۲۴ ساعت

17 اکتبر
۱ دیدگاه

مخمس بر ۳۱ بند اول مثنوی شریف

( هفدهمین سال نشراتی )

تاریخ نشر : پنجشنبه ۲۶  میزان  ( مهر ) ۱۴۰۳  خورشیدی – ۱۷ اکتوبر   ۲۰۲۴  میلادی – ملبورن – استرالیا

 

مخمس بر۳۱ بنداول مثنوی شریف

بر سر تربت و مزارِ حضرت مولانا

جلال الدین محمد بلخی ثمُ رومی
      حنفی صدیقی رح در
        قونیه سروده شد
*********************************************
یا الهی !  قدرتم   ده ، هم  توان
تا رسم  بر  آرزویم  ،  این   زمان
سوز خود ، تقدیم کند زرغون بتو
ناله ها و  عجز خود ،  اکنون بتو
نالهء  نی  ، حق  روایت   می کند
جمله  عالم  را ،  هدایت  می کند
مشعل  توفیق  ، عنایت  می کند
“بشنو از نی چون حکایت می کند
از  جدایی  ها  ، شکایت می کند”
هر که با ناجنس و بد ، پیچیده اند
چون ز ‌ بختِ  نا  رسا ، غلتیده اند
خصم جان و دشمنی ، بگزیده اند
” کز نیستان  ، تا مرا   ببریده  اند
از نفیرم  ، مرد و  زن  نالیده اند”
بر تباهی  ،  جهد  کردند و  شقاق
آنکه در جنگ است و در دستش چماق
زان عداوت ها ، سیاه کردند رواق
سینه خواهم ،شرحه شرحه از فراق
تا بگویم   ،  شرحِ  دردِ  اشتیاق”
با کسی پیوند کردند ، مثل خویش
در بساطِ بت پرستی ، طفل  خویش
قطع اصلِ خود نمودند ، نسل خویش
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید ، روزگارِ  وصل خویش”
دست و پایم بسته و، زندان شدم
بسملی ، در چنگ  صیادان شدم
روز شب  ، بازیچهء  طفلان شدم
” من به هر جمعیتی، نالان شدم
جفتِ بد حالان و خوش حالان شدم”
هیچ دل بر من نشد، غمخوار من
همصدا و ،  همدل و همکار من
در پی  آزارِ من  ، ا  غیار     من
“هر کسی ، از ظنّ خود شد یار من
از درونِ من ، نجست اسرارِ من”
هر که دیدم ، در سیاهی توُر نیست
صد هزار دیدم چو من رنجور نیست
زخم دل دارم ، ولی ناسور نیست
” سِرّ من ، از نالهء من دور نیست
لیک چشم و گوش را ، آن نور نیست”
در جدایی ها ، چو من مهجور نیست
بی کس و بی خانمان ، مجبور نیست
جز به باطن ، ظاهرم معمور نیست
“تن ز جان و جان ز تن  مستور نیست
لیک کس را ، دید جان  دستور نیست”
آتشی در سینه  دارم ،  ایست باد
هر که در عشق خدا نیست، نیست باد
هر که با شیطان نشیند ، خِست باد
آتش است این بانگِ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد ، نیست باد”
در جهان ، هی های عشق از وی فتاد
زنده گردانید  و ، آن  در حی فتاد
قدرتِ  او  بود  ، کاندر  شئ فتاد
” آتشِ عشق است ، کاندر نی فتاد
جوششِ عشق است ، کاندر مئ فتاد”
مرغِ روحش ، سوی بالا چون پرید
در کنارِ  عرش  حق ، جولان گزید
از خدای  عاشقان  ،  الطاف دید
” نی حریفی ، هر که از یاری برید
پرده هایش ، پرده های ما درید
همچو ما ، درویش و املاقی که دید
در دیارِ  غربت  ،  اغراقی    که دید
راست گویم همچو  مصداقی که دید
” همچو نی ، زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید “
چون نوای عشق ، دل خون می کند
ریزشِ اشکم ، چو جیحون می کند
فیضِ باران سبز ،زرغون” می کند
” نی حدیثِ ، راهِ پرُ خون می کند
قصه های ، عشقِ مجنون می کند
من چنان غرقم که گوش و هوش نیست
جز خیالِ عشق  او  ، آغوش نیست
پیکرِ ما ، طیلسان  بر دوش نیست
” محرمِ این هوش ، جز بی هوش نیست
مرزبان را ، مشتری جز گوش نیست “
عشق بی درد، هر که را گمراه شد
هر که سوزی داشت ، او آگاه شد
از   محبت   ،  خادمِ   درگاه   شد
” در غمِ ما ، روز   ها   بیگاه شد
روز ها با سوز ها  ، همراه شد “
جان ها ، ک ز عشق  او  غمناک نیست
لُخت و پوچ است چونکه در پوشاک نیست
جامه ای ، توسن بوّد فتراک  نیست
” روز ها گر رفت ، گو روُ باک نیست
تو بمان ، ای آنکه چون تو پاک نیست “
تابعِ ،  حرص   و  هوا  باشی  اگر
خوار می گردی ، سرانجام بی بصر
هوشدار ! غافل مشو ، بی پا و سر
” بند بگسل  باش ،  آزاد ای پسر
چند باشی   ، بند سیم و بند زر “
آنچه رزق ات داد ، چون درویزه ای
ذره ذره ، پرسد ا ز  هر  ریزه ای
بخت و طالع ، گر دهد آن خوزه ای                                                                                                                                                           
” گر بریزی ، بحر را در کوزه ای
چند گنجد ، قسمتِ یک روزه ای “
بی قناعت ، جامه  در تن حرُ نشد
حسُن را ، بی پرده سان ماهور نشد
بی جسارت ، چون تبر باتور نشد
” کوزهء چشمِ ، حریصان پرُ نشد
تا صدف قانعِ نشد ، پرُ دُر نشد “
         
با صفا و مه ر ،  اُلفت ناک شد
عشق او را ، معرفت ادراک شد
سایبانش  ،   قدرتِ   افلاک شد
” هرکه را ، جامه ز عشقِ چاک شد
او ز حرص و عیب ، کلی پاک شد “
عشق اگر ، بر سر  بوّد دنیای ما
از فیوضش ، می بَرَد غمهای ما
بر سریرِ  دل  نشاند ،   جای ما
شاد باش ای عشقِ خوش سودای ما
ای طبیبِ ، جمله علت های ما “
روشنی بخشِ ره  و ، فانوسِ ما
می زداید هر امید  ، مأیوس ما
دلپسند خواهد بوّد ، مأنوس ما
” ای دوای نخوت و ، ناموسِ ما
ای تو افلاطون و ، جالینوسِ ما “
دل اگر افسرد ، تن غمناک شد
معصیت را ، عادی و بیباک شد
عشق را در سینه ای صد چاک شد
” جسمِ خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و ، چالاک شد
قوّتِ عشق است، در حق خالِقا
جلوه  ها  دارد   همیشه ، بارقا
منبعِ عشق و امان است ، طارقا
” عشق جانِ طور آمد ، عاشقا
طور مست و ، خرَ موسی صاعقا “
حق و باطل ، نزد مؤمن فارق است
وادی سینا ، که آن طورِ حق است
آسمانها و زمین ، هفت طبق است
شمسِ تبریزی ، که نورِ مطلق است
آفتاب است و ، ز انوارِ حق است “
قربِ  درگاهِ   حقی  ، یا  مولوی
تو رسان مارا ، به آن دستِ قوی
از قرآن  گویی   ،  حدیثِ   نبوی
” گر شدی عطشانِ بحرِ ، معنوی
کن   تفرج  ،  در  تمامِ  مثنوی “
مثنوی را هر زمان ، خوانی  تمام
شور عشق است و ، رساند بر مقام
چون ز آغازش   بدانی  ،   تا انجام
” هر که خواند مثنوی را صبح و شام
آتشِ دوزخ ، بر  او  گردد  حرام “
هر چه عشق بود ، مثنوی پنداشتیم
تخمِ مهر و ، تخمِ اُلفت ، کاشتیم
محکمات را ، سخت محکم داشتیم
” ما ز قرآن ،  مغز  را  برداشتیم
پوست را ، با  دیگران بگذاشتیم “
” کعبته العشاق باشد ، این مقام
هر که ناقص آمد ، اینجا شد تمام”
مثنوی  را ، ثور صد  محشر قیام
” نردبانِ آسمان است ، این کلام
هر که زین دَر می رود ، آید به بام “
حکمت و ، عقل و خرد را در نوی
زنده کردیم ، این زبان را پیشروی
فارسی ! رونق بوّد ، او هم قوی
” هست قرآن ، در  زبانِ پهلوی
مثنویِ  ،   معنویِ   ،  مولوی “
قامتِ بشکسته ای ما ، پیر شد
لوحِ صورت بر دلم ، تصویر شد
داغِ هجران ، سینه سوز دلگیر شد
” هر که چون ماهی ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست ، روزش دیر شد”
قدر این باده نداند ،  تا که جام
سر کَشَد ، از بهر  عرفان و کلام
نقد جان را ، میدهد زرغون به ک
” در نیابد ، حالِ پخته هیچ خام
پس سخن ، کوتاه باید والسلام “

 

 

یک پاسخ به “مخمس بر ۳۱ بند اول مثنوی شریف”

  1. admin گفت:

    جناب استاد زرغون عزیز بسیار زیبا قلم زدید. قلم زیبا و طبغ روان تان را می ستایم ، سرفراز باشید.
    باعرض حرمت
    قیوم بشیر هروی

دیدگاه بگذارید

لطفاً اطلاعات خود را در قسمت پایین پر کنید.
نام
پست الکترونیک
تارنما
دیدگاه شما