۲۴ ساعت

آرشیو آوریل, 2025

02 آوریل
۱ دیدگاه

دستانِ شاعر

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : چهار شنبه ۱۳ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

دستانِ شاعر

بیا

دستان شاعرت را

برشب موهایم بکش

به نیت نور عشق

که دمیده برجان

در لحظه وصال

و گره بزن سبزه دلت را

با دلم

درسبزترین سیزده

بکذار در هاى آرزو

یکایک باز شود

وعده ما بماند سرقرار

به وقت دربدرشدن

غم ها ,

تنهایی ها

میدانی ؟

سبزهٔ که مملو ازگره عشق شود را

نباید به آب داد

باید دوباره کاشت.

میترا وصال

لندن

۲ اپریل ۲۰۲۵

01 آوریل
۱ دیدگاه

نور امید – The Light of Hope

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی -۱ اپریل  ۲۰۲۵   میلادی –  ملبورن – استرالیا

نور امید

 

ولی شاه عالمی

 

قصل اول – قسمت سوم

 

ولی و فرید آن روز تا غروب کار کردند. دست‌های‌شان از سرما کرخت شده بود، اما هیچ‌چیز مهم‌تر از پیدا کردن مقداری پول برای دوای مادرشان نبود. وقتی بالاخره توانستند چند روپیه جمع کنند، با عجله به طرف  دواخانه کوچکی که در ٱخر بازار بود رفتند.

داخل دواخانه، پیرمردی ایستاده بود. 

ولی پیش رفت و با عجله گفت: “کاکا، ما پول داریم، لطفاً یک دوا بده که مادر ما را خوب کند.”

پیرمرد نگاهی به پولهای کوچک در دست ولی انداخت و بعد، با ناراحتی سرش را تکان داد. “پسرم، این مقدار کافی نیست. دواهای که مادرتان ضرورت دارد، قیمتتر از این است.”

ولی و فرید با درماندگی به هم نگاه کردند.  ولی با التماس گفت: “لطفاً، ما بقیه‌ی پولت را بعداً می‌آوریم، فقط کمی دوا بدهید.”

پیرمرد آهی کشید، مکثی کرد و بعد از چند لحظه، بسته‌ای کوچک از الماری برداشت. “این بهترین چیزی است که می‌توانم به شما بدهم. مراقب مادرتان باشید.”

ولی با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، دوا را گرفت و همراه فرید با عجله به سمت خانه دویدند. اما وقتی به سرپناه‌شان رسیدند، چیزی در دل‌شان وهم میکرد.

درِ کوچک چوبی نیمه‌باز بود، و صدای گریه‌ی آرامی از داخل شنیده می‌شد. ولی با شتاب داخل رفت—زنی همسایه، کنار مادرشان نشسته بود و اشک می‌ریخت. مادرشان بی‌حرکت روی بستر افتاده بود، چهره‌اش رنگ‌پریده‌تر از همیشه بود.

ولی بسته‌ی دوا از دستش افتاد. فرید یک قدم  گذاشت، اما زانوهایش سست شد. “نی… مادر!”

زن همسایه با صدایی لرزان گفت: “او تا لحظاتی پیش بیدار بود… نام شما را صدا می‌کرد…”

ولی و فرید کنار مادرشان زانو زدند. 

ولی دستان سرد او را در دست گرفت،  فرید شانه‌هایش را تکان داد،  امید داشت مادرشان چشمانش را باز کند. اما دیگر خیلی دیر شده بود…

سکوتی سنگین، در آن سرپناه کوچک پیچید. بیرون، برف آرام‌آرام روی زمین می‌نشست، اما در دل دو برادر، طوفانی سهمگین در حال شکل‌گیری بود.

آن شب، ولی و فرید دیگر کودکانی نبودند که امیدشان به وعده‌های فردا باشد. آن‌ها می‌دانستند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. و این یعنی، وقتش رسیده بود که تصمیم بگیرند—زندگی‌شان را به همین شکل ادامه بدهند، یا راهی جدید پیدا کنند… راهی که شاید آن‌ها را از این تاریکی بیرون بکشد.

فرید با چشمانی پر از خشم و اندوه، به زمین خیره شد. “ولی، ما دیگر اینجا نمی‌مانیم. ما باید برویم. باید راهی پیدا کنیم… هر طوری که شود.”

ولی اشک‌هایش را پاک کرد. او به چشمان برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد.

“برویم، فرید.”

و آن شب، دو برادر، در حالی که آخرین نگاه را به سرپناهی که روزی خانه‌شان بود انداختند و  پا به سفر گذاشتند.

 

ادامه دارد . . . 

     The Light of Hope 

Written by: Wali shah Alimi
 Chapter 1, Part 3

That day, Wali and Farid worked until sunset. Their hands were numb from the cold, but nothing was more important than earning enough money to buy medicine for their mother. When they finally managed to collect a few rupees, they hurried toward a small pharmacy at the end of the market.

Inside the pharmacy, an old man was standing behind the counter.

Wali stepped forward and quickly said, “Uncle, we have money. Please, give us medicine to make our mother better.”

The old man glanced at the small coins in Wali’s hands and then shook his head regretfully. “Son, this isn’t enough. The medicine your mother needs is more expensive than this.”

Wali and Farid exchanged helpless looks. Wali pleaded, “Please, we’ll bring you the rest of the money later. Just give us some medicine now.”

The old man sighed, hesitated for a moment, then took a small packet from the shelf. “This is the best I can give you. Take care of your mother.”

Wali’s eyes sparkled with joy as he took the medicine. He and Farid rushed home. But as they approached their shelter, a strange feeling of unease filled their hearts.

The small wooden door was slightly open, and the sound of quiet sobbing could be heard from inside. Wali hurried in—inside, a neighbor woman was sitting beside their mother, tears streaming down her face. Their mother lay motionless on the bed, her face paler than ever.

The medicine packet slipped from Wali’s hands. Farid took a step forward, but his legs weakened beneath him. “No… Mother!”

The neighbor’s trembling voice broke the silence. “She was awake just moments ago… she was calling your names…”

Wali and Farid dropped to their knees beside their mother. Wali took her cold hands in his hand, while Farid gently shook her shoulders, hoping she would open her eyes. But it was too late.

A heavy silence filled the small shelter. Outside, snow was gently covering the ground, but inside the hearts of the two brothers, a storm was brewing.

That night, Wali and Farid were no longer children who placed their hopes in the promises of tomorrow. They knew they had nothing left to lose. And that meant it was time to decide—would they continue living like this, or would they find a new path? A path that might lead them out of this darkness.

Farid, his eyes filled with grief and anger, stared at the ground. “Wali, we can’t stay here anymore. We have to go. We have to find a way… no matter what.”

Wali wiped his tears. He looked into his brother’s eyes and nodded.

“Let’s go, Farid.”

And that night, the two brothers took one last look at the place they had once called home and stepped into the unknown.

 . . . To be continued 

01 آوریل
۱ دیدگاه

شگوفه ها

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

شگوفه ها

 شگوفه  را   ببین و   قدرت  حق   را  تما شا کن

 هر آنچه خواهی از  خالق  تو  در نو روز تمنا کن

 زمین خشک را بنگر به سبزی چون  زمرد گشت

 گره از کار خلق بگشای بهشت بر خود گوارا کن

 به دشت و  کوهساران  رو گل  لاله نگر هر سو

به  دلها   لانه    ساز  آنگه   جمال  او   تقاضا کن

به هر شاخ درخت چون  بنگری تو معرفت بینی

 به نیکی پیش گیری از   یهود  و هم   نصارا کن

 بکاری   دانه     کندم   هزاران   دانه   بر چینی

کمی را   بر فقیران   ده و   آنها را   دل  آسا کن

چو عطری یاسمن بوی گلاب از موی پیغمر (ص)

 نویس یک دفتری از عشق کنارش را تو امضا کن

 حنیفه آمد این  نوروز  به   از  پارینه   در میلاد

 خدای مهربان  درهای  رحمت  را به  ما وا کن

حنیفه ترابی بهنام

۲۰ مارچ ۲۰۲۳

ویرجینیا – امریکا

01 آوریل
۱ دیدگاه

باده فروش

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

باده فروش

 شبی ز میکده ی این صدا  بگوش آمد

 ز شیخ و زاهد و رندان باده   نوش آمد

 یکی قدح بکف و دگری  بدوشش خم

 چه خوش نوای بلند بنوش بنوش آمد

 میان هلهله ی می کشان باده فروش

 چو نسترن به خیالم سبو   بدوش آمد

 بگوش رسید چنین مژده از سوی ساقی

 امام مسجد و  ملای  زهد  فروش آمد

 به محفلی که همه شور و شر و غوغا بود

 بکام خشک  “امان”  با لبی خموش آمد

امان قناویزی

فرانکفورت – آلمان

01 آوریل
۲دیدگاه

حیرانی – Astonishment

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

حیرانی

 

و تو آن صدایی

که در قله های فکرم

چه آزاد جهیدی

چه باشکوه رقصیدی

و چه پر توان سرودی

 

و امروز

تو آن صدایی

که فرسنگ ها

از من دوری

و در واژه جدایی

در جولانی

 

هنوز دوست میدارمت

و هنوز

در شاخه های فکرم

حیرانی

حیرانی…

 

هما طرزی

نیویورک

 ۱۴ فبروری ۲۰۲۵

 

Astonishment

And you are that voice

That jumped freely in the peaks of my mind

How magnificently you danced

And how powerfully you sang

And today

You are that voice

That is miles away from me

And in the word separation

In the Golan

I still love you

And still

In the branches of my mind

You are wondering

Wondering

Wonder…

Homa Tarzi

New York

February 14, 2025

01 آوریل
۳دیدگاه

دخـتــر کـوچــی

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

دخـتــر کـوچــی

 

بـدیـدم دخـتــر  کــوچـی  بــه  لـوگـــر

چـومهـتـاب می درخشیـد،  دیـدهء تـر

نـدانـسـتـم چـرا حالـش چنـیـن  بـود؟

نـمـود آن نـازنـیـن،چـشـمـان  من تـر

بگـفـتـم نـام زیـبـایـت چــه  بــاشـــد؟

بگـفـت مـهـتـاب،نــام مـن  بـد اخـتــر

شـدیـم با هم دمی با گـفــت وگـوئـی

بـنــالــیـد ازجــفــای،  قـــوم  کـافــــر

بگفتا بودمی  با  یک  جـوان   دوسـت

 ولـی روزی زدنــدش، تـیــر  بــر سـر

بـرفـت آن  نامـراد ، از  دهــر   دنـیـــا

گـذاشـت تـنهـا  مــرا،  بی یـارو یـاور

شبی دیــدم بخوابـش،خوش وخنـدان

بگفـتـ توهم بیــا، اینجـاسـت بهـتـــر

نـه ازآن جـاهـــلان، روئــی  ببـیـنـی

نـه ازآن قـاتــلان، فـکـــری  درســـر

خــدا کـرده نـصـیــب مـن شـهــادت

اگــرگــردد نـصـیــب تـو،چـه  بـهـتـر

بـداری “حیدری“،ایـن قـصه کوتـاه؟

نبـاشد جـز جـگـــرخــونی ،سـراســر

ســرشــت جـانــیــــان مــیـهـــن مــا

هــمـیـشـه ظـلــم بـالای ضـعـیـفــتـــر

پوهنوال داکتر اسدالله حیدری

۲۲ فبروری ۲۰۲۱ 

سیدنی – استرالیا

01 آوریل
۱ دیدگاه

 خدا خیر کند

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

 خدا خیر کند

اوج    آشوب   زمان   است   خدا  خیر کند

فتنه ها  دیدم  عیان  است   خدا  خیر کند

 

نسل آدم چقدر بیرحمو سنگدل شده وای

که به هم دشمن جان است خدا خیر کند

 

عصر حاضر به  رفاقت   به   برادر خوانی

همگان  حیله   کنان   است  خدا خیر کند

 

رهبران   را   نبود  هیچ   سواد  و  هنری

فاضلان جمله شبان است خدا  خیر کند

 

بی  حیایی  نبود  چیزی ، گناهان   کبیر

عادت خورد  و  کلان  است خدا خیر کند

 

سرخط نشریه ها  دخترِ  مادر را کشت

خبر   روز  جهان   است   خدا  خیر  کند

 

پسرانِ که شدند جمله به بیراهه روان

پی    قتل  پدران  است  خد ا  خیر کند

 

بسکه هرگوشهِ دنیا خبر غمگین است

عادلی در خفقان است   خدا خیر کند

سید عنایت الله عادلی

01 آوریل
۳دیدگاه

مصاحب بودنِ با دون چه سخت است

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

مصاحب بودنِ با دون چه سخت است

مصاحب بودنِ با دون چه سخت  است

که همسانِ نگون بر گشته  بخت است

زبانت     را        نداند       هم   ندانى

نویسى    تو      بر      خواند    تبانى

هر آنچیزى  که   آنرا   دوست   دارى

همى راند  ورا  با خشم   و   خوارى

وگر      چیزى     فزاید       نفرت   تو

همان  خوش دارد  او   با حسرت تو

اگر نازش   دهى   بى  جنبه   گردد

هر آنچه   رشته یى   را  پنبه  گردد

و گر   قهرش   کنى  لج  با  تو دارد

نه  نازت  مى کشد   نى   وا  گذارد

ندانى کى  به قهر و کى به راهَست

هر آنچه   از تو  مى بیند  گناهَست

بدى   هایت  همى بیند   به  کثرت

نیکویى ات     نبیند    یا   به    ندرت

سکوتت   را   نشانى    ضعف دارد

به هر سختى  تو صد  شعف  دارد

و گر  خوشحالى  او حسرت  بیارد

دریغا    کو  دمى     طاقت    بیارد

الهى  سفله  را   صاحب  مگردان

تو رحمت  را  ز ما  غایب  مگردان

شیبا رحیمی

01 آوریل
۱ دیدگاه

 چون سنگ در فریاد شد . . . 

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : سه شنبه ۱۲ حمل  ( فروردین ) ۱۴۰۴  خورشیدی اپریل  ۲۰۲۵   میلادی   ملبورن  استرالیا

«جهان در جهت فضیلت آنانی حرکت می کند، که می گویند «نه»».

گوته شاعر بزرگ آلمان

————-

 چون سنگ در فریاد شد . . .

 

 از انجماد قطب  خود ، جاری ‌ ترین  دریا شوی

خاکت اگر برباد  شد، از  سایه ات   بر پا شوی

 زنجیره‌ی یلدا شدی، شب پشت شب ، شب پشت شب

 شیطان‌چراغِ دل فروز، تا در شب ات فردا شوی

 از چاهِ خود بیرون  برا، سر کش  شرابِ آفتاب

تا «خود» شوی و «من» شوی، یک بیکرانی «ما» شوی

 بیداریِ دل ‌خفته را، شمشیر  ده، در جنگ کن

 تا از شکست ات  وارهی، تا  فاتح رویا شوی

 صد آسمان را نوش کن، خورشید در آغوش کن

 تا بازهم از عشق خود، لب‌تشنه چون صحرا شوی

 شب گرچه پوشیده جهان ، بگذار در بشکستن اش

 از آفتابِ صبح هم ،  عریان ‌ تر و  رسوا شوی

 تا شرق را خورده غروب، کرده افق در شب رسوب

 باید طلوع عشق را، در سینه ات جویا شوی

 قلب زمین در سکته شد، روح زمان بر باد رفت

چون سنگ در فریاد شد، باید تو  در  غوغا شوی

 چون واژه ی «نه»نور بخش، بر آسمانِ شب‌زده

تا در سرود زندگی، معنی شوی، مانا شوی

فاروق فارانی

جنوری ۲۰۲۵