زنده گی یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….
تاریخ نشر پنجشنبه هفتم مارچ ۲۰۱۳ هالند
زنده گی یک روزه صغرا قصۀ حقیقی…….
قسمت سوم
****
صالحه وهاب واصل
هالند
رسول شام ها وقتی خمیر میکرد در اخیردستمال بسیار بزرگی کرباسی را تر کرده در روی خمیر میگذاشت و اطراف دستمال را خوب در دورا دور خمیر داخل میساخت تا خمیر بعد ار رسیدن و یا به قیام آمدن از اطراف تغارۀ خمیر«خمیردان» سر ریز نشود.
هیچ گاهی خمیر مایه استفاده نمی کرد و همیشه در خمیرش کمی هم سودا و روغن استفاده میکرد که همین راز رسول و صغرا به نان شان مزۀ خاصی میبخشید و در بین نانوایی های منطقه یکی از بهترین ها به حساب میرفت. صغرا مثل همیشه اول «سُتُک» یا همان دستمال بسیار دبل چند لایه را که در روی خمیر می گذارند، برای گرم نگهداشتن خمیر، پس زد و گوشۀ تکۀ کرباسی را که سر خمیری مینامیدند بالا کرده چک کرد که خمیر رسیده و یا خیر؟وقتی سر خمیری را به بالا کشید خمیر های چسپیده به آن هم به بالا آمدند ، صغرا سر خمیری را دو باره با فشارکمی روی خمیر گذاشت در حالی که دستش حرکت دورانی را طی میکرد سر خمیری را دو باره بلند کرد تا مطمئن شود که خمیر به قیام آمده و این بار دید که دیگر خمیرها با سر خمیری بالا نیامدند و خاطرش جمع شد.
کنار خمیر دان یا تغارۀ خمیر در یک پتنوس پلاسکو ،سه دانه پیالۀ بدون پشقاب و یک قند دانی پوره با دو دانه قاشق چای جابجا شده بود و در پهلوی ان یک دستر خوان«صفره» کوچک چرمی بسیار مستعمل به رنگ رفتۀ آبی سرمه یی.
صغرا صفره را بالای پتنوس گذتشت و هردورا با خود به سر صُفۀ نان پزی آورد و به مجردیکه بالای صفه آمد گرمی آتش داخل تنور را احساس کرد، احساس خوش آیندی بود .. صغرا همه سردی های راه را فراموش کرد با لبخند بسیار دوست داشتنی، پتنوس را روی زمین گذاشت و کمی نزدیکتر به تنور آمده چشمانش را بست رویش را با چشمان بسته به طرف سقف نانوایی کرد، در حالیکه دستانش را روی هم میمالید با خود آهسته گفت : آخ چی مزی میته و دو باره چشمانش را باز کرده دو دانه سیخی که همیشه در کندن و یا جدا ساختن نان از دیوار تنور استفاده میکرد گرفت و چوب های که از شعلۀ آتش بدور مانده بودند به کمک سیخ ها به شعله نزدیک ساخت تا به قوغ آتش مبدل گردند.
صغرا که دود آتش چشمانش را عذاب کرده بود سیخ ها را از تنور بیرون کرد و متوجه شد که رسول با یک چاینک چای داغ و دو توته روت خانه گی برگشته است، صغرا به رسول سلام گفت و با عجله دستمال روی سرش را کمی به پایین کشید در حالیکه صفره را باز و هموار میکرد، با لبخند آرامی از رسول پرسید که چی آوردی بیادر جان ؟
این روت از کیست؟
نفس جان خو روان نکده؟..
رسول در حالیکه به طرف روت میدید با صدای سنگین و خسته گفت: نی با با خوار جان ملا و ایقه طالع ، بیادرت ده نان شو و روز خود حیران است که نان خشک پیدا کنه، باز روته خو خوآم دیده نمی تانه، ایره بیچاره بابه عثمان داد بخیالم… قُده خیلش به خاطر چله گریزی نواسیش پخته کده بودن، همو بچه مابینیشه خدا باز یک دخترک داده، مردکه خودش کتی زن خود فار کده ، گپ نمی زنه.
صغرا با چهرۀ مملو از تعجب و لحن پرسش آمیز: چرا ؟ چرا قار؟
رسول: مردمِ بیعقل استن ، میگه باز چرا دختر آوردی، ای خو دختر سومش اس نی؟
اوو فکر میکد که امدفه بچه میشه.
صغرا: چی آدم خدا ناترسی..! حالی اوو زن بیچاره چی کده میتانه ؟ بدست ازو خو نیست ، ای کارا کار خداست ، از دست بنده چی میایه؟
رسول : هستن دیگه خوارک اینمی قسم مردم ناشکر پیدا میشه که باعث قار و غضب خدا مشن ، بی ادبی ماف باشه میگن«یک گاو ریخ میزنه کل پاده ره مردار میکنه». گمشکو ده قصه شان نشو، اووکه خوش است یا خفه به ما چی ؟ روزی و نصیب ما وتو که ده ای روت بود خو کسی گشتانده نمی تانست ، پرتو، پرتو خوارک چایه که بخوریم و شروع کنیم که حالی مردم میرسه.
صغرا در حالیکه در پیاله ها چای میریخت و با قاشق شکر را شور میداد آهسته آهسته با خودش میگفت: خدا هدایت نیکی بتیشان ، ایتور کسایام اس که خدا هیچ اولاد نمی تیشان و پشت یک گریان اُشتُک شو و روز میتپن..! باز کسی ره که خدا اولاد نصیب میکنه باز ای کبر و غرور شانه ببی که میگن چرا دختر اس، باز….. چرا…؟ دختر انسان نیس؟ ….وام یک هست کده خداس.
ودرحالیکه یک لقمه روت را به دهنش داشت با دهن پر میگفت: همی دختر اس که یک روز زن میشه که خانه یک مرد سرش آباد میشه. وبعدأ یک شُپ (جرعه)چای را که داغ هم بود با هوای بسیار زیاد به دهنش کشیده بلعید(قُرت کرد) و دو باره به گفته هایش دوام داد…
اگه همی دخترا نمی بودند و زن و مادر نمی شدند میگفتی برش، که تو بیغیرت از کجا میشدی ؟ بخدا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
رسول که به آرامی صغرا را گوش میکرد و متوجه شده بود که این مسله بسیار باعث اعصبانیت صغرا شده ، آهی کشید و گفت: خوارک تو خوده جگر خون نکو ، سیلتِه ببی… باز ببی که خدا چی قسم جزا میتیش، مُفت خو نیس کتی خدا خوده زدن….. چایته بخو خوارو که شروع کنیم که ناوخت میشه.
صغرا و رسول صفرۀ چای را خاموشانه میبستند که صدای جمیله در فضا پیچید که میگفت:
( سلامالیک، سلامالیک، چطو چپاچپیس) در حالیکه خودش معلوم نمیشد زیرا مستقیم وارد تحویل خانه نانوایی شده بود تا لباس هایش را تبدیل کند اما صدایش تمام فضای نانوایی را پُر کرده بود . جمیله دختر جوان بود بسیار شاداب و خندان و بسیار فعال و تیز کار ، جمیله وظیفه داشت زواله ها را به یک سایز گلوله کرده به رسول بدهد و رسول آنرا هموار کرده روی رفیده بگذارد تا صغرا آنرا به همان سایزیکه لازم است بکشد و پنجه کند و به تنور بزند. جمیله به سرعت چشم گیری لباس هایش را تبدیل کرده سرش را با دستمالی سبز تیره گل سیب برای جلوگیری از ریزش موی هنگام زواله کردن خمیر بست و با دهان پُر از خنده و حرکات و ژست های دوست داشتنی بالای صفۀ نان پزی بالا شد ..با سلام مجدد به صغرا نزدیک شده رو بوسی کرد و بعد رویش را به طرف رسول کرد در حالی که سرش را خم کرده بود که دست رسول را به رسم احترام به بزرگان ببوسد به خنده گفت: سلام کاکا جان چی گپ اس مه خو نموردیم که ایتو چُپ چُپ هستین و قاه قاه خندید .. هه هه هه هه… رسول تبسمی کرده سرش را بوسید و گفت: خدا کمِت نکنه بچیم ، همی که میایی خیال آدم میایه که از سر زنده میشه، شکر که هستی بچیم و صغرا هم همزمان با رسول گفت : بچیم میگن؛ شوی همسالم که خبر شوی از حالم، مام که ده سن و سال تو بودم نه از زمین خبر داشتم نه از آسمان، همو بابه و ننه بود که ده غم ما میسوختن و ما از دنیا خبر نداشتیم ، خدا بخت تُره سون ما نبره شکر که هستی . بیا بیا بچیم که شروع کنیم که بخدا غالمغال مردم میخیزه، آتشام تیار اس .
ادامه دارد………….
صالحه جان قسمت سوم هم جالب است . زنده باشید. مهدی بشیر
تشکر مهدی عزیز . تنها قسمت چهارم و آخری مانده که بخیر خواهم فرستاد .
ممنونم از لطف نشر