از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر یکشنبه ۱۵ سپتامبر ۲۰۱۳ هالند
حکایت ۲۰۸
در مزرغ وفای تو از آب چشم خویش
تخم امید کاشتم اما ثمر نکرد
عارضهء ناگهانی
عبدالملک بن اسمعیل هاشمی در زمان مأمون (۱۹۸ – ۲۱۸) قاضی بغداد بود وچون بشرب نبیذ عادت داشت از قضا معزول و بسمت ندیمی مأمون منصوب گردید و در آن وقت نیز او را بلقب قاضی میخواندند!
یک روز درمجلس خاص مأمون ساقی جامی انداخت وبا چشم باو اشارتی کرد(چشمکی زد).
مأمون این چشمک را دید و قاضی هم فورآ متوجه شد که مأمون از اشارت او غافل نمانده است ، از آنرو برای اینکه رفع شبهه کرده باشد چشم خود را نیم پت گرفت و باز نکرد.
بعد از ساعتی مأمون عمدآ از او پرسید:
ای قاضی چشم ترا چه شد؟
عبدالملک گفت :
نمیدانم چه شد، در همین ساعت بدون سبب بهم بر آمد و تمام باز نمیشود!
میگویند عبدالملک بعد از آن تا زنده بود چه در سفر و چه در حضر هیچگاه چشم خود را تمام باز نکرد تا مأمون را یقین شود که بهم آمدن چشم او در آن مجلس بر اثر عارضه بوده نه به قصد اشارت بساقی!
سلسله این حکایات ادامه دارد...
سلام دوست ګرامی بشیر صاحب ! از مطالعه مضمون عالی و عالمانه استاد بزرګوار حظ و لذت بردم و بدست نشر سپرده شده ، خداوند تعالی شما صحت و سلامت داشته باشد ،
http://www.said-afghani.org/seite-makalat/ustad-bashir-herawi-25.09.2011/hakaeate-208%20-%2015.09.2013.pdf
تشکر استاد گرامی جناب سعیدی عزیز ، همیشه زنده و سلامت باشید.
مهدی بشیر