۲۴ ساعت

29 مارس
۱ دیدگاه

نورِ امید- The Light of Hope( قسمت دوم)

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه ۸ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۲۸ مارچ  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

نورِ امید
 
ولی شاه عالمی
فصل اول – قسمت دوم
مادرشان، که بیماری‌اش روزبه‌روز شدت می‌یافت، صبح آن روز با سرفه‌های پی‌درپی از خواب بیدار شد. ولی و فرید که از مکتب برگشته بودند، با نگرانی کنارش نشستند. ولی دستان لاغر مادر را در دست گرفت و با صدایی لرزان پرسید: “مادر، چطور هستی؟”
مادرشان لبخندی کم‌رنگ زد، اما ضعف در چهره‌اش نمایان بود. او با صدای آهسته‌ای گفت: “بچه‌ها، خدا شما را حفظ کند. نگران من نباشید، شما باید به فکر آینده‌تان باشید.”
فرید نگاهی به ولی انداخت و گفت: “مادر، ما برایت دوا پیدا می‌کنیم، یک روز که پول کافی داشته باشیم، دیگر هیچ‌وقت مریض نخواهی شد.”
ولی سرش را تکان داد و با امیدواری اضافه کرد: “استاد کریمی می‌گفت علم می‌تواند ما را از این زندگی بیرون کند. ما درس می‌خوانیم، مادر، و روزی تو را به یک خانه گرم می‌بریم.”
مادرشان قطره‌ای اشک در گوشه‌ی چشمانش جمع شد، اما چیزی نگفت. تنها دستی روی سر آن‌ها کشید و آهسته زمزمه کرد: “خداوند نگهبان شما باشد، فرزندانم…”
آن شب، ولی و فرید، با امیدی تازه، دوباره در سرپناه کوچک‌شان خوابیدند. فردا روز جدیدی بود، پر از سختی، اما پر از امید برای آینده‌ای روشن‌تر.
صبح روز بعد، ولی و فرید با صدای اذان از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود، و سرمای استخوان‌سوز کابل در تمام بدن‌شان نفوذ کرده بود. ولی دست‌هایش را به هم مالید و به سمت مادرشان رفت. او هنوز خوابیده بود، اما نفس‌هایش کوتاه و ضعیف بود. فرید با نگرانی صدایش زد:
“مادر… مادر جان، بیدار شو!”
مادرشان به سختی چشمانش را باز کرد و لبخند کم‌رنگی زد. صدایش ضعیف‌تر از همیشه بود: “بچه‌ها… امروز هم باید قوی باشید.”
ولی که بغض کرده بود، گفت: “مادر، امروز برایت دوا پیدا می‌کنیم. قول می‌دهم!”
فرید دستی روی شانه‌ی برادرش گذاشت و گفت: “بیا برویم، ولی جان. باید کار کنیم.”
دو برادر بعد از خداحافظی با مادرشان، از سرپناه بیرون آمدند. برف تازه‌ای شب گذشته باریده بود، و همه جا را یخ زده بود. آن‌ها مثل همیشه به سمت بازار رفتند تا بوتل‌های پلاستیکی جمع کنند. اما آن روز چیزی فرق داشت—فرید حال عجیبی داشت. بیشتر از همیشه در فکر بود و کمتر صحبت می‌کرد.
بعد از ساعتی کار، ولی بالاخره پرسید: “لالا، چی شده؟ چرا این‌قدر ُچپی؟”
فرید نفس عمیقی کشید و گفت: “ولی جان، ما تا کی می‌توانیم این‌طور ادامه بدهیم؟ مادر مریض است، سرپناه‌مان سرد است، و هر روز مجبوریم با گرسنگی بجنگیم. باید راهی پیدا کنیم که زندگی‌مان را تغییر بدهیم.”
ولی ٱهی کشید: “اما چطور؟ ما چیزی نداریم.”
فرید کمی مکث کرد و بعد گفت: “شاید  جای دیگری برویم. شاید در شهرهای دیگر، زندگی بهتر باشد.”
ولی ، با تعجب نگاهش کرد: “اما مادر چی؟ او را نمی‌توانیم تنها بگذاریم.”
فرید لب‌هایش را به هم فشرد. می‌دانست که مادرشان روزبه‌روز ضعیف‌تر می‌شود و آن‌ها باید هرچه زودتر کاری بکنند. اما هنوز نمی‌دانستند که سرنوشت، چه چیزی برای‌شان آماده کرده است…
ادامه دارد . .
 The Light of Hope – Part 2.
Written by: Wali shah Alimi
Chapter 1, Part2

 

That morning, their mother, whose illness was worsening by the day, woke up with continuous coughing. Wali and Farid, who had just returned from school, sat beside  her with concern. Wali took his mother’s frail hands in his own and asked in a trembling voice, “Mother, how are you feeling ”

Their mother gave a faint smile, but the weakness on her face was evident. In a soft voice, she said, “My children, may God protect you. Don’t worry about me; you must focus on your future.”

Farid glanced at Wali and said, “Mother, we will get you medicine. One day, when we have enough money, you will never be sick again.”

Wali nodded and added with hope, “Mr. Karimi says that knowledge can lift us out of this life. We will study, Mother, and one day, we will take you to a warm home.”

A tear formed in the corner of their mother’s eye, but she said nothing. She only placed her hand on their heads and softly whispered, “May God watch over you, my children…”

That night, Wali and Farid, filled with newfound hope, slept once again in their small shelter. Tomorrow was a new day, full of struggles but also full of hope for a brighter future.

The next morning, they woke up to the sound of the call to prayer. The sky was still dark, and the freezing cold of Kabul seeped into their bones. Wali rubbed his hands together for warmth and walked toward their mother. She was still asleep, but her breathing was shallow and weak. Farid, worried, called out:

“Mother… Mother, wake up!”

She slowly opened her eyes and gave them a faint smile. Her voice was weaker than ever: “My children… today, too, you must be strong.”

Wali, holding back tears, said, “Mother, today we will find medicine for you. I promise!”

Farid placed a reassuring hand on his brother’s shoulder and said, “Come, Wali jan. We have to work.”

After saying goodbye to their mother, the two brothers stepped out of their shelter. Snow had fallen the night before, covering everything in ice. As always, they headed toward the market to collect plastic bottles. But something felt different that day—Farid seemed lost in thought, speaking less than usual.

After an hour of work, Wali finally asked, “Lala, what’s wrong? Why are you so quiet?”

Farid took a deep breath and said, “Wali Jan, how long can we keep living like this? Mother is sick, our shelter is freezing, and every day we have to fight hunger. We need to find a way to change our lives.”

Wali sighed. “But how? We have nothing.”

Farid hesitated for a moment before saying, “Maybe we should leave. Maybe life is better in other cities.”

Wali looked at him in surprise. “But what about Mother? We can’t leave her alone.”

Farid pressed his lips together. He knew their mother was growing weaker by the day, and they had to do something soon. But they still didn’t know what fate had in

 . . . store for them

 

 . . . to be continued 

 

یک پاسخ به “نورِ امید- The Light of Hope( قسمت دوم)”

  1. admin گفت:

    ولیشاه جان عالمی عزیز ممنون از داستان زیبای ارسالی تان ، مؤفق و مؤید باشید.
    باعرض حرمت
    قیوم بشیر هروی

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما