فیس بوک
تاریخ نشر : پنجشنبه ۱۴ سرطان ( تیر ) ۱۴۰۳ خورشیدی – ۴ جولای ۲۰۲۴ میلادی – ملبورن – استرالیا
فیس بوک
جوانی برایش صفحه فیس بوک باز کرده بود و همه روزه انرا چک و تجدید می نمود و هر لحظه هم به صفحه اش سر می زد تا ببیند چه تغیراتی در صفحه اش رو نما شده و دوستان فیس بوکی چه پیامهای را برایش نوشته اند.کم کم او صاحب مبایل مجهز با انترنت نیز شد و در همه جا مصروف تماس های فیس بوکی بود. برایش جای ، محل یا زمان هیچ فرقی نداشت اگر نان می خورد هم زمان به صفحه فیسبوک نیز نظر می انداخت تا به پیام های دوستان جواب بنویسد. اگر در بستر بود نیز مبایل کنار بسترش گذاشته بود و صفحه فیس بوک را نیز روی تقسیمات اوقات نظر می انداخت و مطالب راتجدید می کرد، حتی اگر به دستشویی بود نیز چشمش از صفحه فیس بوک دور نبود.
وقتی اعضای خانواده با او صحبت می کردندهیچ فکرش نبود و فقط خوب خوب می گفت ولی همه ذهنش مصروف فیس بوک بودو دوستان فیس بوکی. به گفته های پدر ، به نصیحت های مادر ، به داستانهای خواهر وبرادر هیچ توجه نمی کرد. خودش نیز برای فامیل حرفی برای گفتن نداشت، فقط فیس بوک بود و نشستن کنج خانه و تجدید صفحه فیس بوک. گاهی هم که همه در سکون و سکوت بسر می بردند قهقه می خندید و باز مصروف نوشتن می شد.
کم کم اعضای فامیل متوجه شدند او در دنیای دیگری زندگی می کند و با دوستان و نزدیکان قطع رابطه کرده است. به فکر چاره شدند و او را به داکتر اعصاب بردند و همه گوشه گرایی و با خود خندیدن هایش را ناشی از اعصاب دانستند، ولی داکتر پس از معاینات دقیق نتیجه گیر ی کرد که شخص مریض نیست ولی فیس بوک او را بسیار مشغول ساخته است.
داکتر نظر داد که به این جوان باید مصروفیت نوی ایجاد کرد تا اندکی ازین دنیای مجازی پا بیرون نهد و با دنیای واقعی سرشته پیدا کند و زندگی را شکل بدهد. توصیه داکتر این بود که این جوان باید نامزد شود وعروسی کند تا مصروفیت جدیدی برایش ایجاد کردد و اندکی مشغولیت فیس بوکی اش کاهش پیدا کند.
جوان دختر مورد نظر را مشخص ساخت و زمینه ازدواج مهیا شد و عاقبت شب زفاف فرا رسید و عروس و داماد راهی حجله شدند.
فردای عروسی داکتر معالج برای ارزیابی دستورات و نتیجه تدبیراتش به جوان مراجعه کرد وازاو انچه را در شب زفاف گذشته بود سوال کرد.
جوان حاضر نبود جواب بدهد ولی داکتر او را مجبور ساخت و جوان نیز ازسماجت داکتر به ستوه امد و همه رابا جزئیات تعریف کرد. او گفت شب عروسی پس ازین که مراسم ختم شد و همه دوستان رفتند من و خانمم به حجله رفتیم و داکتر پرسید باز چه شد؟ جوان گفت طبعی است من و عروس خانم باید لباس عروسی و تشریفاتی را از تن ما ن در می اوردیم و همین کار را هم کردیم. من دریشی سیاه عروسی را از جانم کشیدم و عروس خانم نیز لباس سفید عروسی را از جانش در اورد. داکتر باز هم سماجت کرد و گفت بعد چه شد؟ جوان در حالیکه گونه اش از شرم سرخ شده بود گفت بعد هر دو روی بستر رفتیم داکتر باز هم پرسید باز چه شد و جوان در حالیکه از جواب گفتن ابا می ورزید خود را مجبوراحساس کرد و گفت تکمه های پیراهنم را باز نمودم و داکتر گفت بعد چی؟
جوان نمی خواست جواب بگوید ولی داکتر او را مجبور ساخت سخن بگوید. جوان در حالیکه از خجالت داغ شده بود گفت بعد از جیب زیرپیرهنی ام مبایلم را در اوردم و تا صبح با دوستان فیس بوکی تماس داشتم. داکتر که عصبانی شده بود گفت پس خانمت چه؟
جوان با خون سردی گفت به او هم در فیس بوک زندگی جدید را تبریک گفتم و امید سعادت و خوشبختی نمودم.
جناب رحیمی عزیز زیبا قلم زدید ، مؤفق و مؤید باشید.
باعرض حرمت
قیوم بشیر هروی