۲۴ ساعت

آرشیو دسامبر, 2024

20 دسامبر
۱ دیدگاه

افسانهٔ خورشید و مهتاب: معجون جادویی جوانی

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه  ۳۰ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۲۰ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

افسانهٔ خورشید و مهتاب:

معجون جادویی جوانی

 

 در سرزمینی دوردست، خورشید و مهتاب، زوجی بودند که سال‌های بسیاری را با عشق و همراهی کنار هم سپری کرده بودند.

خورشید مردی پرشور و پرماجرا بود که همیشه به دنبال کشف اسرار جدید بود، و مهتاب زنی آرام و دانا که راز شاد زیستن را در لحظه‌های کوچک می‌دید.

روزی خورشید در کتابخانهٔ قدیمی قصرشان یک طومار عجیب پیدا کرد. روی طومار نوشته شده بود:

“معجون جاودانگی؛ راهی برای بازگرداندن جوانی و نیرو.”

او با هیجان طومار را به مهتاب نشان داد و گفت: “این همان چیزی است که نیاز داریم! فکرش را بکن، دوباره مثل سال‌های اول قوی و پرانرژی می‌شویم!”

مهتاب که داشت گیاهی را برای دم‌نوش می‌برید، نگاهی به طومار انداخت و با خنده گفت: “خورشید جان، ما همین حالا هم برای همدیگر بهترینیم.

اما اگر تو می‌خواهی، امتحان کن. فقط قول بده که آشپزخانه را به آتش نکشی!”

خورشید با شوق به دنبال مواد لازم رفت. دستور معجون ساده نبود:

یک قطره شبنم از گل طلایی، پوست درخت زمردی، یک پر از پرندهٔ آتشین، و کمی عسل کوهی.

او با هزار زحمت همه مواد را جمع کرد و در دیگچهٔ مسی ریخت. وقتی معجون آماده شد، بوی آن چنان عجیب بود که حتی گربهٔ خانه از آشپزخانه فرار کرد.

خورشید یک فنجان از معجون را برداشت و با اطمینان به مهتاب گفت:

“تو هم باید امتحان کنی. این راز زندگی جاودان است!” مهتاب با لبخندی زیرکانه گفت: “اول تو بنوش، تا ببینم چه می‌شود!”

خورشید معجون را نوشید و ناگهان احساس عجیبی کرد. چشم‌هایش پر از برق شد و فریاد زد: “من پر از انرژی‌ام!

بیا ببین چه کارهایی می‌توانم بکنم!” او از قصر بیرون دوید، درختان کهنسال را با یک دست بلند کرد، کوه‌ها را بالا رفت و حتی رودخانه را شنا کرد.

اما وقتی به شب نزدیک شد، روی زمین افتاد و گفت: “مهتاب! فکر کنم اشتباه کردم… این معجون مرا بیش از حد جوان کرده، حالا حتی نمی‌توانم یک لحظه آرام بگیرم!”

مهتاب که با چای گرم منتظرش بود، لبخندی زد و گفت: “خورشید عزیزم، نیروی واقعی در آرامش و شادی است، نه در دویدن‌های بی‌پایان.

معجون جادویی ما همین لحظه‌هایی است که کنار هم داریم.”

خورشید به حرف مهتاب گوش داد و فهمید که نیروی واقعی، در خنده‌های شبانه کنار آتش و نگاه گرم او نهفته است.

از آن روز به بعد، دیگر به دنبال معجون نرفت، بلکه هر شب کنار مهتاب می‌نشست و می‌گفت:

“راز جاودانگی من، تویی، مهتاب من!”

شکیبا شمیم

20 دسامبر
۱ دیدگاه

یلدا شب من  شبت مبارک  باشد

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه  ۳۰ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۲۰ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

یلدا شب من  شبت مبارک  باشد

آسایش   و  کوکبت  مبارک  باشد 

جمع به نمودی دور خود خوبان را

این قدرت و منصبت مبارک  باشد 

امپراطور

 

شب چله، این آیین دیرینه و گنجینه‌ای گران‌ سنگ نیاکان، افسانه‌ای است جاودان که از دل سردی و  تاریکی، فروغ مهر و عشق را بر قلب‌ها می‌تاباند.

 شبی که در تاریکی‌اش، فانوس حکمت روشن می‌شود و قصه‌ها و افسانه‌ها، همچون زمزمه‌هایی از ژرفای تاریخ، جان را نوازش می‌دهند. 

این شب، نه صرفاً لحظاتی برای گذر از سرمای زمستان، بلکه فرصتی است برای سفری به سوی روشنای اصالت و معنویت، که در تار و پود فرهنگ ما ریشه دارد.

 

هرچند در سرزمین من افغانستان، ردپایی از آن باقی مانده است،  اما در ذرات خاک این دیار، هنوز عطر شب یلدا جاری است.

هنوز می‌توان گرمای شعله‌های آتشدان‌های کهن، طنین قصه‌های آموزنده و مهرآمیز پدربزرگان و مادربزرگان، و زمزمه‌های عاشقانه را در اعماق خاطرات احساس کرد. 

این شب، پیام‌آور عشقی است که نسل‌ها را در رشته‌های ابریشمی محبت و همبستگی به هم پیوند زده و چراغ خرد را در تاریک ‌ترین لحظات روشن نگاه داشته است.

 

شب چله، حدیثی است از شکوه و زیبایی؛ سرودی که با واژگان شعر و نغمه‌های فرهنگ اصیل در آمیخته و در هر صفحه‌ ای تاریخ، نقوش زرینی از محبت و اندیشه‌های ژرف نیاکان را به یادگار گذاشته است.

این شب، فرصتی است تا در گرمای عشق و طنین دلنشین خاطرات، ارزش‌های دیرین و جاودان این میراث گران‌بها را دوباره معنا کنیم.

چله، نه فقط شبی در تقویم، بلکه نمادی است از جاودانگی، پیوند انسان با طبیعت، و راز زیبایی ازلی که باید در قلب‌ها و فرهنگمان زنده و پایدار بماند.

با مهر و ارادت 

احمد محمود امپراطور

 

 

20 دسامبر
۱ دیدگاه

انتظار

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه  ۳۰ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۲۰ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

انتظار

 آن خنده های ِ شوخ ِ لبت بسکه دیدنیست

 زآن غنچه هر سخن  که براید  شنیدنیست

 پنهان مکن تو  ماه ِ رخت را  به  شام هجر

 این سر به سرو ِ صبح ِ سپیدت خمیدنیست

 مُردم  به حسرت ِ تو  اگر  چند  این  زمان

تار ِ نفس   به   دیدن ِ  راهت   دمیدنیست

 کوته    بوَد    درازی ِ  عمرم    در    انتظار

 عاشق  بوصل ِ  یار   در آخر  رسیدنیست

دستم به زلف و لب به لبت  اوج ِ آرزوست

 این راه ِ پر ز پیج و  خمت  هم بریدنیست

با صد  هزار     ناز  بخندی   به   حال ِ  من

مروارید از کنار ِ دو چشمم که چیدنیست

 با شوخ طبعی می کشی دل را بدیده ام

 رنگین  کمان ِ  اشک  منت  ره  بریدنیست

 ناز و  کرشمه  های ِ تو  نقش  دلم شده

نازت به نقد ِ  قیمت ِ  جانم   کشیدنیست

هر لحظه    آن  نگاه  تو  رقصد   بدیده ام

 چشمی که انتظار رهت شد نمیدنیست

 بازآ که طاقتم   بخدا  طاق  گشته است

 قلبی   که  انتظار  تو  دارد  کفیدنیست

 با آن   صدای ِ  گرم،  همایون  صدا  بزن

 مرگی که زیر ِ پای ِ تو باشد چشیدنیست

همایون شاه (عالمی)

۱۸ دسامبر ۲۰۲۴ م

18 دسامبر
۱ دیدگاه

بگو . . .

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه   ۲۸ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۸ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

بگو . . .

ز شهر و دشت و شقایق ز کوه  و رود بگو

 بگو از  آنچه  که  آنجا   زمانی  بود  ، بگو

 از آن  طلیعه  که ما  را  امید  می‌بخشید

 وزان غروب که  چون  زخم شد کبود بگو

 ز چاه  خواب  برا  ، در   بغل   بگیر   آفاق

شرار عشق بپوش ، از ره و   گشود بگو

 اگرچه عقرب بغضی  نشسته   بین گلو

 ز نیش خامشی و نوشه ی  سرود بگو

از آنکه خاک بهر گوشه چشمه  می بخشید

 وزین   زمانه  که  دشنام  شد درود بگو

 فقط به حافظه آسمان  شب است، بیا

هر آنچه از سحرت  مانده  یاد،  زود بگو

 کنون که زهر به گوش زمانه می ریزند

 سوال« بود و نبودن» در این رکود بگو*

فاروق فارانی

 کابل ۲۰۱۳

* اشاره به داستان هملت اثر ویلیام شکسپیر

18 دسامبر
۳دیدگاه

نفرت

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه   ۲۸ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۸ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

نفرت

 

برو ای مرد! برو یکه و تنها بگذار

باز در کلبه ی من کعبه ی من پا مگذار.

تو دگر نیستی‌ آن مظهر هستی‌ و امید

 تو دگر نیستی‌ آن معنی‌ عشق

 تو دگر نیستی‌ آن جلوه ی یاد

تو دگر نیستی‌ افرشته ی من

تو…دگر شیطانی!

 

تو نکو یان جهان را همه والا بودی

و تو خوبان جهان را همه مظهر بودی

تو، ز هر خوب که در عالم بود:

در نگاه دل من، از همه برتر بودی

 

برو‌ای مرد! برو، دور برو

دگر اندیشه مکن:

به من و شور من و شادی من

من دیگر نیستم آن دختر خاموش که در بند تو بود.

 

برو ای مرد! برو باز چرا آمده یی ؟

باز امید چه داری ؟ به کجا آمده یی ؟

باز امید همان دخترک مستت هست ؟

یا که با یاد دگر، خانه ی ما آمده ای  ؟

باز گویم به تو صد حیف ، خطا آمده ای  ؟

 

من دگر نیستم آن که تو می جو یی باز

تو برو، دور برو، جای دگر خانه بکن

 در دل دختر خوش باور دیگر حالا:

با دو صد مکر و فسون ، لانه بکن !

هما طرزی

کابل – افغانستان

۱۵ جنوری ۱۹۷۲

 

 

 

 

18 دسامبر
۱ دیدگاه

کهن میلاد خورشید

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه   ۲۸ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۸ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

کهن میلاد خورشید

شـب یلـدا بـه  دور  صندلی  بـسـیار  زیبا بود

نشـاط و همدلی از چهـرۀ مجلس  هویدا بود

اگرچه زندگانی ساده  بود ؛ اما   دران دوران

صفا و گرمجوشی گرد آتش حین  سرما بود

بهم بـود اختلاط و شبچره با خنده  و شوخی

نه تشویشی ز گیرانی و از اوضاع  فردا بود

کتاب و قصه و افسانه بود نقل و  نبات شب

شمیم مشک وعنبرپرفشان از زلف  رویا بود

جدا از گوشی و انترنیت و رایانه   بود  مردم

نـه اخبار  دروغـیـن از الف  تا  یای   دنـیا بود

کسی ازتحریـم و  تهدید امریکا نبود  در رنج

جهان این گونه نه آشفته نه درگیر دعوا بود

پرستو آشیان ویران نبود در ده وشهرهرگز

غزال وآهـوگان و شیردر هرکوه وصحرا بود

نبود آلوده آب وخاک  و جنگل  اینقدر  ویران

فـراز قـلـۀ رویـای دل سـیـمـرغ و عـنقا بود

محیط زندگیِ پاک  و سالم   چه صفایی  داشت

گل و بلبل در باغ و خرامان  سـرو  رعنا بود

جهیل و چشمه و رودخانه  و تالاب مملو بود

به هرسو جست و خیز آبزیان درآب دریا بود

نبود تفسیر دینی این چونین خونریزوافراطی

غزلخوانی ورقص ونغمه ‏های طبل  سرنا بود

خلوص و باور عشق و محبت بود در دل ها

به جای یأس و تشویش و ریا شوق وتمنا بود

اگرچه دردِ هجران بی‏دوا و زخم ناسوراست

ولی مهرووفاوعشق خالص صاف وگویا بود

هلا تاباور و قـول و قـرار دل  شـود روشـن

که در کندوی عشق و دوستی شهد گوارا بود

ز وِدا و اوســـتـا نــور میـتــرا می شــود بالا

تعادل در سـرشت باور زرتـشـت و بـودا بود

خراسـان بزرگ و پارس ایران در  دل تاریخ

به شرق و غربِ جان و  پیکرِفرهنگ، پایا بود

سرور مهرگان وعید و نوروز  وسده با هور

پـیـــام نــور آگـیــن شــب تـاریـک  یـلــدا بود

ز تاریـخ قـدیـم آمـوز جشن و شـادخواری را

کــهـن میــلاد هُــوران یـادگارِ جـدّ و آبـابود

کتاب عـشق و فـرهنگ و تمدن در شـب یلدا

ز دید هُور دل‏های درخشان خوب خوانا بود

کهن کاج تمـدن ریـشـه در عـمق زمیـن دارد

کهعرش شـاخ و بالش برتر از اوج ثریا بود

بـه تـاریـخ تمدن گـر کنی یک دم نگاه ژرف

همیشه گـرز رسـتم، شـهپر سـیمـرغ بالا بود

رسول پویان

۱۷ دسامبر ۲۰۲۴

18 دسامبر
۴دیدگاه

رسالت انسان؛ فراتر از نیازهای جسمانی!

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه   ۲۸ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۸ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

انسان موجودی فراتر از نیازهای جسمانی و مشغله‌های روزمرگی است.

او حامل رسالتی الهی و مأموریتی انسانی است 

که وجود او را معنادار و حضورش را هدفمند می‌سازد.

 

خداوند، انسان را با تمام پیچیدگی‌های وجودش، برای مأموریتی ویژه در زمانی مشخص و مکانی معین آفریده است.

این مأموریت، نه‌تنها برای بقای فیزیکی او، بلکه برای تعالی روح، ذهن و ایجاد تغییر و تأثیرگذاری در جهان طراحی شده است.

 

زندگی انسان، تنها برای خوردن، نوشیدن و خوابیدن نیست. این‌ها صرفاً ابزارهایی برای بقای جسم‌ اند.

اما روح انسان به تغذیه‌ای عمیق‌تر نیاز دارد؛ 

تغذیه‌ای از جنس معنا، تجربه و آگاهی.

همان‌طور که خوراک جسمی برای ادامه حیات ضروری است، خوراک روحی و فکری نیز برای رشد و تکامل ضرورت دارد.

 

رشد روح و ذهن زمانی حاصل می‌شود که انسان درک کند هر لحظه از زندگی‌اش فرصتی برای تحقق مأموریت الهی اوست. این مأموریت فراتر از کارهای روزمره و دغدغه‌های زودگذر، 

به معنا و هدفی برتر اشاره دارد

که زندگی را از سطحی‌نگری رها کرده و به سوی عمق‌نگری سوق می‌دهد.

 

یکی از مهم‌ترین ابزارهای تحقق این مأموریت، نوشتن است. نوشتن فرایندی است که انسان را قادر می‌سازد افکار، احساسات و تجربیات خود را با نظم و هدفمندی ثبت کند.

این عمل، نه‌تنها نوعی خودشناسی عمیق است، بلکه مسیری است میان انسان و دیگران،

 میان گذشته و آینده، و میان فرد و جامعه.

 

هر انسانی، با خاطرات، تجارب و دیدگاه‌های منحصربه‌فرد خود، دنیایی از حکمت و دانایی را در دل دارد.

نوشتن، این حکمت را به میراثی تبدیل می‌کند

که می‌تواند الهام‌بخش دیگران باشد.

هر آنچه انسان در مسیر زندگی خود می‌آموزد، نوری است که می‌تواند راه دیگران را روشن کند.

تجارب تلخ و شیرین، اندیشه‌های عمیق و احساسات ژرف، هرکدام گنجینه ‌ای هستند که اگر به نگارش درآیند،

نه‌تنها انسان را به شناخت خود نزدیک ‌تر می‌کنند،

بلکه جامعه را نیز از این گنجینه بهره‌مند می‌سازند.

 

علاوه بر این، نوشتن به انسان کمک می‌کند

تا به جهان‌بینی جامع‌تری دست یابد.

زمانی که افکار و احساسات خود را به کلمات تبدیل می‌کنیم،

به نظمی می‌رسیم که پیش‌تر شاید در ذهن ما وجود نداشت. 

این نظم، ابزاری است برای درک بهتر جهان، شناخت عمیق‌ تر خویشتن و الهام ‌بخشی به دیگران.

 

نوشتن، زبان گفت‌وگوی انسان با خدا، با خویشتن و با دیگران است.

وقتی می‌نویسیم، فرصتی می‌یابیم تا از خود بپرسیم:

چرا در این دنیا هستیم؟

چه نقشی در این جهان بزرگ ایفا می‌کنیم؟

پاسخ به این پرسش‌ها، انسان را به رسالت الهی‌اش نزدیک ‌تر کرده و او را در مسیر تکامل روحانی و فکری قرار می‌دهد.

 

اگر تصور کنیم که آفرینش ما در این جهان صرفاً برای پرداختن به مادیات و بقای فیزیکی است،

دچار خطایی عمیق شده‌ایم.

این طرز فکر، زندگی را به مجموعه‌ای از کارکردهای سطحی و زودگذر محدود می‌کند.

در چنین حالتی، با مرگ ما، دفتر زندگی‌مان برای همیشه بسته می‌شود.

آنچه بوده‌ایم، چه خوب و چه بد، تنها به عصر و زمانه خودمان محدود خواهد ماند.

این همان خاموشی محض است که هیچ اثری از ما برای آیندگان باقی نمی‌گذارد و گویا هرگز در این جهان نبوده‌ایم.

 

پس، بیایید فراتر از مادیات و نیازهای جسمانی بنگریم و زندگی را فرصتی برای به‌جا گذاشتن اثری ماندگار بدانیم.

بنویسیم از آنچه در دل و ذهن‌مان جاری است؛

از آرزوها، شکست‌ها، امیدها و باورها.

هر کلمه‌ای که بر صفحه می‌آوریم، گامی است به سوی جاودانگی.

 

هر جمله‌ای که می‌نگاریم، نقطه‌ای است از مأموریت ما در این جهان.

این عمل، نه‌تنها برای خودمان سودمند است، بلکه هدیه‌ای است برای جهانی که به اندیشه‌ها و تجربیات ما نیاز دارد.

این‌گونه، رسالت الهی‌مان را به انجام می‌رسانیم و اثری ماندگار از خود بر جای می‌گذاریم.

 

هرچه می‌نویسیم، در کنار رسالت الهی‌مان، گویی فرزندان معنوی خویش را نیز می‌آفرینیم؛

فرزندانی که اندیشه و کلمات ما را برای نسل‌های آینده به ارمغان می‌برند و چراغی برای آنان خواهند بود.

 

به امید روشنی افکار و تعالی اندیشه‌ها،

که چراغ راه انسانیت و خلاقیت‌ اند.

نویسنده:

 احمد محمود امپراطور

 Ahmad Mahmood Imperator 

۱۴۰۳خورشیدی

 

16 دسامبر
۱ دیدگاه

ستاره گان همه در گردنش حمایل و . . . 

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :دوشنبه  ۲۶ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۶ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

ستاره گان همه در گردنش حمایل و . . . 

 

هزار پنجره    د ر   او   شکسته وا نشده

درون خویش نشسته، ز خود رها نشده

ز پنجه های زمان قد کشیده چون فریاد

 به لاک   لحظه  فرو   رفته   و فرا نشده

 هلاک سجده ی محراب های شیطان است

 چه بنده خوی خدایا که خود خدا نشده

 ستارگان همه در گردنش  حمایل و او

سیاه چاله خود گشته زان  جدا نشده

رسوب کرده به اعماق خویش خندق وار

 نه«خود» شده ست و نه «من» گشته است و «ما» نشده

 ایوب وار به پوسیدگی   سپرده روان

 دعای مرگ فرو خوانده  و دوا نشده

 هزار پنجره در او  شکسته وا نشده

جهان در او شده در بغض و او صدا نشده

فاروق فارانی

16 دسامبر
۱ دیدگاه

غزلِ عاشقانه

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :دوشنبه  ۲۶ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۶ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

        غزلِ عاشقانه

 

 در گوشِ شب زمهرِ تو خوانم فسانه یی

هر  لحظه  سر کنم  غزلِ    عاشقانه یی

 از   کوچه   های   خلوتِ     پاییز   بگذرم

 شاید   بیابم   از   ردِ   پایت    نشانه یی

 فصلِ خزان گذشت و دلم  بیقرارِ توست

جویم   برای   دیدنِ     رویت    بهانه یی

 مرغی  شکسته بال ام و باشد پناهِ من

 در   شاخسارِ قامتِ   سروِ   تو لانه یی

خواهم که عاشقانه بسوی تو پر کشم

باشی  مرا   تو   همنفسِ   جاودانه یی

یلدا   چو  می رسد  همه شب آرزو کنم

 دستت رسد بزلفِ سیاهم چو شانه یی

 

                  مریم نوروززاده هروی

      بیست و هفتم قوس ۱۴۰۲ خورشیدی

                ۱۸ دسامبر ۲۰۲۳ میلادی

                     از مجموعهُ”پاییز “

                              هلند

16 دسامبر
۳دیدگاه

لـب شــکـــــر

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه  ۲۶ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۶ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

     لـب شــکـــــر

 

جا نـم آخـر به لـب  رسـیـده ، بیــا

لـب شکـر، پـا بـروی  دیـده ،  بـیـا

ازفـرا قـت دلم پـر  از خون ا ست

سـر فـدا ی تـو نـو رسـیده، بـیـــا

بی توا ین زندگی به کا رم نیست

حــا ل زار  ِمـرا  تـو  د یـده ، بـیـــا

ا گــرم مـعـطـلـی کـنـی جـا نــا !

سـِـد ر و کا فور هـم خریده، بـیــا

بـرسـرقـبـرمن بـه خـون بنـویـس

آ نـکـه زهــرجـفـا  چـشـیـده،بـیــا

آ نکه درعـشق من گذشت ازجان

مـگــرازمـن  وفــا  نــد یــده، بـیــا

مـد تـی دور  بــود م  از   بـــر ِ تو

درد هـجـرا ن مـن کـشـیـده،بـیــا

حـیدری طا لـب دعـا ی توا سـت

هـرشب جـمعـه سرکـشـیـده،بـیــا

           دا کتر اسدالله حیدری

             ۲۷ دسامبر ۲۰۰۶

            سیدنی – استرالیا

15 دسامبر
۳دیدگاه

منشورِ عشق

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : یکشنبه  ۲۵ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۵ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

منشورِ عشق

آرزومندم روزی

در کوچه‌ای خلوت و آرام

زیر سایه‌ درختان پاییزی

در مسیری که باغچه‌های پر از عطر خاک نم‌زده‌اش

آرامش دل و روان را به جان می‌سپارد

قدم بردارم.

 

باغچه‌هایی که برگ‌های ملونش

در دل خود داستان‌های ناتمام فراق

و دردهای گذشته را به دوش می‌کشد

و بادهای نرم و وقفه‌ای

نغمه‌های پنهانی از عشق را

در سکوت آن کوچه می‌خوانند.

 

همان کوچه‌ای که انتهایش

به جنگلی از خیال و شیدایی می‌رسد

جایی که دریاچه‌هایی پر از ماهیان رنگین دارد

و قوهای زیبای عشق

با منظره‌ای دل‌نشین

در دل آب‌ها زمردین شناورند.

 

جایی که نور خورشید

از میان شاخه‌های درهم تنیده درختان نیمه‌ عریان

گرمایی مهرآمیز و دلپذیر می‌افشاند.

 

در چنین لحظه‌ای،

در چنین مکان زیبایی،

آرزو دارم که تو را بیابم.

زمانی که نگاهت در اعماق وجودم

شعله‌ور می‌شود و اندام بلورینت

تشنگی روحم را سیراب می‌کند.

 

در آن کوچه که هر برگ فرو افتاده‌اش

ضربانی از قلب بی‌قرارم است

دستت را بگیرم و در سکوت و آرامش

آن فضا متعالی،

به نوازش نسیمی که حلقه‌های گیسوانت را

پریشان می‌کند

و هر رشته‌اش را به رشته‌ جانم گره می‌زند

نزدیک‌تر شوم.

 

رایحه وجودت را استشمام کنم،

دستانم را به دور کمرت حلقه زنم

و نفس‌هایت که شبیه نغمه‌ای در باد می‌رقصد

را به ذهنم می‌سپارم.

 

لاله‌ای گوش و غبغب گلابگونت را

به لبانم آرام لمس می‌کنم.

 

به نگاهی رازآلودت خیره می‌شوم

و منشور عشق را در امواج احساس

قشنگی زنانگیت از بر می‌کنم.

 

لحظه‌ای که در میان درختان،

دور از نگاه جهان،

گرمای تنت در آغوشم جاری می‌شود

و زمان، به احترام این عشق بی‌همتا،

از حرکت باز می‌ماند.

 

در آن لحظات ناب،

تمامی هستی به هم می‌آید

و هرآنچه که حقیقت عشق است

از دل دریای رغبت به گنجینه صدف آب‌دار

و زلال مروارید می‌ریزد.

 

و بقا هستی به بهار دیگر

نجوای عاشقانه سر می‌دهد.

 

و من ایمان دارم

هر آرزویی که عشق، طلیعه‌دار آن باشد،

تحقق می‌یابد.

نویسنده: 

احمد محمود امپراطور

 Ahmad Mahmood Imperator 

پاییز ۱۴۰۳خورشیدی 

14 دسامبر
۱ دیدگاه

آیینه های گمشده ات زنگ خورده اند

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۲۴ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۴ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

آیینه های گمشده ات

      زنگ خورده اند . . . 

 

بیدار شو   ستاره  بیاور  ز   خواب   خود

چون چشمه و فواره بشو از سراب خود

 دندان  گذار   بر رگ   سوزان   برق  ابر

 بر پرسش   ستاره   ببخشا جواب خود

 معتاد   دود  حادثه   ی خام  گشته ای

آتشفشان   برآ   و  برآ    از  عذاب  خود

 از بی ستارگی به سحر چشم بسته ای

 یلدا پرست! در  سفر   بی شتاب خود

آیینه های گمشده ات  زنگ خورده اند

 آئینگی مجوی و  بشو   راه   یاب خود

 در خواب می‌روی و به چنگت گرفته ای

 از پنجه ده به  پنجره   ها   آفتاب خود

 ناخن به چهره ات زن و  دریاب کین تویی

برکن نقاب  را  که  نگردی   نقاب خود

 

              فاروق فارانی

 

 

 

14 دسامبر
۱ دیدگاه

افسانهٔ زندگی

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۲۴ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۴ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

       و اینهم‌افسانه کوتاه ما

   « افسانهٔ زندگی »

 

رایحه ی خاطرات  وصل  کند   دوستان

بلبل و   پروانه  را  بوی  خوش بوستان

 زندگی افسانه ایست پر ز فراز و نشیب

گاه چو‌   شاخ کهن  گاه  چو سرو روان

گاه چو کودک بودن صرف به مکتب شدن

 گاه سحر تا بشام در پی یک لقمه نان

 دهر چو‌ مهمانسراست نی ز تو و نی ز من

ما همه چون بره ها بیهوده هر سو دوان

 با همه رنج   و   بلا غم مخور ای دلربا

 رقص بکن چون بهار  در  دم باد خران

 

                     مسعود خلیلی

14 دسامبر
۳دیدگاه

سخن ِ راست

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۲۴ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۴ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

 

         سخن ِ راست

 

 بودیم   به     ویرانه گی    آباد   ز فرهنگ

 نی دزدی و غارت  ، نه  این  غلغلۀ  جنگ

هر  پاکی  و   هر  پاکدلی  باد    هوا  شد

 آمیخت به   هر نکته  دو صد آتش ِ نیرنگ

هر شعر  پر  از   درد    بوَد   نغمه  نفیری

 صد بار  کفیده ست  همین یک دلک ِ تنگ

هرچند   بخاموشی  روم  لب  نشود چُپ

ما شیشه دلان را همگی دامنی  از سنگ

 مغزی که غلط را به صحیح کرده نشانی

 از غیرت ِ بی عقل شده  عاقلی در ننگ

 کی می شنود گوش ِ خبیثی سخن ِ راست

 قفل ِ دل ِ کجرو زده عمریست فقط زنگ

دستی که فشردست به هر حنجره ناخن

 پای ِ همه   مردم   شده   امروز بگو لنگ

 آمیخته   هر راست  به  صد تار ِ  دروغین

 دنیا همه رنگ است همه می زندت رنگ

تلخ است مرا گفته چو از چشمۀ حق شد

 کی این سخن راست زند بر دل ِ تان چنگ

افکار ِ    پراگنده   همایون   چه کند فاش

 کی راست بیاید گل ِ این شعر به آهنگ 

 

                 همایون شاه (عالمی)

                   ۱۳ دسامبر ۲۰۲۴ م

14 دسامبر
۳دیدگاه

خـــوف ا ز عـقـبـــی

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : شنبه ۲۴ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۴ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

     سا قیا! می ده مرا، تا سا عتی خوش بگذرد 

خوف از عقبی 

گـرتوداری خــوف ازعـقـبی و  د فـتـر غـم مخـور

گـرتـرا احـمـــد بود، شـا فـع محـشــر غـم مخـور

دل ا گــر دا ری تـو حُــب آ ل حـیــدر مــــرحــبـــا

تا تـرا مـشـکـل کـشا  بـا شـد، سرورغــم مخـور

گـرزهـجـرمـیهـنـت،مغـمـوم ودل بـشـکستــه ای

خـا لــق یـکـتـا نـمــا یـد، هـجــر آخـرغــم مخـور

گـرشوی دورازوطـن،  خـا ک  انـدر مُـلک کـُفـــر

لطف حق خا کـت رسا ند، نـزدما   درغـم مخـور

کرد گرا ین دهـردونت، همچـوطوطی درقـفـس

عا قِـبـت روزی شـوی، آ زا د یکـسر غـم مخـور

با ش صـا دق پـیـشـه ورهــرو، بـراه مـسـتـقـیــم

گـرندا ری مثـل شـاهـا ن، تاج بـرسرغـم مخـور

گـردرا ین د نیـا ندا ری، زنـد گی بـرطبـق میـل

کــوش درآ بــا دی، د نیــا ی د یگـــرغـم مخـور

گـربریزی قطـره ا شکـی، بـرحـسیـن ابن عـلــی

وقـت جا نـداد ن رسد، زهـراء اطهـرغـم مخـور

گــربـه وقـت تـشــنگـی، یـا د آ وری ا زکــربـلا

تشـنگی ها یت سرآ ید، زآ ب کـوثــرغـم مخـور

سخت راهی پیـشرودا ری، زمــردن تا صـراط

گــرتــرا یــا و ربـود، ا هـل پیــامبــر  غـم مخـور

گـرچه ذ نبـت بیـشـتــربا شد،زا شـجــارو نجــوم

گـرتـرا بخـشـد ز لـطـفـش ، ربّ ِا کبـرغـم مـخـور

حیدری هرچند سخت است، زندگی درملک غیر

با شـد ا َروردِ زبـا نـت، ذ کــر داور  غـم مـخـور

کردی استقبا ل، شعـرحضرت حا فـظ چه خـوب

خواهم ازیـزدا ن بـرا یت،شعـربهتـرغـم مـخـور

سا قـیا! مـی ده مـرا تـا ساعـتـی خـوش بگـــذرد

خـا ک بـا شد آخـرت، با لیـن وبستـرغـم مـخـور

     پوهنوال داکتر اسدالله حیدری

    ٢٠ ما رچ  ۲۰۰۵

  سیدنی – آسترالیا

13 دسامبر
۳دیدگاه

سیاست !

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : جمعه  ۲۳ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی  – ۱۳ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

 

سیاست !

این پیچیده‌ترین گستره‌ی بشری، همچون آیینه‌ی است

 که تمام نیکی‌ها و کاستی‌های انسان را آشکار می‌سازد.

 میدانی که در آن عقلانیت گاه به کناری رانده می‌شود

 و جای خود را به جاه‌طلبی و سودای قدرت می‌بخشد.

 سیاست همچون جریانی متغیر است 

که هر دم مسیر تازه‌ی می‌پیماید؛ 

گاهی آرام و دل‌نواز، گاهی پرتلاطم و بی‌رحم.

در این بازی حیرت‌انگیز، حقیقت می‌تواند 

چهره‌ی غیر واقعی به خود گیرد و دروغ به‌سان راستی

 بی‌چون‌ و چرا پذیرفته شود.

 نمایشی که در آن بازیگران، چهره واقعی خود را 

پشت نقاب‌ها پنهان می‌کنند و واقعیت، 

گاه قربانی منافع پیچیده و مبهم می‌گردد.

سیاست با تمامی پارادوکس‌های خود، توانایی زنده کردن

 امیدها و در عین حال به جای گذاشتن

 زخم‌های عمیق بر پیکر جامعه را دارد.

 این میدان، اگرچه زاده خرد است،

 اما گاهی آن‌چنان به احساسات غلبه می‌دهد 

که عقلانیت در حاشیه‌ی دور دست قرار می‌گیرد.

بلی! 

سیاست پدیده‌ی شگرف است؛ 

آیینه‌ی که ژرف‌ترین زوایای وجود انسان را 

در نور و تاریکی آشکار می‌سازد.

——-

نویسنده:

احمد محمود امپراطور 

برگریزان ۱۴۰۳خورشیدی 

12 دسامبر
۱ دیدگاه

کهن جنگ تمدن

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه    ۲۲ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۱۲ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

کهن جنگ تمدن

نفـس در سـینۀ فـردا گـره افتاده بازش کن

بـرای خــاطــر   آزردۀ   مـا   دلـنـــوازش کن

خمـوشـی در گلـوگاه تـرنّـم عـقـده می‏بندد

نی خشـک نیستان کهن برگیروسازش کن

اگـر دشـمن نمی‏دانـد قـدر و قیمـت انسـان

به لطف و  مهربانی عرقۀ بحر عزازش کن

به تاریکی فتاده میهـن از جهل ستمکاران

به نوردانش وعقل و مدارا سرفرازش کن

چه می‏دانـد ز تاریـخ  و تـمدن ظالـم نـادان

تو با کلک هنر بر لوح   گیتی  پردازش کن

اگـر مام وطن را پیش فـرزنـدان او کشتند

بـرای نسـل فـردا قـصـۀ زلف درازش کن

نمیرد اشتیاق و عشق و ارمان دردل انسان

برآرد سر زخاک تیره میهن  باز نازش کن

زعزم طاهرویعقوب و مسلم  قصه‏  ها گویند

بخـوان شهنامۀ فـردوسـی و یاد ایازش کن

سیاوش تا زآتش بگذرد دل را قوی گردان

کجی وراستی را پیش چشم دل ترازش کن

اگر دل راه و رسـم پاکبازان را بـرد از یاد

درون مجـمــر پاکـیـــزۀ آتـش گــدازش کن

حقیقت در نبرد حـق و باطل پرفـشان گردد

کبوتررا به جنگ لاشخواران شهبازش کن

وطن ازهریکی ما بهر آزادی کمک خواهد

اگر فرزند اهلی جان ودل نذرو نیازش کن

به میدان عمل جولان کن و گپ حقیقت گو

چـو اجـداد دلاور خویشتن را جانبازش کن

ز کین انگریز و جور امریکا شـدیم ویران

به خود شو متکی و تیشه بربنیان آزش کن

ثبات شـرق را تا می‏کـنـد تخـریب امـریکا

الا ای شیر شرقی کورچشمان گرازش کن

کی‏یف وکابل لبنان وشام و غزه ویران شد

توان آسیا را چیره برهرتاخت وتازش کن

دوباره داعش و عفریت افراطی کنند تولید

کهن جنگ تمدن را زنو ساز وترازش کن

جهان ترکیب ونقش تازه دراذهان می بندد

خردرا آشنا درپیچ وتاب ورمزورازش کن

رسول پویان

۹ اکتوبر ۲۰۲۴ 

 

 

 

12 دسامبر
۲دیدگاه

مخمس

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه    ۲۲ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۱۲ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

مخمس

هنــــوز خـــونِ دل  از  دیدگان   من جاریست

هنــــوز طعــــمِ سخن در بیان  من جاریست

هنــــوز عشقِ کهـــن در نهان  من جاریست

هنــــوز عطـــرِ تنت در  مکان   من جاریست

هنــــوز شهــــدِ لبت  در لبـــان  من جاریست

—————————————-

ز داغِ هجـــــر تـــــو در دل نشــانه ها دارم

به یاد و خاطرت هــــــر شب ترانه ها دارم

به شاخســــــارِ خیـــــــالم فســــــانه ها دارم

هنــــــوز بهـــــرِ وصــــــالت بهانه ها دارم

بیــــا که روز و شبان کاروان من جاریست

—————————————-

تنـــم به مثلِ دو چشمت هنـــوز بیمار است

درون سینه ی من پر ز رمز و اسرار است

پناهگاه به ســــــرم سایـــه های دیوار است

سلامِ عابــــرِ این شهـــــر رنج و آزار است

ولی حضور تو انـــــدر روان من جاریست

—————————————-

خدا بگیــــرد همین تنــــگ دستی های مرا

سقـــوط پی به پی و این شـکستی های مرا

به کنــــج خانقــــــه و  بت پرستی های مرا

می و پیــــــاله و با غیـــــر مستی های مرا

به بختِ گشتـــه چنین ارمغان من جاریست

—————————————-

ز فیضِ زلفِ تو آخـــــــر غزلســــرا گشتم

ز وصفِ حسنِ تو اکنـــون جهان نما گشتم

به امتحـــــــانِ خــــداوندی مبتــــــلا گشتم

هــــــزار شـــــکر که من لایقِ بقــــا گشتم

شکوهی قدرتِ شعر از توان من جاریست

—————————————-

مخمس و غــــــزل و  چــــــــارپاره ها گفتم

به هـــــر ردیف و به هــــــر قافیه بیا گفتم

تـو را حبیب و، طبیب  و  تـو را شِفـــا گفتم

میـــان سجــــده ی خود بـــــار  ها خدا گفتم

تجســــمِ تو به ذهن و به جان من جاریست

—————————————-

شیــــــــرینی لبِ ما بـــا نبات ممکن نیست

ز داغِ آتشِ عشقــت نجـــــات ممکن نیست

بدون تـــو بـــرِ محمود  حیات  ممکن نیست

به غیرِ تــــو ز خـــــدا  التفات ممکن نیست

به شعر این قســــــــم جاودان من جاریست


احمد محمود امپراطور

سه شنبه دوم/ اسد / ۱۳۹۷ خورشیدی

که برابر میشود به ۲۴ جولای ۲۰۱۸ ترسایی

12 دسامبر
۱ دیدگاه

نهال آرزو !

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه    ۲۲ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۱۲ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

         نهال آرزو !

 

هر هموطنم دیده بسی  دربــدری را

با قلب حزین گریۀ شام و سحـری را

ازفقر وتهی دستی گزیده ره هجـرت

پیموده ره و جـــادۀ ملک  گـــذری را

بگذشته زهرکوه وکمر دشت وبیابان

باصبـروتحمل ، بنگرسخت  سری را

میبیند از انــدوه وستم هــای زمــانه

هر روز ، ز روز  دگر  آشتفـه  تری را

ویران شده کاشانه اش ازجبر تبهکار

بـیـند بــه نهــال  آرزو بی  ثمــری را

تا چنــد” عزیزه“وطنم زخمی دوران

افتاده واهلـش بکشـد خون جگری را

 

                  عزیزه عنایت 

              ۱۰ دسامبر ۲۰۲۴ 

                     هالند

 

12 دسامبر
۲دیدگاه

آب عشق

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه    ۲۲ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۱۲ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

آب عشق

 

دریا ها از رفتن خسته ا‌ند

                                     و ماتم زده …

شهر عشق بی‌ آب

تردید م را بشکن با سنگ محبت هایت 

خانه ام و دیوارهایش هنوز ترا صدا می‌ زنند

                                                     به زبان صداقت ها

بوی عشق را شنیده ام

بوی عشق را –

                             دیده ام ،

                                      چشیده ام ،

                                                   و بوییده ام

دریچه قفس را شکستم …

تامرغ  های آزادی بارور شوند 

خرمن رستن هایی ابدی اینجاست

و زنبق عاشق پر آب

ای طنین خدایی !

بر سرزمینم بتاب

و اقلیم وجودم را سرشار از آب های جهنده ساز!

 

هما طرزی

نیویورک

۱۰ اپریل ۲۰۱۰

11 دسامبر
۱ دیدگاه

 آفتاب بنوش . . .

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه    ۲۱ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۱۱ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

 آفتاب بنوش . . .

 

 عطش فواره کشان است، آفتاب بنوش

 غروب فاجعه خوان است، آفتاب بنوش

 بخواب چشمه  دگر  احتلام آبی نیست

عروج   حادثه  نان  است ، آفتاب بنوش

شراب   های  کهن   عربده   نمی زایند

 هنوز کهنه جوان  است،  آفتاب بنوش

 پیام تشنه ی کام افق فقط می خوان

افق   بریده  زبان  است،  آفتاب بنوش

 در آفتابه ی این   آفتاب آب کجا است

 از آنکه در تو نهان است، آفتاب بنوش

فاروق فارانی

کابل ۲۰۱۳

11 دسامبر
۳دیدگاه

دل آزرده

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه    ۲۱ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۱۱ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

          دل آزرده

میان سینه‌ام  غم ها  که قاب است
که حالِ من خراب و در  عذاب است
بیا   ای  نازنین  در   شام     هجران
که هردم دیده‌ام بی تو در آب است
درون   کاسه‌ی   چشمان    سبزت
خم   مینا  پر  از  انگور    ناب  است
چه گویم  روی نابش    را  که دیدم
که  روشن  تر ز  نور    آفتاب  است
بده   یک   جرعه   از    بهر    ثوابم
لبت طعم شیرین‌تر  از عناب است
رخ    زیبای     تو      کرده     خرابم
که سرخی لبت جام  شراب است
بیا    بنگر    دلی        آزرده‌ام    را
سراغم را بگیر این دل  کباب است

                 عالیه میوند 

                 فرانکفورت

              ۱۵ نوامبر ۲۰۲۴

 

11 دسامبر
۳دیدگاه

وطن

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهارشنبه    ۲۱ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۱۱ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

وطن

گاه  خاموشم   گهى   غوغا   فراوان میکنم

اى وطن عشق تو را در سینه پنهان میکنم

از  سرِ   شب  تا  سحر  با  دوستانم  روبرو

قصه  هاى  عاشقان  و  خانه  ویران میکنم

زندگى دور از وطن در گوشه اى تنهایى ام

هر قدم  تا   میگذارم  حس  هجران  میکنم

اى وطن  اى مادرم  اى  زادگاه  و خانه  ام

در  دیار  دیگران  افسوس و  حرمان میکنم

دور شدم از فیض آنچه در ده و قشلاق تو

از  محبت  قصه  ها  و   یاد    یاران   میکنم

کوهسار  دره  هاى  سبز  و  دریاى خروش

خاطرات خوب را   هردم    فروزان    میکنم

پامیر  و  هندوکش  و   بابا  بلند و  سرفراز

یاد  کابل ، یاد  هرات  یا   بدخشان   میکنم

اى وطن اولاد تو در گوشه هاى این جهان

خوار و زار  افتیده و من ناله آسان  میکنم

(روشنا) صدها حکایت دارد در دل از وطن

اى وطن عشق تو را در سینه تابان میکنم

داود کبیر روشنا 

09 دسامبر
۴دیدگاه

لبخندهای گم‌شده،

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : دوشنبه    ۱۹ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۹ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

لبخندهای گم‌شده،

 یادگارانی از روزگارِ بی‌غمی اند

 که در زلالِ چشمه ‌سارِ جان می‌درخشیدند

 و چون طراوتِ نسیمِ سحری، 

به دل‌ها آرامش می‌بخشیدند.

 آن روزها که چهرهٔ عالم از غبارِ غم پیراسته بود، 

لبخندها همچون نغمه‌های مرغانِ صبحگاه،

 دل‌ها را به وجد می‌آوردند و شوری بی‌مثال در جان‌ها می‌افکندند.

لیک افسوس که این لبخندهای بهشتی، در پیچ‌ و خمِ 

روزگارِ ناساز و در میانِ طوفان‌های غم‌انگیزِ حیات،

 رنگ باختند و در غبارِ فراموشی نهان شدند.

 آنان، چون ستارگانِ سپهرِ شب، در لابلای ابرهای تیره‌دلِ غصه پنهان گشتند

 و دل‌های مشتاق را از نورِ خویش محروم ساختند.

ای دریغا بر این لبخندهای گم‌شده، که چون گلی از بهارِ جوانی چیده شدند و عطرِ دل‌انگیزِ خویش را به خاطره‌های دور سپردند. 

کاشکی بارِ دگر، بادی از سرزمینِ طرب و عشق بوزد و این گنج‌های پنهان را از دلِ خاکسترِ زمان برآرد،

 تا رخسارِ زندگی را با زینتِ خویش بیارایند 

و روان خسته را به بارگاهِ شادمانی، شکوهمند فرا خوانند.

——- 

نویسنده:

احمد محمود امپراطور

برگریزان ۱۴۰۳خورشیدی

08 دسامبر
۱ دیدگاه

گمگشته ی صد نسل

هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر :  یکشنبه   ۱۸ قوس  ( آذر) ۱۴۰۳  خورشیدی –۸ د سامبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

گمگشته ی صد نسل

 

 ای رفته از این وادی ، گمگشته  پیدایی

 ای گمشده   دیروز،   گمگشته  فردایی

در هر وجب این خاک، نقش قدمت جستم

 گویا که عزیز  من ،  گمگشته بی پایی

 هنگامه  آوایت  ،  در   هر  طرفی   بالا

 ای بسته لب دوران، گمگشته گویایی

 وقتی که نجویمت، خود در پی ما آیی

 در خون من آمیزی،  گمگشته جویایی

 تو  عشق  شگوفایی ، آزادی فردایی

 گمگشته  مجنونی، گمگشته لیلا یی

 با  آنچه   فرود  آمد  ،  بیگانه  و  آزرده

 در خویش وطن کرده، گمگشته تنهایی

 ای  ماهی  ناپیدا،  در   قعر کجا رفتی

سخت است بیابیم ات، گمگشته دریایی

 پنداری  که  عذرایی ، از  ناز نمی آیی

 هشدار که می دانم، گمگشته رسوایی

 دانم که نمی آیی، ای گمشده صد نسل

 گمگشته «یمرا»یی، گمگشته «یسنا»یی*

 

فاروق فارانی 

کابل – ۲۰۰۹

* «یمرا» و «یسنا» نام های دختران من است