از غبار خاک تا افلاک عشق:
( هفدهمین سال نشراتی )
تاریخ نشر : چهارشنبه ۲۹ حوت ( اسفند ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۱۹ مارچ ۲۰۲۵ میلادی – ملبورن – استرالیا
نویسنده : احمد محمود امپراطور
در پهنهی بیانتها و سکوت ژرف آفرینش، آن دم که انسان چشمان جان را از خواب فراموشی میگشاید و پردههای سنگین غفلت را یکییکی از آیینهی دل میزداید، نسیمی از عالم قدس بر باغ جانش میوزد و افقهای نادیده، پیش چشم دل، گشوده میگردد.
در آن لحظهی ناب، انسان درمییابد که وجودش بازیچهی حادثه و اسیر باد و خاک نیست، بلکه شرارهای از آتش جاودان حقیقت در نهاد او افروخته شده؛ نوری از سرچشمهی ازلیت که از اقیانوس بیکران رحمت الهی در پیالهی وجودش ریختهاند.
این انسانِ به ظاهر خاکنشین، حامل رازی ملکوتی است؛ رازی که فرشتگان از دریافت آن عاجزند و آسمانها در برابر آن سر به تعظیم فرو میآورند.
هرگاه که زنجیر تعلقات دنیایی از پای جان فرو افتد و دلبستگیهای فانی به کناری نهاده شود، در پس این قالب خاکی، جلوهای از حقیقتی بیپایان رخ مینماید.
آدمی درمییابد که خشت و گل وجودش تنها نقابی است بر سیمای نوری که از مشرق ازل بر دلش تابیده.
این سیر، سفری است از ظلمتسرای ناسوت به آستان قدس، از غوغای غفلت به آرامش وصال.
سفرنامهای است از خود تا خدا، از منیّت تا نیستی، تا جایی که سالک، در آغوش بیکرانهی رحمت، قطرهای از اقیانوس وحدت گردد و از مستی ساغر وصل، جرعهای از بقاء بنوشد.
سپاس و ستایش بیپایان شایستهی آن معمار بیهمتایی است که از خزانهی بیپایان قدرت خویش، قطرهای هستی بر کویر عدم چکاند و با دم مسیحایی ارادهاش، آفتاب خلقت را از پس حجاب عدم برآورد.
همان خالقی که با قلم صنع بینظیرش، نگین آفرینش را بر انگشت هستی نهاد و با نفخهی روحانیاش، جان را در کالبد خاکی دمید تا مشتی غبار، منزلگاه نور گردد و لانهی شعور سرمدی شود.
او که دل انسان را آیینهخانهی تجلیات لایزال ساخت و جان را میدان عنایتهای بیکرانه.
هر ذره از وجود انسان پژواکی از نغمهی ربانی، و هر نفسش دم مسیحایی از عالم قدس است.
آن دانای حکیم که رشتهی هستی را با تارهای مهر و حقیقت در هم تنید، و انسان را گل سرسبد گلزار خلقت، مایهی مباهات فرشتگان، و نشانهی کمال خویش گردانید.
درود بیپایان بر آن ماهروی هدایت، پیامآور مهر و محبوب جانها، که با جام یقین، دلهای غبارگرفته را صیقل داد و جانهای در بند را به سرچشمهی هدایت فراخواند.
آن جانفروز که با مشعل معرفت، شبهای تیرهی جهل را روشن ساخت و با نسیم عشق، گلزار دلها را شکوفا نمود.
او که با کلام آسمانیاش، پردههای جهل را درید و راه بندگی و دلدادگی را پیش پای بشریت نهاد.
بدان ای سالک طریق حقیقت!
که روح تو شرارهای از مشعل ازلی است؛ شعلهای که از افق بیکران حقیقت برخاسته و در قفس ناسوت، در حسرت پرواز به مأوای نخستین خویش بیقرار است.
این گوهر نایاب که در تار و پود وجودت نهادهاند، ودیعتی است که از ملکوت به امانت گرفتهای؛ تاج کرامتی که از خزانهی قدس بر فرق انسان نهاده شده و پرتوی از خورشید بیزوال در ژرفنای جانت تابیده است.
اما این کالبد خاکی، خانهای است ناپایدار و سایهای است گذرا؛ سرایی که در معرض طوفان حوادث، همواره لرزان و رو به زوال است.
آنکه راز جان را دریابد و غبار وابستگیهای فانی را از آینهی دل بزداید، میداند که این شعلهی سرمدی اگر از بند زنجیرهای دنیا رها گردد، از ساغر وحدت، شراب بیخودی خواهد نوشید؛ و در خلوت دل، خویشتن را فانی خواهد ساخت تا در محضر معشوق جاودانه گردد.
آری، روح آدمی نوری است از آفتاب حقیقت که بیقرار دیدار است.
خوشا آن دل بیدار که آیینهی وجودش را از زنگ هوا و هوس صیقل دهد، و پروانهوار، گرد شمع جمال دوست بسوزد تا در مسیر فنا، به منزلگاه بقاء جاودانه رسد.
رستگار آن است که قدر این ودیعت ربانی را بداند، گوهر جان را به بهای زنجیرهای خاک نفروشد و دست در دامن راهنمایی آگاه سپارد.
قدم در وادی سیر و سلوک نهد، تا پردهها از پیش چشم جان کنار رود، نقابها یکییکی فرو افتد و در میخانهی عشق، ساغر وصال از دست ساقی ازل بنوشد. تا در بارگاه انس، مأوای جاودانهی خویش را باز یابد.
ای مسافر این کاروانسرای فانی!
دریاب که آنچه ماندگار و جاویدان است، نه این قالب خاکی، بلکه شرارهی فروزان روح است.
پس بکوش که دل خویش را از زنگار دلبستگیهای فانی بزدایی و در آغوش مهر بیکران الهی، آرام گیری.
سعی کن نقابها را یکیک فروگذاری، از غوغای کثرت برهی و به خلوت وحدت گام نهی. آنگاه، در آستان بینهایت حقیقت، خود را آنگونه خواهی دید که پیش از هبوط به این خاکدان بودی:
نوری بیحجاب، روحی بیمرز، و قطرهای که با اقیانوس یکی شده است.
پروردگار بیهمتا!
آغاز و انجام هستی به اشارت توست و جانها در قبضهی مهر و حکمت تو سیر میکنند.
دلهای ما را از زنگار غفلت پاک گردان و آیینهی وجودمان را به نور معرفتت صیقل ده.
ما را از وابستگیهای فانی برهان و در سایهسار رحمت بیکرانت پناه ده. بینایی عطا کن تا جمال بیمثالت را در هر ذره ببینیم
و گوشی ده که ندای حق را از پسِ هر حادثه بشنویم.
توفیق ده که ودیعت نورت را پاس داریم و در مسیر عشق و فنا، به لقای تو برسیم.
شعلهی جانمان را خاموش مگردان و در وادی حیرت، دستگیر ما باش.
ما را از خود، از منیّت، از غفلت، از هر آنچه میان ما و تو حجاب است، رها فرما تا چون پروانهای سوخته در آتش عشق تو، از خود بگذریم و در دریای بیکران وصالت غرق شویم.
آمین رب العالمین
با مهر و فروتنی
محمود جان عزیز مضمون بسیار عالی و دلپسندی را قلم زدید ، درود ومهر نثارتان ، سعادتمند باشید.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی