از هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی
تاریخ نشر یکشنبه ۱۶ فبروری ۲۰۱۴ هالند
حکایت ۲۱۶
گفتمش پوشیده رخ مگذر بآه کاتبی
گفت هر جا باد باشد شمعرا پنهان کنند
« کاتبی »
گله و درخواست
بشر بن مغیره بن ابی صفره ( برادرزادهء مهلب بن ابی صفره نائب الحکومهء خراسان در زمان امویان) همراه عم خود در خراسان زندگی می کرد و انتظار داشت که حکومت یکی از شهر ها را باو واگذار کنند ولی عمش نه تنها حکومت بلکه یک مأموریت ساده را هم باو نمی خواست بسپارد.
بشر از حیث دارائی فقیر بود ودر کمال تنگدستی روزگار خود رامیگذرانید و پدرش مغیره نیز که در خراسان بود از کمک و مساعدت بوی خود داری می نمود وی اشعاری مبنی بر گله و درخواست کار سرود و برای عم خود فرستاد ولی مؤثر نیفتاد و با اینکه پدرش نیز در آن موقع که اشعار به مهلب رسید در آن جا حضور داشت بطرفداری فرزند حرفی نزد و این مطلب بر بشر گران آمد و اشعار زیر را سرود وبرای پدر فرستاد.
جفانی الامیر و المغیره قد جفا
وامسی یزید لی قداز و رجانیه
و کلهم قد تال شبعا لبطنه
وشیع الفتی لوم اذاجاء صاحبه
فیا عم مهلا و ازخذنی لنوبه
تنوب فان الد هر جم عجائبه
انا السیف الا ان للسیف نبوه
ومخثلی لا تنبوعلیک مضاربه
یعنی :
عموی من امیر و پدرم مغیره بر من ستم کردند و پسر عم من یزید از من رخ بر تافت ، همهء آنان شکم خود را سیر کردند ولی برای کسی که جوان مرد است در صورتیکه دوستش گرسنه باشد سیری غیب و در خور ملامت است .
کاکاجان ، آهسته بران ! و مرا برای روز مبادای خود ذخیره کن زیرا روزگار عجائب فراوان دارد.
من شمشیر هستم و شمشیر ممکن است که کند شود، اما من عزم کرده ام که نگذارم دم شمشیری مثل من در مقابل تو کند باشد.
مغیره پس از مطالعهء اشعار فوق نزد برادر رفته او را وادار ساخت تا مأموریتی در یکی از شهر ها برای بشر منظور نمود.
سلسله این حکایات جالب ادامه دارد…
دوستان گرامی ، این جکایات زیبا و جالب را در سایت خود تان مطالعه کنید و روح نویسنده آن شاد و جنتها نصیبش . مهدی بشیر