از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
حکایت ۱۶۶
فسانهء خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
فسانهء نیک و بد گشتند ساسانی و سامانی
( سنائی )
بازی چرخ
تاریخ نشر یکشنبه هفتم حوت ۱۳۹۰ – ۲۶ فبروری ۲۰۱۲
یکی از بزرگان بغداد حکایت کرده است که یک سال در روز عید اضحی برای تهنیت عید نزد مادر خود رفتم دیدم بانوئی محترمی که آثار فقر از ظاهرش پدیدار بود در آنجا هست ومادرم با احترام بسیار با او سخن میگوید . از مادر خود پرسیدم:
جواب داد :
والدهء جعفر برمکی و همسر یحیی بن خالد است .
پیش رفتم و سلام کردم و او را تسلیت گفتم و خواهش نمودم که از عجائب روزگار برای من حکایت کند.
گفت :
ای فرزند ! عجایب روزگار را بسی دیده ام ولی از همه عجیب تر قضیه ایست که بر سر خودم آمده است و آن اینست که پارسال در مثل چنین روزی هفتصد کنیز داشتم و با وصف آن از پسرم جعفر راضی نبودم و می گفتم که مرا بدست کم زده است و در همان روز برای هر کدام از کنیزان خود گوسفندی دادم که قربانی کردند ولی امروز به یک جلد پوست قربانی برای اینکه خودم روی آن بنشینم احتیاج دارم!
دیدگاه بگذارید