خسرو و دوستانش
تاریخ نشر شنبه چهارم اسد ۱۳۹۹ – ۲۵ جولای ۲۰۲۰ هالند
خسرو و دوستانش
داستان
غلام حیدر یگانه
بیشتر وقتها، مادر خسرو از بی پرواییهای او شکایت داشت. و کسی باور نمیکرد که او روزی رفتارش را تغییر دهد.
خسرو حتی هنگام چای خوردن هم پیـاله را با احتـیاط بر نمیداشت و گاهی چــای داغ به روی لباسش میریخت. گاهی هم ساعت سرمیزی و رادیو از پیشش چپه میشد و یا کتـابهای عکس دار را آنطور با بیاحتیاطی ورق میزد که عکسها پاره میشدند.
به بیـرون که میرفت سـر راهش، دُم پاپیگک را لگد میکرد؛ خـروس را رم میداد و گنجشکهـا را با سنگ میزد. وقتــی کـه میدید مادرش برادر کوچک او را شـیر میدهد به گـریه میافتــاد و میخواست که مادرش، کودک را بگذارد و او را بغل کند.
اما آن روز که خسرو بیدار شد، مادرش، برادر کوچک او را شیر میداد و او از مادرش نخواست که کودک را به زمین بگذارد و خودش را بغل کند.
او با احتیاط چای خورد و چای داغ روی لباسهایش نریخت. کتابِ پرتصویر خود را از نزدیک ساعتِ سرمیزی و رادیو بـرداشت؛ نه سـاعت را چپـه کرد و نه رادیو را بیجا نمود. کتاب را با احتیاط ورق زد؛ عکسها را تماشا کرد و هیچ ورقی پاره نشد.
بیرون که رفت، پاپیگک به راهش آمد و او پاپیگک را نوازش کرد. دور تر، گنجشکها دانه میپالیدند، خسرو آنها را رم نداد و دنبال خروس هم ندوید.
او دیگر میخواست با همه دوست باشد و فهمیده بود که اینطور بهتر ساعتش تیر میشود و آنها هم فوراً این را فهمیده بودند.
پیشین که شد، خسرو به یادآورد که پدرش خواهد آمد و اگر او شمارش اعداد را یاد داشته باشد، او را تحسین خواهد کرد و به او جایزه خواهد داد. دیروز پدر، اعداد را از یک تا ده به خسرو یاد داده بود، اما خسرو میدید که همه از یادش رفته اند، ولی باز هم دلش میخواست که در این امتحان موفق شود.
پدر آمد و به جای هر روزهاش، نزدیک کلکین نشست. او یک قوطـی قشنگ نیز با خود آورده بود. و همـانطور که مجلهء تصـویـردار را ورق میزد، به خسرو گفت:
خوب، پسرم، حالا اعداد را بشمار و جایزه را بگیر!
خسرو با کنجکاوی به قوطی نگاه میکرد، اما هیچ عددی به یادش نمییآمد. او در بارهء اعداد فکر میکرد که چشمش به ساعت سرمیزی افتاد و دید که ساعت میگردد و صدا میکند: «یک، یک ، یک…»
خسرو خوشحال شد. عدد «یک» به یادش آمده بود و جواب داد: یک.
پدر، فهمید که عددِ یک را ساعت به یادِ خسرو داده است. با آن هم، جواب او را قبول کرد؛ اما ساعت را برداشت و داد که ببرند به آشپزخانه تا صدایش شنیده نشود و به خسرو گفت:
خوب، پسرم، بعد از یک، کدام عدد است؟
خسرو باز هم به فکر افتاد. عدد دیگری به یادش نمیآمد؛ ولی، خوشبختانه در این وقت رادیو، زنگ زد و صدای زنگ گفت:
«دووو….»
رادیو، بار دوم هم زنگ زد و بار سوم هم زنگ زد و هر بار، صدای زنگ شنیده می شد:
«دووو…»
خسرو، عدد دیگر را هم به یاد آورد و به پدرش جواب داد: دو.
پدر، جواب خسرو را پذیرفت، اما رادیو را خاموش کرد تا بیشتر چیزی نگوید و باز از خسرو پرسید:
خوب، بعد از دو؟
خسرو باز هم به فکر افتاد. پدر؛ مجله را ورق زد و صدای ورق خوردن، به طور واضحی گفت:
«سه ه ه ه…»
خسرو که صدای مجله را شنید، عدد دیگر هم به یادش آمد و به پدرش جواب داد: سه.
پدر، جواب خسرو را قبول کرد، اما مجله را فوراً بست و دیگر، بازش نکرد و از خسرو پرسید:
بعد از سه؟
خسرو، این عدد را نیز فراموش کرده بود، اما گنجشکها از نزدیک کلکین صدا میزدند:
«چار، چار، چار،….»
خسرو با خوشحالی گفت: چار.
پدر، دست خود را به سوی گنجشکها تکان داد. آنها رم کردند و از خسرو پرسید:
بعد از چار، کدام عدد میآید؟
خسرو همه اعداد را فراموش کرده بود. در این وقت پدر، چاینکش را برداشت تا در پیاله، چای بریزد و تا اولین قطره از نولهء چاینک در پیاله افتاد، پیاله به نرمی گفت:
«پنج!»
پدر، نگذاشت که چای، قطرهقطره بریزد. او فوراً پیاله اش را پر کرد، اما وقتی که چای در پیاله میافتاد، به آهستگی میگفت:
«شش ش ش …»
خسرو، معطل نشد که پدر از او سوال کند و فوراً گفت:
پدر جان، بعد از چار، پنج میآید و بعد از آن، شش.
پدر، چاینک را به جایش گذاشت و گفت:
خوب. پس از شش؟
خسرو نمیدانست که این عدد را چطور به یاد آورد؛ اما، متوجه شد که پاپیگک از بیرون صدا میکند:
هفت، هفت، هفت…
پدر، خوب شنید که پاپیگک چه گفت. او دستش را به سوی سگک تکان داد تا از آنجا دورش کند؛ ولی، وقتی که پاپیگک از کلکین دور میشد، با صدای بلند تری گفت:
«هشت، هشت هشت…»
خسرو باز هم معطل نشد که پدر از او بپرسد و با خوشحالی گفت:
بعد از شش، هفت می آید و بعد از آن هشت.
پدر گفت:
خوب، بعد از هشت…
هنوز حرف پدر تمام نشده بود که صدای خروس از دور شنیده شد:
«نُه، نٌه، ه ه ه …»
خسرو به زودی جواب داد:
بعد از هشت، نُه می آید.
پدر به خسرو گفت: خوب، حالا بگو آخرین عدد چه نام دارد؟
برادر کوچک خسرو که در گهواره بیدار شده بود، صداهایی از دهنش خارج میکرد و خسرو واضحاً شنید که میگوید:
«دده، دده…»
خسرو با خوشحالی گفت:
نام عددِ آخر، ده است.
پدر، همه جوابهای خسرو را قبول کرده بود. ولی کمی فکر کرد و باز هم به خسرو گفت:
میتوانی یک بار دیگر با سرعت، همه اعداد را از اول تا آخر بشماری؟
این بار خسرو بدون معطلی شروع کرد: یک، دو، سه، چار، پنج، شش، هفت، هشت…
خسرو میخواست بقیهء اعداد را هم نام ببرد، اما پدر فهمیده بود که او همه اعداد را به یاد دارد و خود، با شوخی، زودتر از خسرو گفت:
نه، ده.
خسرو را خنده گرفت و پدر، فوراً، قوطی جایزه را به او داد تا خودش آن را باز کند. مادر، از دور به خسرو نگاه میکرد و با رضایت لبخند می زد.
خسرو خیلی خوشحال بود. او هم دوستان زیادی پیدا کرده بود و هم در قوطی، همان چیزی را یافته بود که مدتهــا بود آرزویش را میکرد.
(پایان)
جناب آقای یگانه ، نوشته عالیست . موفق باشید . مهدی بشیر