یاد وبود
تاریخ نشر: سه شنبه ۱۸ ثور (اردیبهشت) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۷ می ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – آسترالیا
یاد و بود
خبر دادند که یار جان خواهد آمد
نگارِم امشب مهمان خواهد آمد
گرفتم شورِ بی اندازه کردم
که یاد و بود او را تازه کردم
بخود گفتم که خوش آید بیاید
که بی او جان من از تن بر آید
بیا که زندگی دلتنگ ما کرد
بسی خسته و زار و منگ ما کرد
بیا کز دوریت بیمار و زارم
چو ماهی بیرون از آب بیقرارم
ندارم طاقتِ غم های جدایی
مکن دیگر تو با من بی وفایی
غم عشقت مرا بی تاب و تب کرد
که روزِ روشنم تارهمچو شب کرد
بیا هر دو نشینیم بی ندامت
نه امروز و نه فردا تا قیامت
بیا ای روی تو خورشید تابان
بیا پاک کن غبار و گردم از جان
بیا عشقت مرا پامال غم کرد
فراقت دیده هایم پر ز نم کرد
بیا که زندگی زندانِ جان شد
که جان اسیرِ تن بیتو در آن شد
بیا زنجیرِ زلفت ای پریسا
مرا پیچیده است در دست و در پا
چه گویم هر چه گویم از تو گویم
که یاد تو شرابیست در سبویم
مگو سودای تو در سر ندارم
به شبها بیتو خواب و خور ندارم
مکن دورم ندارد هیچ حاصل
که گاه در بحرِ عشقم گه به ساحل
بیا پیشم بمان از روی یاری
مرا مگذار به رنج و بیقراری
کجا دانی که باز آید بهارم
صدا و نغمه ی بر شاخسارم
بیا تأخیر مکن دل پرورِ من
بیا ای طلعت نیک اخترِ من
مزن نیشی مرا چون مار و گژدم
مکن خوارم دگر در پیش مردم
تویی عشرت سرای زندگانی
مرا در غم چرا تنها بمانی
بیا که جز تو کس اینجا ندارم
که با تو غصه و سودا ندارم
چه پیش آمد ز پیمانت گذشتی
گمانم پی نبردی بوی آشتی
ندانستم تو ای دلبر که چونی
که از بحر و محیطِ عشق برونی
اگر آیی به سوی منزل من
نمایم فرشِ راهت این دل من
برو دلبر که زدی لاف بسیار
مگر سیاه بختی کز ما میکنی عار
به یاد داری تو روز های جوانی
که بودیم یار و آن هم یار جانی
مگر در تو نمانده یاد از آن وقت
که در یاری همی داشتم صداقت
الا ای شاه ی خوبان جهانم
بیا که نامِ تو ورد زبانم
بگو بر من که جرمِ من چه باشد
بگو یارم به غیرِ تو که باشد
اگر با غیر تو دارم سر و کار
الهی تا قیامت بینم آزار
بگویم با تو با مهر و محبت
ندارم با کسی دوستی و الفت
عنایت کن اگر اخلاص داری
بگو دوستم به طورِ خاص داری
و یا عشق دگر در تو زند جوش
که ما را کرده یی پیهم فراموش
چرا در پرده می گویی سخن را
مگر ما خوش نداریم گلبدن را
بگو راست و شفاف و پوست کنده
که علت چیست چرا قهری ز بنده
خبر دارم من از احوال و حالت
گمانم عشق دیگر است خیالت
به این ناز و ادا و این طنازی
چرا با من تو گاه گاهی نه سازی
به من داری تو حیله از زرنگی
بیا بیرون از این شهرِ دورنگی
گمان کردی که ماییم غول و ابتر
که ما را گول زدی هر دم مکرر
خطا کردی به وعده از سر شام
نهادی دام تزویر ، ای دلارام
به لبخندی مرا دلشاد نکردی
دلِ ویران من آباد نکردی
اگر از مهر به پهلویم نیایی
ندارم دیگر با تو آشنایی
مرا خوش باور و هم ساده دانی
به مردن راضی و آماده دانی
به هر جایی چو تو بد کیش باشد
مرا زو خسته و دل ریش باشد
برو دلبر که من با تو نه سازم
ز تو و مثل تو بس بی نیازم
نه عشق و مهر کس در سینه دارم
نه بغض و کین به تو سبزینه دارم
نه تملق نه سالوسی شناسم
نه بیم از تو نه از کس در هراسم
بدان جانِ جلال تو هر چه دانی
مگر نامرد نیم با یارِ جانی
سید جلال علی یار
اگست ۲۰۲۰
ملبورن – آسترالیا
شاعر فرزانه و دوست گرامی جناب آقای علی یار عزیز قلم زیبای تان را می ستایم ، طبع تان همیشه رسا و قلم تان رنگین باد.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی