دوزخ زیر پای مادر
تاریخ نشر: چهارشنبه ۱۱ دلو (بهمن) ۱۴۰۲ خورشیدی – ۳۱ جنوری ۲۰۲۴ میلادی – سندیاگو – کلیفرنیا – امریکا
دوزخ زیر پای مادر
تابستان بود ، یونان گرم ترین روز هایش را به شب می رساند .
پریسا با پیراهن ارغوانی اش روی سبزه ها ساکت نشسته بود و می کوشید چشمش به کثافاتی که در اطرافش پراگنده بودند نیفتد ، حالش خوب نبود ، گرسنه بود اما اشتهای خوردن نداشت ، تشنه بود اما دلش نمی خواست بنوشد ، از دور به خانه های آهنی که کنار هم برای مهاجرین ساخته شده بودند خیره خیره می نگریست ، می دید که آدم هایی با لباس های نامرتب از دروازه های زنگ زده بیرون می شوند و بی مضمون این طرف و آن طرف می روند ، آدم هایی با رنگ های پریده ، چهره های افسرده و خسته از انتظار.
پریسا به حال این آدم ها آنقدر هم تاسف نمی خورد و حواسش مصروف خودش بود ، مصروف خودش که تا چند ماه دیگر مادر می شد ، مادر طفلی که پدرش پریسا را سخت دوست داشت ، نگران نبود چون می دانست جواد پول زیادی به همراه دارد و به زودی از یونان خارج می شوند.
جواد رفته بود تا بی زبان حرف هایی بزند ، رفته بود تا از زبانی که هیچ نمی داند چیز هایی بفهمد ، رفته بود تا جایی برای بود و باش خود و زن و فرزند هنوز به دنیا نیامده اش پیدا کند .
جواد تازه یک سال می شد با پریسا ازدواج کرده بود و می کوشید تا بهترین شوهر برایش باشد ، می کوشید تا بهترین پدر برای طفل هنوز به دنیا نیامده اش باشد ، صبور و آرام بود ، مهربان و با متانت .
قدم هایش را سنجیده بر می داشت و سخن هایش را سنجیده از دهن بیرون می کرد ، با نگاه کردن به چشمان قهوه یی پریسا میل نوشیدن قهوه می کرد و عاشق تر می شد .
پدرش به قدر کافی پول برای مخارج سفر برایش داده بود ، دلش برای مهاجرین که به وضعیت بدی به سر می بردند می سوخت و در دلش برای شان دعا می کرد .
زمان با آنکه به کندی می گذشت اما گذشت و جواد ، پریسا و طفل هنوز به دنیا نیامده ء شان را به پاریس رساند .
پاریس شهر افسانه ها و رویا ها.
پریسا پشت پنجره ء اتاق کوچک شان ساکت نشسته بود و می کوشید با یک نگاه همه زیبایی های اطرافش را ببیند ، گرسنه نبود اما چیزی می خورد ، تشنه نبود اما چیزی می نوشید ، از دور به خانه های مفشن و خوش ساخت آن خیابان خیره خیره می نگریست ، می دید که آدم های بلند قامت و سفید رو از دروازه های قشنگ خانه ها بیرون و به تندی جانب هدفی روان می شوند، آدم هایی با چهره های بشاش و لباس های منظم.
جواد رفته بود تا شامل کلاس زبان شود ، رفته بود با زبانی که هیچ نمی دانست حرف هایی بزند ، رفته بود تا از زبانی که هیچ نمی دانست چیز هایی بفهمد ، آرزو هایش بزرگ بودند ، آرزو داشت به زودی کار کند و اسباب آسایش پریسا و پارسای دوماهه را فراهم کند . دلش ذوق می زد و با همه توانش زود زود کلمات بیگانه را در سبد حافظه اش می چید .
پارسا در تخت خواب کوچک خود آرام خوابیده بود ، بوی مادرش هوای خانه را معطر کرده بود و این بزرگترین سرمایه ای بود که پارسای دوماهه را آرامش می بخشید .
گذشت زمان تندی گرفت ، جواد کم کم با کلمات فرانسوی جملات کم ربطی می ساخت و به خودش می بالید ، پارسا چند ماه بزرگتر شده بود و باید آماده گی مقابله با ناملایمات زندگی را می گرفت ، آخر مرد بزرگی شده بود ، مرد هشت ماهه .
پریسا روز به روز با اطراف بیگانه اش آشنا تر می شد ، گاهی پارسا را گرفته بیرون می رفت ، گاهی تلویزیون می دید ، گاه به کار های خانه کوچک شان مصروف بود و اکثر اوقات با تیلفون دستی که جواد به عنوان هدیه سالگردش برایش خریده بود مصروف بود .
آرام آرام مصروفیت پریسا با تیلفون دستی اش بیشتر شد ، کمتر با پارسا بیرون می رفت ، کمتر تلویزیون می دید ، کمتر کار های خانه را انجام می داد ، کمتر با جواد حرف می زد ، کمتر از جواد در باره کلاس درسی اش می شنید .
چرخش زمان ادامه داشت جواد بیشتر آموخت و امیدش به ساختن آینده ء بهتری برای پریسا و پارسای زیبایش قوی تر شد ، جملاتش منظم تر می شدند و بیشتر به خود می بالید .
پارسا مرد بزرگ تری شد ، مرد ده ماهه
پریسا بیشتر به خودش توجه داشت، مو های تا کمر درازش را رنگ قهوه یی داد درست به رنگ چشم هایش ، لباس های زیبا می خرید و چهره زیبایش را بیشتر می آراست.
دیگر با پارسا بیرون نمی رفت ، دیگر خانه را مرتب نمی کرد ، دیگر وقتی جواد به خانه بر می گشت به رویش لبخند نمی زد ، به تیلفونش مصروف بود و به خودش و آیینه .
دل جواد گواهی های بدی می داد ، از نیم کاسه ای زیر کاسه حرف می زد ، تا اینکه جواد با متانت و حوصله مندی نیم کاسه ء زیر کاسه را یافت و دنیا پیش چشمش سیاه شد .
پارسا روز به روز نامرتب تر و لجوج تر می شد ، با آنکه مادرش در خانه بود مگر هوای خانه بوی مادرش را نمی داد و سرمایه ء او در حال کاهش بود .
فضای خانه برای هر سه تنگ شده بود برای پارسا که پدر صبح ها می رفت و عصر بر می گشت و مادر بی توجه به او به تیلفونش مصروف بود، به خودش و به آیینه .
برای جواد که تمام کوشش را برای بهتر شدن زندگی می کرد و عصر ها که بر می گشت پریسا را مفشن تر و آراسته تر می دید و خانه و فرزندش را برخلاف .
برای پریسا که دیگر نه مهر جواد در دل داشت و نه مهر پارسا و زندگی برایش کسی دیگری شده بود ، کسی که تنها او را در شیشه ء کوچک تیلفونش می توانست تماشا کند ، پریسا به خاطر می آورد که ازدواج او و جواد وصلتی بود که فامیل ها بسته بودند بدون اینکه پریسا عاشق شده باشد ، بدون اینکه جواد عاشق شده باشد، به خاطر می آورد که همدیگر را برای اولین بار در جمع خانواده ها دیدند ، در حالی که همه به آنها نگاه می کردند چشم به چشم شدند . حسرتی در عمق قلب پریسا رخنه می کند و می خواهد جواد دیگر سد راهش نباشد .
جواد با آتشی که در درونش شعله ور شده و استخوان هایش را می سوزاند مقابله می کند و با ناتوانی بر رویش آب می پاشد ، بار بار کنار پریسا می نشیند تا توجه او را به خود و یگانه فرزند شان برگرداند ، بار بار سر صحبت باز می کند تا پریسا را از خطا باز دارد مگر پریسا مثل سنگ خاموش و بی جواب می ماند ، مثل سنگ که همسر داشتن را نمی داند ، مثل سنگ که مادر بودن را نمی داند .
جواد ناگزیر پی چاره می شود و مهر بر لب می زند تا اینکه طرف را شناسایی می کند .
حوالی ساعت دوزاده ظهر روز یکشنبه است . پریسا با بی حوصله گی وارد آشپزخانه می شود تا غذایی برای چاشت آماده کند ، حواسش پیرامون نقشه هایی چرخ می زند ، حس می کند از مادر بودن بدش می آید ، حس می کند ظروف آشپزخانه بر سرش می کوبند .
جواد آهسته و بی صدا از منزل خارج می شود و پله ها را به سرعت به قصد پایان می پیماید ، از در خروجی بلاک بیرون شده چرخی می زند و به عقب عمارت می رود ، تیلفونش را از جیبش بیرون کرده شماره ء طرف را دایر می کند .
جواد هنوز هم آرام و متین است ، هنوز هم سخنانش را سنجیده می زند .
در عینی که جواد به طرف گوشزد می کند که دست از سر زنش که مادر طفلی است بردارد پریسا از آشپزخانه بیرون شده و به برنده می رود تا پیازی بیاورد و صدای جواد شعله های خشم را در وجودش بر افروخته می سازد .
جواد به زودی دوباره پله ها را بالا شده دروازه منزل را با کلیدش باز می کند و بلا فاصله با داد و فریاد های پریسا که از اختیارش خارج شده مواجه می شود .
پارسای یک ساله که تازه چند روزی است اولین گام هایش را گذاشته و راه رفتن را آموخته با صدای فریاد مادرش بیدار شده و به آغوش پدر پناه می برد.
پریسا در حالی که هنوز در یک دستش پیاز و در دست دیگرش کارد آشپزخانه است بی اختیار به سر و صورت خود می زند و از اینکه طرف از مادر بودنش خبر دار شده جلو خشم خود را گرفته نمی تواند و به جواد حمله می کند .
جواد از بیم جان پارسا خودش را کنار می کشد و کوشش می کند یگانه دلبندش را آسیبی نرسد .
پریسا را فریاد های خودش وحشی تر می سازد و هر طرف به دنبال جواد می دود تا اینکه در درگیری ء که در سه کنجی اتاق رخ می دهد کارد به بطن جواد فرو می رود و نقش زمین می شود .
پریسا جواد را با زخمش و پارسای کوچک را با ترسش رها کرده با آخرین سرعت منزل را ترک می کند .
شش سال بعد پارسا دست در دست پدر روانه ء مکتب می شود ، اولین روز مکتب رفتنش است ، پارسایی که درد مادر نداشتن شش سال تمام قلب کوچکش را پر کرده ، پارسایی که هنوز کابوس های وحشتناک از خواب بیدارش می کنند، پارسایی که هر هفته یک ساعت را با روان پزشک کودک می گذراند، به پدر نگاهی می کند و لبخند تلخی می زند .
جواد که دیگر نتوانسته عاشق زنی شود ، جواد که هنوز هم متین و آرام است ، جواد که خیلی خوب فرانسوی حرف می زند ، جواد که سعی کرده تا پارسایش را رنج بی مادری آزار ندهد ، جواد که تمام حرفش با خدا این است که چه گناهی داشت ، نگاهی به پارسا می اندازد و لبخند تلخی می زند .
پریسا که دیگر مو های دراز قهوه یی ندارد ، پریسا که دیگر چهره اش زیبایی و ظرافت خود را از دست داده خواب آلود روی بسترش می نشیند و به دیوار تکیه می زند ، چشم هایش را می بندد تا خود را در آیینه ای که مقابلش قرار دارد نبیند ، از همه چیز و همه کس نفرت دارد ، از مادرش که او را به دنیا آورد از تهران که زادگاهش است ، از پدرش که او را به عقد جواد در آورد، از جواد که به او عشق ورزید ، از ترکیه که از آن طریق وارد یونان شد ، از یونان و خانه های آهنی که برای مهاجرین ساخته شده بودند ، از کشتی که باید با آن از یونان خارج می شد ، از پاریس و برج بلندش، از زبان فرانسوی که هنوز یادش نداشت ،از پارسا که نه ماه در بطنش بود ، از بیمارستانی که پارسا در آن تولد شده بود ، از خانه ء کوچکی که در آن با جواد و پارسا زندگی می کرد، از آشپزخانه ای که باید در آن غذا آماده می کرد ، از کاردی که باید با آن پیاز را پوست می کرد ، از پیازی که در برنده بود ، از صدایی که از پایان تعمیر به گوشش رسید ، از داخل شدن جواد به منزل ، از فریاد های خودش ، از بیدار شدن پارسا ، از فرو رفتن کارد به بطن جواد ، از فرارش ، از وکیلی که نتوانست از او دفاع کند ، از قاضی ِ که او را مجرم اعلان کرد ، از زندان ، از دروازه های قفل خورده ، از دهلیز دراز و خاموش ، از کار شاقه، از پرداختن پول کارش به دولت ، از رها شدنش از زندان ، از نگاه های مردم پریسا نفرت داشت از خودش و از فهیم که به وعده هایش پشت پا زد .
با خودش مصروف است و با تیلفونش، فیسبوک را باز می کند و با خط درشت می نویسد:
خشونت علیه زنان را تقبیح می کنم و پست می کند .
پارسا وارد اولین کلاس درسی اش شد با ترانه و سرود ، با استقبال و لبخند ، با مهربانی و نوازش .
پارسا بچه های هم سن خود را دید ، یکی دست مادرش را می فشارد ، یکی روی مادر را می بوسد ، یکی در آغوش مادر می نشیند و ….
بغض پارسا در گلویش می ترکد و های های گریه می کند .
پریسا دلتنگ تر می شود ، فیسبوک را می بندد و می رود در انستاگرام و با خط درشت تری می نویسد
بهشت زیر پای مادران است .
شکیبا شمیم