰۲۵ میلادی – ملبورن – استرالیا
دو روز مانده به سال نو
داستان کوتاه
نوشتهء نعمت حسینی
هنوز هوا درست روشن نشده بود. هوا گاو میش بود و نیمه تاریک . برف که از سر شب به باریدن شروع کرده بود، دم نگرفته بود .
دخترک در وسط قطار دور و دراز بالای دو پا چغت نشسته و خود را بین پاها های پدرکلانش جا داده بود .
دخترک از شدت خنک می لرزید. پدرکلان نیز می لرزید. همه کسانی که در آن قطار دور و دراز ایستاد بودند و یا نشسته ، می لرزیدند . همه از خنک می لرزیدند . از هوای خنک و بادی سردی که برف را به سرو وصورت شان پُف می نمود . دخترک با پدرکلانش ساعت ها می شد ، شاید از دل شب ، انجا آمده و در وسط آن قطار دور و دراز جا گرفته بودند . تعدادی پیش از آنها امده بودند و شماری هم بعد از آنها . حالا قطار خیلی دراز شده بود . دراز به اندازهء درد ها و غم های شان تا آخر جاده . دخترک بالاپوش خود را به سرش کش نمود بود، تا از شدت خنک و بارش برف به سرش کم کند . آن بالا پوش نبود در حقیقت کرتی پدرش بود که پوشیده بود. دخترک هر لحظه دستانش را پیش دهانش می برد و نوک سرانگشتان را به کُف دهانش گرم می نمود. پدر کلان چند بار خواست با پتویش دخترک را هم بپوشاند اما پتو زیاد کلان نبود از سر دخترک خطا می خورد پایین . دخترک رویش را به عقب برگرداند و به پدرکلانش که در عقب اش چسپیده بود؛ گفت :
ـ بابه جان ! خُتک می خوردم !
پدرکلان دستان استخوانی و سرد و لرزانش را به شانه های دخترک گذاشت او را بیشتر به سینه اش چسپانده و گفت :
ـ حالی به خیر توزیع شروع می شود ، کم مانده ، باز به خیر می رویم خانه !
انشالله امروز نوبت به ما می رسد .
دخترک همان گونه خنک خورده گفت :
دیروز چهار نفر پیش از ما مانده بود که تیل خلاص شد.
پدرکلان به جواب دخترک گفت :
ـ آن بچیم. دیروز یک کمی ناوقت آمدیم .
و بعد طرف اخر قطار اشاره نموده اضافه نمود :
ـ اونه دیروز در همی وقت ها در آخرهای قطار بودیم .
پدرکلان به خاطری که ذهن دخترک را مشغول بسازد پرسید:
ـ راستی ، نگفتی که پدرت در خط چی نوشته کرده ؟
دخترک با صدای لرزان و خنک خورده گفت :
ـ آغایم سلام نوشته کرده و بعد از سلام نوشته که دو ماه است که معاش ما را نداده اند. همین که معاش ما را دادند به زودی به دست کسی که کابل بیاید برای تان پیسه روان می کنم .
دخترک وقتی گپ می زد از شدت خنک دندان هایش بهم می خوردند و جرق جرق بهم خوردن دندان هایش شنیده می شد .
ـ خدا خیرشان ندهد ! هم اولادهای مردم را جبری سربازی روان می کنند و هم معاش شان را نمی دهند !
این را پدرکلان گفت و دهانش را نزدیک گوش دخترک برده گفت :
ـ بچیم رویت را طرفم دور بده باز گپ بزن ، گوش هایم درست نمی شنوند .
این بار دخترک رویش را به عقب دور داده با همان صدای لرزان خنک خورده گفت :
ـ آغایم نوشته کرده که این جا نزدیک سرحد است، زیاد سربازها از قطعه می گریزن و می رون ایران. من از خاطر شما نارام هستم نمی گریزم ، اما نمی دانم دو سال دگر چطور تیر خواهد شد!
دخترک که گپ می زد از صدایش بوی درد و ناله بیرون می زد .
پدر کلان بار دیگر نفرین فرستاد و از دخترک پرسید:
ـ راستی بچیم دیروز چرا مادرت گریان می کرد؟ اولاد ها آزارش داده بودند؟
با این سوال پدر کلان دخترک کمی به چرت فرو رفت. اندکی مکث نموده ، با همان صدای غمبار و لزران گفت :
نی بابه جان ! مادرم دیروز رفته بود مغازه آرد، پُشت مواد کوپونی ! در مغازه زیاد بیروبار بوده ! چند وقت است که آرد و روغن بسیار کم می آید به مغازه کوپون . سپاهی انقلاب پیره دار مغازه کوپون ، به مادرم گفته بوده که بیا چند دقیقه در غرفه پهره داری ما ، باز من برایت نوبت می گیرم !
بابه کلان که از شنیدن این خبر دستان و عینک های زانو هایش به لرزه افتاده بود ، بی اراده آهسته گفت :
ـ پدرلعنت !
و بعد با همان لحن غصب آلود ، اضافه نمود :
باز مادرت چی گفته برایش؟ :
ـ مادرم برایش گفته : « برو مردار خور بی غیرت بی ناموس !»
و بعد ،سپاهی انقلاب با گُلک کمربندی که در دستش بوده به فرق مادرم زده و فرق مادرم برابر یک مالته پندیده است . مادرم تا صبح خواب نکرد و سر درد بود و سرش درد می کرد .
دختر که بغض راه گلویش را گرفته بود رویش را طرف پدرکلانش درست دور داده پرسید:
ـ بابه جان ! چرا در این وقت ها آرد و روغن در مغازه های کوپون و تیل در تانک ها کم می آید ؟
پدرکلان که از این سوال ، مثل دخترک بغض راه گلویش را چنگ انداخت ، به جواب گفت :
ـ بچیم راه بند است . راه سالنگ بند است ! راه حیرتان بند است!
ـ چراه راه بند است !؟
ـ راه را مخالفین مسلح دولت بند می کنند . مخالفین چی !! اشرار بند می کنند . راه را اشرار بند می کنند ! راه کاروان های دولت را که مواد کوپونی و تیل را می آورد بند می کنند . موادکوپونی و تیل را به خود دور می دهند و موتر های خالی را روان می کنند کابل . نیم مواد را خود شان می گیرند و نیم دیگرش را در دکان های مزارشریف سیاه می فروشند . مامور دولت و عریب بیچاره را در کابل در بدر و خاک بسر می کنند . خدا خودشان را در بدر و خاک بسر کند
***
ربعی از ساعت گذشته بود که توزیع تیل شروع شده بود و دخترک بلست بلست در حالی که گیلنه اش به دستش بود به سوی تانک تیل پیش می رفت و پدر کلان از پشت او .
هنوز چند متر به تانک تیل نرسیده بود که صدای شیوس گوش خراش بلند شد. راکتی که از آنسوی کوه آمده بود درست در چند متری تانک تیل به زمین خورد و تا دور ها همه کسانی را که منتظر تیل بودند چون دانه های برف به هوا پاشان نمود.
توته های بدن دخترک و پدرکلان که آن سوی تانک تیل پاشان شده بودند دگر احساس سردی نمی کردند و در غم گرم نمودن خانه شان را برای سال نو نداشتند .
پایان
نعمت حسینی
اول جنوری ۲۰۲۵
شهر فولدا
جناب آقای حسینی عزیز قلم زیبای تان را می ستایم ، درود بر شما.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی